چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۷

آخوندها! آخوندهااسماعیل وفا یغمائی



آخوندها! آخوندها
اسماعیل وفا یغمائی

***
باید در هر چهار راه داری برپا باشد
و بر ان جسدی آویزان
تا با آسودگی در خیابانها گذر کنید
باید در هر حیابان زندانی وجود داشته باشد
و در هر زندان شکنجه گاهی
و در هر شکنجه گاه پیکرهائی به شلاق بسته شده
تا امنیتتان مختل نشود
باید در هر قدم جمجمه کودکی در زیر نعلینهاتان خرد شود
یا قلبی له گردد،یا چشمی بترکد
تا احساس کنید که اقتدارتان پا برجاست
باید همهمه انبوه بیکاران، معتادان ، گرسنگان،ژولیدگان
بی پناهان،بی خانمانان،
در هر گذرگاه گوشهاتان را بنوازد
تا از سیری خود و پرواری حسابهای بانکی تان مطمئن شوید
و ریش افشان و دستار بندان و عباکشان و شادمان و شکمجنبان
از معابر ویران و تاریک عبور کنید
باید در هر گورستان هزار جسد له شده، هزار جسد تیربارن شده
هزار پیکر بر دار کشیده شده، هزار اسکلت سوخته در جنگ
و بر هر گورهزار چشم گریان از پدران ومادران این سرزمین بگرید
تا لبخندهاتان پایدار بماند
باید در تاریکی هر خیابان
هزار آرزو بر باد رود و هزار ناموس فروخته شود
تا رویاهاتان پایدار بماند و فرصت بیشتری بخرید
باید در هر جمجمه دیگ جهل بجوشد و غلیظ شود
تا بدانید که هر صبح شب طلوع خواهد کرد
و تاریکی پایدار خواهد ماند
باید در یکسو رود خون
و در سوی دیگر رود اشک جاری باشد
تا در میان این دو نمازتان را بخوانید
باید، باید، باید و باید ...و چه کرده اید
چه کرده اید چه کرده اید چه کرده اید
با این ملت کهنریشه وتناور تن
و این میهن که چون گنجی بیکرانه و عظیم
وچون دسته ای گل شاداب به سویتان پرتاب شد
و می توانست قد کشد و بالا رود وبر زیبائی جهان و انسان بیفزاید
و لبخندش بعد از آن همه اشک
و آزادیش بعد از ان همه استبداد
وروشنائی هایش بعد از ان همه شب بشکفد
وپژمرده و پر پر و لگد مالش کردید
و دریدید و تکه تکه اش کردید و به تاریکی اش آغشتید
و بر گردید! برگردید! و به پشت سرتان بنگرید
که آنچه کردید در پی تان راه می سپرد
و تعقیبتان می کند
غرنده بر زمین و پرواز کنان در آسمان

انهمه دارها و طنابهای جنبان در توفان
آنهمه گورستان و جسد وسوگوار
پرواز کنان و غریوان بر آسمان
آنهمه گرسنه و درمانده و بیخانمان و بی سرنوشت
انهمه چشم و قلب و جمجمه خرد شده
انهمه زندان و زنجیر و ظلمت
و آنهمه جوبار و رودهای اشک و خون
بر زمین
برگردید و پشت سرتان را بنگرید
برگردید و پشت سرتان را بنگربد
برگردید و...... 

بیست و سوم دسامبر 2008

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا. باد می اید


باد می اید
اسماعیل وفا یغمائی
بیست و دوم دسامبر دو هزار و هشت


باد می اید و ابرها فراوانند
دو جمجمه در باد می غلتند
تلق تلوق کنان
جمجمه یک سگ
و جمجمه یک انسان
نمی دانم چگونه
ولی مطمئن هستم
که یکی از انها جمجمه شهریاری است
و دیگری جمجمه یک سگ گله
و مطمئن هستم
شهریار هیچوقت فکر نمی کرد
هیچوقت! که روزگارش بپایان برسد
و سگ گله هیچوقت فکر نمی کرد
که روزگاری جمجمه اش
همسفر جمجمه شهریاری بشود
و باد کله اش را
همزمان با کله شاهی بزرگ قل قل بدهد
در هوای ابری و مه الود
و در گذرگاه شاعری
که دهکده اش با آفتاب ساخته شده بود
و معشوقش به داغی آفتاب بود
ودر سایه های مرطوب
و سرزمینهای ابری پیر شد
با این همه اینها اصلا مهم نیست
و می خواهم بگویم
که شما آخوندها،
شما دیوثها، شما مادر جنده های اجنبی
به مدد مذهب و ظلمت و نفهمی خیلی از ماها
و با یاری جهل و خیلی چیزهای دیگر
سوار بر خر مراد
هنوز خوب می تازید و خوب می کشید
و خوب می خوریدو خوب می گائید
و هنوز خیلی خوب
با خون تازه ملت، روزی پنج وعده
کونتان را می شوئید
و کیر و خایه تان را تطهیر می کنید
و برای نمازتان وضو می گیرید و خدایتان را نماز می گذارید
وهنوز خوب خوب کیفورید
و بر سراسر یک میهن و بالای سر هفتاد میلیون ادم خایه می رقصانید
و خوب خوب می دانید
که بسیاری متفرقند
و چریکها زیر ضرب عالمند
و امثال من هم جز قلممان و اندوهمان چیزی نداریم
ولی از من بشنوید و گوشهای جاکشتان را باز کنید
ولی مطمئن باشید،مطمئن باشید
بادی دارد می آید
که تعداد زیادی جمجمه سگها را با خودش قل می دهد
سگهای بیگناه را
وهمین باد
جمجمه شما دیوثها را قل خواهد داد
در کنار جمجمه سگها
در میان مه
و در زیر اسمان ابری
گوش کنید دیوثها
باد می اید
در زیر آسمان ابری
و بر زمین مه آلود
باد می اید با جمجمه های غلتان غلتان سگها
در جستجوی جمجمه های شما دیوثها
در جستجوی شما قرمساقها
باد می آید
در زیر آسمان ابری
با جمجمه های سگها
غلتان غلتان
و تلق و تلوق کنان
باد می آید
بادی وحشتناک
حتی وحشتناکتر ازحکومت شما دیوثها
بادی که همه مردم درآن می وزند
ومن در آن می وزم
تا قلقل بدهم با تف و لگد ودشنام
جمجمه های شما دیوثها را
در کنار جمجمه های سگها
باد می آید....ا

اسماعیل وفا. مدیحه برای مقام معظم ولایت فقیه


مدیحه برای مقام معظم ولایت فقیه
اسماعیل وفا یغمائی
بیست و دوم دسامبر 2008

به فرجام و پایان
به لطف خداو به اذن رسولان
سرانجام آوردم ایمان
که بی شک
تو هم پهلوانی و هم قهرمانی
و بین یلان، برترینِ ٍ یلانی
فزونتر ز اینی فراتر زآنی
چه گویم دگر
هان توئی شهریار فقیهان و هم شیخ شاهان
توئی میر میران! توئی خان خانان
تو هم رهبری ، هم رئیسی،فقیهی
تو فرمانده ی ارتشی، صاحب لشکری وسپاه و بسیجی
تو سردار سردارها ما همه جمله سرباز و از بی سرانیم
همه جسم بی ارج و مقدار،توئی جان جانان
توئی خاص خاصان و ما از عوامان
تو در خیل ما کهتران! مهترین مهترانی
تو در بین ما بدتران! بهترین بهترانی
همه پیش تو خرد وریزند و کوچک
تو اما بزرگی !وسیعی! عمیقی!عظیمی !درشتی! کلانی
همه ما چنانی که گفتیم و گفتی
کثیفیم وهیزیم و بی دانش وترسو و بی تمیزیم،
تو اما نه هیزی، وخیلی نجیب و شریف وشجاع و رحیم وتمیزی
همه ما نشیننده بر روی خاکیم
تو اما به بالای منبر در آنسوی میزی
همه ما ،زمینیم ،و تو آسمانی
و در آسمان، ما ،یکی اخترک ،خرد و کوچک
ولی تو نه یک کهکشان، بل که با بعد صد قرن نوری
چنانی که ما را خراندند و بر ما تپاندند
تو یک خوشه ی کهکشانی
ولش کن، بذار تا بگم گور بابای دنیا
زبعد خدای تبارک
تو را می توان گفت:اساسا تمام جهانی
ولیکن از آنجا که درراه تاریخ
همه روی اسبی سوارند و تو بر الاغی
جدا و سوا از همه کارهائی که کردی، نه تنها چلاقی
که دنگی و لاغی
وبا اینهمه حسن
به لطف خداوند منان و حنان وفنان رحمان
رئیس و بزرگ تمام عقب ماندگانی

یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۷

سیاوش کسرائی. آرش کمانگیر


آرش كمانگير

سیاوش کسرائی

برف مي بارد
برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ
كوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار كارواني با صداي زنگ
بر نمي شد گر زبام ِكلبه اي دودي
يا كه سوسوي چراغي گر پياميمان نمي آورد
رد پا ها گر نمي افتاد روي جاده ها لغزان
ما چه مي كرديم در كولاكِ دل آشفته ي دمسرد

آنك آنك كلبه اي روشن
روي تپه روبروي من
در گشودندم
مهرباني ها نمودندم
زود دانستم كه دور از داستانِ خشمِ برف و سوز
در كنارِ شعله ي آتش
قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز


گفته بودم زندگي زيباست -
گفته و ناگفته اي بس نكته ها اينجاست
آسمانِ باز
آفتابِ زر
باغ هاي گل
دشت هاي بي در و پيكر

سر برون آوردنِ گل از درونِ برف
تابِ نرمِ رقصِ ماهي در بلورِ آب
بوي خاكِ عطرِ باران خورده در كهسار
خوابِ گندمزارها در چشمه ي مهتاب
آمدن رفتن دويدن
عشق ورزيدن
در غمِ انساني نشستن
پابپاي شادماني هاي مردم پاي كوبيدن
كار كردن كار كردن
آرميدن
چشم اندازِ بيابانهاي خشك و تشنه را ديدن
جرعه هاي از سبوي تازه ي آبِ پاك نوشيدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوي كوه راندن
همنفس با بلبلانِ كوهيِ آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچه گان را شير دادن
نيمروزِ خستگي را در پناهِ دره ماندن
گاهگاهي
زيرِ سقفِ اين سفالين بامهاي مه گرفته
قصه هاي درهمِ غم را ز نم نم هاي باران ها شنيدن
بي تكان گهواره ي رنگين كمان را
در كنار ِبام ديدن
يا شب برفي
پيشِ آتش ها نشستن
دل به روياهاي دامنگير و گرم شعله بستن



آري آري زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرنده ي پابرجاست
گر بيفروزيش رقصِ شعله اش در هر كران پيداست
- ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست

ييرمرد آرام و با لبخند
كنده اي در كوره ي افسرده جان كرد
چشمهايش در سياهي هاي كومه جستجو مي كرد
زير لب آهسته با خود گفتگو مي كرد

زندگي را شعله بايد برفروزنده -
شعله را هيمه ي سوزنده
جنگل هستي تو اي انسان
جنگل اي روييده ي آزاده
بي دريغ افكنده روي كوه ها دامان
آشيان ها بر سر ِانگشتانِ تو جاويد
چشمه ها در سايبان هاي تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگرِ آتش
سربلند و سبز باش اي جنگلِ انسان


زندگاني شعله مي خواهد
ـ صدا سر داد عمو نوروزـ
شعله ها را هيمه بايد روشني افروز -
كودكانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزارِ باغِ آتش بود
روزگاري بود روزگار تلخ و تاري بود
بخت ما چون روي بدخواهان ما تيره
دشمنان بر جان ما چيره
شهرِ سيلي خورده هذيان داشت
بر زبان بس داستانهاي پريشان داشت
زندگي سرد و سيه چون سنگ
روزِ بدنامي
روزگارِ ننگ
غيرت اندر بند هاي بندگي بيجان
عشق در بيماري و دلمردگي بي جان

فصل ها فصلِ زمستان شد
صحنه ي گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
مي تراويد از گلِ انديشه ها عطر فراموشي
ترس بود و بال هاي مرگ
كس نمي جنبيد چون بر شاخه برگ از برگ
سنگرِ آزادگان خاموش
خيمه گاهِ دشمنان پر جوش
مرزهاي ملك
همچو سرحداتِ دامنگسترِ انديشه بي سامان
برج هاي شهر
همچو باروهاي دل بشكسته و ويران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هيچ سينه كينه اي در بر نمي اندوخت
هيچ دل مهري نمي ورزيد
هيچكس دستي به سوي كس نمي آورد
هيچ كس در روي ديگر كس نمي خنديد
باغهاي آرزو بي برگ
آسمانِ اشك ها پر بار
گرمر و آزادگان در بند
روسپي نامردمان در كار
انجمن ها كرد دشمن
رايزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبيري كه در ناپاك دل دارند
هم به دستِ ما شكستِ ما برانديشند
نازك انديشانشان بي شرم
كه مباداشان دگر روزي بود در چشم
يافتند آخر فسوني را كه ميجستند


چشم با وحشتي در چشمخانه مر جستجو مي كرد
وين خبر را هر دهاني زيرِ گوشي بازگو مي كرد
= آخرين فرمان =
= آخرين تحقير =
= مرز را پرواز ِتيري مي دهد سامان =
= گر به نزديكي فرود آيد=
= خانه هامان تنگ=
= آرزوهامان كور =
= ور پرد تا دور =
= تا كجا ؟؟ !! تا چند ؟؟ =
آه ... كو بازوي پولادين و كو سرپنجه ي ايمان؟
هر دهاني اين خبر را بازگو مي كرد
چشمها بي گفتگويي هر طرف را جستجو مي كرد


پيرمرد اندوهگين دستي به ديگر دست مي سيائيد
از ميانِ دره هاي دور گرگي خسته مي ناليد
برف بر روي برف مي باريد
باد بالش را به پشت شيشه مي ماليد

صبح مي آمد:
- پيرمرد آرام كرد آغاز -
پيشِ روي لشكرِ دشمنِ سياهدوست
...دشت نه دريايي از سرباز
آسمان الماسِ اخترهاي خود را داده بود از دست
بي نفس ميشد سياهي در دهانِ صبح
باد پر ميريخت روي دشتِ بازِ دامنِ البرز
لشگرِ ايرانيان در اضطرابي سخت دردآور
دو دو سه سه به پچ پچ گردِ يكديگر
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگين كنار در
كم كمك در اوج آمد پچ پچِ خفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت و مردي چون صدف
از سينه بيرون داد


: منم آرش
چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهي مردِ آزاده :
كه تنها تيرِ تركشِ آزمونِ تلختان را
اينك آماده
مجوييدم نسب
فرزندِ رنج و كار
گريزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده ي ديدار
مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش
شما را جامه و باده
گوارا و مبارك باد

دلم را در ميانِ دست مي گيرم
و مي افشارمش در چنگ
دل اين جامِ پر كين و پر از خون را
... دل اين بي تابِ خشم آهنگ
كه تا نوشم به نامِ فتحتان در بزم
كه تا كوبم به جامِ قلبتان در رزم
كه جامِ كينه از سنگ است
به بزمِ ما سيو و سنگ را چنگ است

در اين پيكار
در اين كار
دلِ خلقي ست در مشتم
اميدِ مردمي ست در مشتم
كمانِ كهكشان در دست
كمانداري كمانگيرم
شهابِ تيزرو تيرم
ستيغِ سربلندِ كوه ماوايم
به چشمِ آفتابِ تازه رس جايم
مرا تير است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و ليكن چاره ي امروز زور و پهلواني نيست
رهايي با تنِ پولاد و نيروي جواني نيست
در اين ميدان
بر اين پيكانِ هستي سوزِ سامان ساز
پري از جان بايد تا فرو ننشيند از پرواز



پس آنگه سر بسوي آسمان بر كرد
به آهنگي دگر گفتارِ ديگر كرد

درود اي واپشين صبح اي سحر بدرود :
كه با آرش تو را اين آخرين ديدار خواهد بود
به صبحِ راستين سوگند
به پنهان آفتابِ مهربارِ پاكبين سوگند
كه آرش جان خود در تير خواهد كرد
پس آنگه بي درنگي خواهدش افكن
زمين مي داند اين را
كه تن بي عيب است و جان پاك
نه نيرنگي به كار من نه افسوني
نه ترسي در سرم نه در دلم باك است
درنگ آورد و يكدم شد به لب خاموش
نفس در سينه ها بيتاب ميزد موج

به پيشم مرگ :
نقابي سهمگين بر چهره مي آيد
به هر گامِ هراس افكن
مرا با ديده ي خونبار مي پايد
به بالِ كركسان گردِ سرم پرواز مي گيرد
به راهم مي نشيند راه مي بندد
به رويم مي خندد
به كوه و دره مي ريزد طنين زهرخندش را
و بازش باز مي گيرد

دلم از مرگ بيزار است
كه مرگ اهريمن خو آدميخوار است
ولي آندم كه زاندوهان روانِ زندگي تار است
ولي آندم كه نيكي و بدي را گاهِ پيكار است
فرو رفتن به كامِ مرگ شيرين است
همان بايسته ي آزادگي اين است

هزاران چشم گويا و لب خاموش
مرا پيك اميدِ خويش مي دانند
گهي ميگيردم گه پيش ميراند
پيش مي آيم
دل و جان را به زيورهاي انساني مي آرايم
به نيرويي كه دارد زندگي در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ي ترس آفرين ِمرگ خواهم كند

نيايش را دو زانو بر زمين بنهاد
بسوي قطعه ها دستان زهم بگشاد

برآ اي آفتاب اي توشه ي اميد :
برآ اي خوشه ي خورشيد
تو جوشان چشمه اي من تشنه ي بي تاب
برآ سرريز كن تا جان شود سيراب
چو پا در كامِ مرگي تندخو دارم
چو در دل جنگ با اهريمني پرخاشجو دارم
به موجِ روشنايي شستشو خواهم
ز گلبرگِ شما اي زرينه گل من رنگ و بو خواهم
شما اي قله هاي سركشِ خاموش
كه پيشاني به تندرهاي شب سهم انگيز مي ساييد
كه سيمين پايه هاي روزِ زرين را بر شانه مي كوبيد
كه ابرِ آتشين را در پناه خويش مي گيريد
غرور و سربلندي هم شما را باد
اميدم را برافرازيد
چو پرچم ها كه از بادِ سحرگاهان به سر داريد
غرورم را نگهداريد
به سانِ آن پلنگاني كه در كوه و كمر داريد

زمين خاموش بود و آسمان خاموش
تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش
به يالِ كوه ها لغزيد كم كم پنجه ي خورشيد
هزاران نيزه ي زرين به چشم آسمان پاشيد

نظر افكند آرش بسوي شهر آرام
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگين كنارِ در
مردها در راه
سرودِ بيكلامي با غمي جانكاه
ز چشمان بر همي شد با نسيم صبحدم همراه
: كدامين نغمه مي ريزد
كدام آهنگ آيا مي تواند ساخت؟
طنينِ گامهاي استواري را كه سوي نيستي مردانه مي رفت
طنين گامهايي را كه اگاهانه مي رفت؟

دشمنان در سكوتي ريشخندآميز
راه وا كردند
كودكان از بامها او را صدا كردند
مادران او را دعا كردند
پيرمردان چشم گرداندند
دختران بفشرده در مشت
همره او قدرتِ عشق و وفا كردند
آرش اما همچنان خاموش
از شكافِ دامن البرز بالا رفت
وز پي او
پرده هاي اشك پي در پي فرود آمد

بست يكدم چشمهايش را عمو نوروز
خنده بر لب غرق در رويا
كودكان با ديدگان خسته و پي جو
در شگفت از پهلوانيها
شعله هاي كوره در پرواز
باد در غوغا

شامگاهان
راه جويانيكه مي جستند
آرش را بر روي قله ها پيگير
باز گرديدند
بي نشان از پيكرِ آرش
با كمان و تركشي بي تير

آري آري جان خود در تير كرد آرش
كارِ صدها صد هزاران شمشير كرد آرش
تيرِ آرش را سواراني كه مي راندند بر جيحون
به ديگر نيمروزي از پي آنروز
نشسته بر تناور ساقِ گردويي فرو ديدند
و آنجا را از آن پس
مرز ايران و توران باز ناميدند
آفتاب
در گريزِ بي شتابِ خويش
سالها بر بامِ دنياي پاكشان سر زد
ماهتاب
بي نصيب از سبرويهايش همه خاموش
در دلِ هر كوي و هر برزن
سر به هر ايوان و هر در زد

آفتاب و ماه را در گشت
سال ها بگذشت
سال ها و باز
در تمامِ پهنه ي البرز
وين سراسر قله ي مغموم و خاموشي كه مي بينيد
وندرونِ دره هاي برفآلودي كه مي دانيد
رهگذر هايي كه شب را در راه مي مانند
نامِ آرش را پياپي در دلِ كهسار مي خوانند
و نياز خويش مي خواهند
با دهانِ سنگهاي كوه آرش مي دهد پاسخ
مي نمايد از فراز و نشيب جاده ها آگاه
مي دهد اميد
مي نمايد راه

در برون كلبه مي بارد
برف مي بارد بروي خار و خارا سنگ
كوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظارِ كارواني با صداي زنگ


كودكان ديريست در خوابند
در خواب است عمو نوروز
مي گذارم كنده اي هيزم در آتشدان
... شعله بالا ميرود پر سوز

سه‌شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا. تائودا ،پرنده کوچک و ببر مهربان


غروب دوم
فراتر از ديوارها
وآفاق مشروع وقله هاي كهن پرواز كن
فراتر از كمينگاه خداياني
كه خون آفريدگان خود را مي نوشند


و باز در حاشيه‌ي غروب دومين روز بود كه پرنده ي كوچك و ببر مهربان بر من آشكار شدند و با من سخن گفتند و در حاشيه ي غروب دومين روز من كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك چنين پرسيدم.
جهان چيست‌ و از كجاست و به كجا روانه است و كدام كس اش آفريد؟
پرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محو و آشكار شد گوئي كه در درون من ، گوئي صداي من بود كه از درون من مرا فرا مي گرفت و چنين گفت.
تائودا! بياموز كه بسيار بيانديشي و اندك سؤال كني، بياموز كه خاموشي را بياموزي و اگر در اين سخن انديشيده بودي پاسخ را در آخرين پرتوهاي خورشيدنخستين غروب باز مي يافتي.
تائودا جهان خويشتن است و تمامت بي پايان و جهان از خويشتن است و تمامت بي پايان و در خويشتن روانه است و تمامت بي پايان و در خويشتن زاده شد و تمامت بي پايان .
تائودا ! جهان، بي پاياني است كه عظيم ترين مفهوم عظمت در آن غباري حقير بيش نيست و هرآنچه كه هست به گنجاي خود از جهان لبالب است .
تائودا! جهان مجموع نيست از آن رو كه بي پايان نمي تواند مجموع باشد، از اين رو آن چه كه ما اجزاي جهان مي پنداريم جز تمامت جهان و آن چه كه ما تمامت جهان مي پنداريم جز اجزائ جهان نيست ،و‌اگر بداني و پرده ها و طعم‌ها و فاصله ها وتاريكي ها مجال دهند، پرنده‌ي كوچكي كه بر شاخسار مي خواند و عابر گمنامي كه در كوچه مي گذرد و سنگي كه بر حاشيه‌اي در كوهسار دور دست وجود دارد در تعادل خود با تماميت جهان همان قدر عظيم است كه تمامت جهان و اين تمامت كلامي ست كه مي توانم با تو بگويم.
تائودا !تو همان اندازه جهان را ادراك ميكني كه معرفت خويشتن را از آن لبالب سازي ومحيط بر آن شوي و چگونه اين را ميتواني كه در جهان احاطه شده اي و جهان محيط بر توست. پس از اين فراتر نمي تواني رفت.
و من بار ديگر از پرنده ي كوچك از تمامت بي پايان پرسيدم و پرنده‌ي كوچك مرا گفت‌:
تائودا !تمامت بي پايان نام آن راز بي پايان است كه جهان تمامي او و او تمامي جهان است وجهان بي او بي انتهائي بي مفهوم خواهد شد كه ستاره و آدمي در ان نشاني براي رؤيت افق نخواهند يافت و من كه پرنده ي كوچك باشم بيش از اين را خاموش مي مانم .
و پرنده ي كوچك خاموش ماند.
و من از پرنده ي‌كوچك پرسيدم، تمامت بي پايان آيا خداست؟
پرنده ي كوچك را اندوهي بزرگ پديدار شد و گفت:
تائودا!تمامت بي پايان را تنها بيانديش و پرهيز كن كه نامي بر آن نهي يا به رنگي و آهنگي بياميزي.
تائودا!تمامت بي پايان تمامت بي پايان‌ست و بس ، شماري از آدميان اما هر يك ظرفي از استخوان يا چوب يا فلز و يا اوراق آلوده و الواح خونين به كف آورده و پاره اي از تمامت بي پايان را در آن به زنجير كشيده اند و به سوداي خويش نامي بر آن نهاده اند.
تائودا!در اقليم هاي بسيار بسا شرايع كه چنين پديد آمده اند ،پاره اي از تمامت بي پايان در ظرفهائي كه چون بر جاي مانند آنچه را در خود
تائودا!در اقليم هاي بسيار بسا شرايع كه چنين پديد آمده اند ،پاره اي از تمامت بي پايان در ظرفهائي كه چون بر جاي مانند آنچه را در خود دارند به عفونت بدل مي كنند.
تائودا! اين چنين آدميان تاريكي وعفونت را به عبادت نشسته اند و اين چنين آدميان قرباني ميشوند و عفونت در جانها و انديشه ها جاري ميشود وبر زبانها مي گذردو تازيانه‌ها و تيغ ها‌ي زهر آگين ناپيدا به چرخش در مي آيند، اين چنين شماري از آدميان بر جايگاه اطلاق فرا شده و شماري به سجود اطلاق در خود محصور ميشوند و آهنگ جهان يگانه در گوشها غريب ميشود ، دريچه ها برپرتوهاي خرد بسته مي ماند، نور يگانه‌ي جهان در گذر از شيشه هاي رنگين به مجادله بر ميخيزند،تاريكي انبوه ميشود و زيبائي و دل قرباني ميگردد.
تائودا ! گله هاي گوسفندان تا عبور از مسلخ و گذر خون داغ بركاردها رام علفزارها و زمزمه هاي‌الواح غريب و كهن شبانان اند ،اسبان وحشي شبنم زده اما سينه بر سينه ي صاعقه و گرد باد ميكوبند و در تمامت بي پايان به سفر مي روند حتي اگر اين سفرتن و جانشان را طلب كند. تائودا! فراتر ازديوارها وآفاق مشروع و قله ها ي كهن پرواز كن. فراتر از كمينگاه و كتابهائي كه در آنها خدايان تازيانه به كف خون‌ كف‌آلودآفريدگان خود را مي نوشند و نساجان چربدست آسماني ، زندگان خطا كار را كفن هائي از كابوس و هراس ومردگان گناهكار را فرشهائي از آتش مي بافند.
تائودا! در آن افق پرو بال خودرا باز كن كه آسمان تكه تكه نيست و خورشيد در تمامت خود گردش ميكند و به يكسان همه را مي نوازد و فضا از صداي پر و بال حشرات ونجواي بي خردان تهي ست.
تائودا در هيچ محراب و معبدي سر فرود مياور و در برابر هيچ خدائي كه زبونانه تشنه ي مدح و ستايش و زمزمه هاي نيايش آفريدگان خويش است به نيايش مايست و محراب يگانه و عظيم آفرينش را جستجو كن.آن‌جا كه رود از قله ها جاري ميشودو آبها زلال است . درآن‌جا كه خردمندان قلبهاي خود را از غبار سم‌هاي چهار پايان و رسولان دروغين پاك مي كنند وخدايان خون آشام نيازمند نيايش را به زباله دان مي افكنند.
آنگاه پرنده ي كوچك خاموش ماند ومن پرنده‌ي كوچك را در درون خويش خاموش يافتم و تا غروب ديگر خاموش ماندم.

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا. دجله چشمی است و فرات چشمی دیگر

دجله چشمی است و فرات چشمی دیگر
اسماعیل وفا
دجله چشمی است و فرات چشمی دیگر

گریان در دو سوی ششصد هزار جمجمه
که تا ماه فرا رفته است
و خورشید را تاریک کرده ست
و فراتر می رود.و فراتر می رود
دجله فریادی است
و فرات فریادی دیگر
که نه تیمور چنین برجی برافراشت
و نه هلاکو چنین مناره ای
تا بر فراز آن فقیهان طلوع تاریکی را نوید دهند
و جهانداران زیبائی دموکراسی را
از مجموعه منتشر نشده آتشکده
ابیست و یک اوت دو هزار و هفت

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۷

راز کعبه. غزل. اسماعیل وفا. 1368

راز کعبه. غزل. اسماعیل وفا.

خانه پيداست ولي صاحب كاشانه كجاست
گنج رازي كه نهان است در اين خانه كجاست
گنج گر يافتي اي عزم سفر كرده بپرس
گوهر اعظم دردانه يكدانه كجاست
اي رفيقان چو در ان خانه بپرسند زمن
عاقلان كولي خنياگر بيگانه كجاست
برسانيد زمن عرص سلامي به ادب
خانه اي در خور طوف من ديوانه كجاست
كعبه سنگ است و منم مشت غباري ، ز طواف
حاصلي نيست بگو صاحب كاشانه كجاست
منجمد گشتم از اين عقل و ازين دين يارب
ز جنون جامي و آن كفر به ميخانه كجاست
هر كسي با هوسي چرخ زنان است اگر
كعبه اين است در اين باديه بتخانه كجاست
تيره دل رفته سيه جان زطواف امده اند
كو خليل و تبري ضربه جانانه كجاست
كعبه در سينه دلسوختگانست وفا
تپش سينه بگويد كه خدا خانه كجاست
1368

چهارشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۷

غزل. رقص. اسماعیل وفا

غزل رقص. اسماعیل وفا

شب درآمد چو شمع سوزان شو
ناب شو آفتاب عريان شو
پيرهن را رها نمودي و تن
با تو مانده‌ست، تن رها، جان شو
دود شو دود گرم خاطره‌ها
به نگاهم برآ و رقصان شو
جام شو باده باش مستي شو
گاه رؤيا و گاه هذيان شو
گيسوان را پريش كرده چه سود
همچو گيسوي خود پريشان شو
در ميان هزار شعله ي راز
سايه سان آشكار و پنهان شو
تيره تر شو چو شب چو سايه چو وهم
شعله شو شور شو درخشان شو
دف و كف شو نوا و ناز و نياز
همچو رودي زقله ريزان شو
جان عصيان و شور و طغيانم
جان طغيان و شور و عصيان شو 1368