چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۷

چه بسیارست زسبائیهای جهان. اسماعیل وفا


چه بسیارست زیبائی های جهان
بخشی از منظومه بر اقیانوس سرد باد
اسماعیل وفا
آه!
نفسى برآوريم
... زنى عبور كرد كه فضا را زيبائى بخشيد
چه بسيار است زيبايى هاى جهان
نام هاى شگفت مردمان
با هجا هاى راز آلودش
نام هاى كوه ها ،رودها و دشت ها
طعم خورشيد و سايه
زمزمه گياهان ناشناس
بوى خشك ديوارهاى كهن
شهد گيسوانى كه باد در سبد هاى نامرئى خود مى آورد
و شاعران مى شناسند
حريق آذرخش برفراز بوته ى گل
[كه در تمامى اين بى پايان تنها يك بار مي شكوفد]،
ماه عريان سرد
ستاره اى كه به نيمه شب رؤياهاى مرا مى نگرد
ابرى كه ابرى را دنبال ميكند
رهگذرى كه رهگذرى را بى هيچ مقصود
هنگامى كه ميان قلب و انديشه خود به خواب ميروم
ساعت ها تاريك ميشوند
ودانش بر پيشانى حقايق مهر ترديد مي كوبد،


نه!
با من سخن از ابديت مگوئيد!
با درياهاى شن و فراموشى اش
با دست ها و جام هاى متلاشى اش
با آينه هاى شكسته اش
با درياهايى كه تنها خاطره اند
[بى جنبش
با موجهاى مرده اش چون خمير سرد سنگ]
من از باد جنوب ميگويم!
گذرا بر كف ها و ناقوس ها

از هوا و خون
سايه هاى گندم و نخل
پروانه و آفتاب،
من از جذر و مد درياى زنده سخن ميگويم
از دندان هاى سنگى دهان گشوده ى دره ها
از زنى با گونه هاى سيب گون
كه از جهان چشم مي پوشم تا مردمك هاى اورا بنگرم
كلام من زنده و فنا پذيراست
براى زندگان و فنا پذيران.


با من از ابديت مگوئيد
با بيابانهاى پوشيده از بطرى هاى تهى كنياكش
با نطفه هاى مرده
عطر ملايم ادرار مقدس قديسان
و با زمزمه دعا هاى پرخاكسترش
كه خدا را در دل انسان مى ميراند،
با من از ابديت مگوئيد
من از زمين و عابران بى افتخار مي گويم.

***
خورشيد زرد نيمروز!
صداي سوت و توقف اتوميبل ها!
ضربات كفشها بر پياده رو ها!
وقافيه هاى يكسان پا ها در امتداد قصيده ى روز!.


بايد نگريستن را آموخت.
درخت ها مى بينند

سنگ ها مى بينند
اما تنها انسان نگاه مي كند،
بايد نگريستن به چيزها را آموخت.


زيبايى نان!
با چهره ميانسال و با تجربه خود،
زيبايى گوشت!
با سرخى غليطش،
زيبايى ماهى ها!
با عطرهاى چربشان
چون گردبادى در مشام،
زيبايى كرفس و كلم و كاهو،
زيبايى قاشق ها
با گودى درخشان ماتشان
كه كرفس و كلم و كاهو را به دهان مى برند
وازاين همه خون
چون بادبانى ارغوانى برگونه ها
و چون شعله اى گرم برلب ها
زيبايى و زندگى را مرئى مى كند.


بايد زيبايى كارد و قرقره را شناخت
زيبايى پارچه ها را
و زيبايى بوى باستانى لباس هاى كهنه را،
بايد گرماى درد را شناخت
بايد از عابران نام هاشان را پرسيد
و گل هاى ناشناس را شناسايى كرد،
بايد زيبايى سالخوردگى را كشف كرد
عرفان خستگى را

و جلال تهى شدن از بودن را،
بايد زندگي را آموخت
و آنان را كه در اينهمه خون گمنام خود را فروريختند.

یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۷

قصیده کوچه باغی. اسماعیل وفا یغمائی


قصیده کوچه باغی
اسماعیل وفا یغمائی
هفده ژانویه دو هزار و هفت 
یاد باد آن روزگارانی که دینی داشتیم
در خیال خویش اسلام مبینی داشتیم
توی این دنیای گرگ و میش و خونین و خراب
برجهانی بهتر وبرتر یقینی داشتیم
ما «خدا جانی» در افلاک و،خدا می گفت نیز:
«بنده جاتی» نیز در روی زمینی داشتیم
حضرت حق نه سیاسی بود، بود اوفلسفی
ما خدای با خدائیت عجینی داشتیم
دین و مذهب بود سقف معنوی بهر همه
در سیاست ما «مصدق» یا «لنین»ی داشتیم
هم به «جبرائیل و میکائیل و عزرائیل» نیز
با صفا و سادگی عین الیقینی داشتیم
حوریانی چاق! و چله دائما حاضر یراق!!
نیز شیطان خطاکار لعینی داشتیم
توی دوزخ نیمسوز آتشین تیز و چرب!
توی جنت جویبار انگبینی داشتیم
حضرت قران کتابی بود خوب و محترم
با جنابش های و هوی و هان و هینی داشتیم
هم به امر و هم به نهی وهم به حکم و هم به وحی
معتقد بودیم و «والزیتون و تینی» داشتیم
فارغ از آیات قطع دست و پا و گوش و چشم
چشم در آیات آن بر مه جبینی داشتیم
توی «الرحمان» به اذن حق نظر بر طلعت
«سوفیائی»« لین رنوئی» «مارلینی» داشتیم1
با محمد چفت بودیم و رسولی پر عیال
باخدای بی زن و بی همنشینی داشتیم
«یا علی» ما را مدد میداد در هر حالتی
چارده معصوم خوب و نازنینی داشتیم
رستم ما «یاعلی» می گفت در رزم «پشنگ» 2
پهلوان شیعه ی! دارای دینی داشتیم
در امامت ما امامانی جمیل و قد بلند
بهتر از «آلن دلون» یا «جیمز دین»ی داشتیم3
گر خیال یک تن از آنان به سرها می گذشت
در دماغ خویش بوی یاسمینی داشتیم
بود زینب در کنار فاطمه قدیسه ای
چون خدیجه بانوان نازنینی داشتیم
با تلاش ابن ملجم ،شمر، عاشورا و قدر
بع بعی و عرعری در اربعینی داشتیم
 «دلدل»ی دارای دول وشاد و شنگ تند و تیز4
 «ذوالجناح» زخمی و بی برگ و زینی داشتیم5
بود اعلیحضرت ما بهترین شاه جهان
مثل او کم شاه در هر سرزمینی داشتیم
گرچه نه مانند ملایان امروزی ولی
روضه خوانهای شکمپای سمینی داشتیم6
در مساجد بر منابر جمعه ها شب تا سحر
روضه های گرم و داغ و عرعرینی داشتیم
بهر ترتیل کتاب حق چو «عبدالباسط»ی7
چون «ذبیحی» خوش صدائی خوش طنینی داشتیم
در گذرها توی سقاخا خانه ها شیرین و سرد
شربت خوشمزه سرکنگبینی داشتیم
حاجیانی اهل خیر و کربلائی های خوب
مشهدیهای تمیز و نازنینی داشتیم
چون کسی از ریق رحمت کاسه ای سر می کشید
مرهمی از دین ابا چشم نمینی داشتیم
چون بلا و شر به قطر آلت خود می فزود
با بشارتهای مذهب وازلینی داشتیم
دین پلی میزد میان زندگی با مرگ از این
شادیئی همراه با قلب غمینی داشتیم
مومنان را کار و بار آخرت بس سکه بود
چونکه از اسلام خود حصن حصینی داشتیم8
بهر اصحاب زنا و باده واز این قبیل
از مکانیزم شفاعت آسپرینی داشتیم
بر سر پل در قیامت موقع ملق شدن
ازرسولان و امامان ما معینی داشتیم
گاهگاهی خنده ای امیدکی وقت ثواب
در گناهان هق هقی و فین فینی داشتیم
الغرض بس قرنها در امر مذهب، مذهبی
برترین بالاترین و بهترینی داشتیم
توی دفترهایمان با خط زیبای خدا
دائما احسنت با« 20آفرین» ی داشتیم
این چنین وضع جلو بودی مجزا از عقب
هم یساری داشتیم و هم یمینی داشتیم9
عده ای اما زدین کار سیاست ، انقلاب
خواستند و بعد از آن وضع گهینی داشتیم
آمد اسلام سیاسی چون عیان از آن سپس
نه یقینی و نه دینی ونه قینی داشتیم10
جای «م امید» و شعر «انقلاب»ش یاد باد
پیش از اسلام سیاسی ما نشینی داشتیم11
1-نام سه هنرپیشه زن زیبا رو
2-پشنگ از پهلوانان شاهنامه
3 -نام دو هنرپیشه مرد
4- دلدل . اسب علی ابن بیطالب
5-ذوالجناح- اسب حسین ابن علی
6 سمین- چاق و چله
7-عبدالباسط و ذبیحی.خواننده قران اهل مصر وذبیحی مداح ایرانی 
8-حصن حصین-قلعه محکم 
9- یمین و یسار- چپ و راست
10-قین به زبان ولایت ما خور و بیابانک یعنی باسن. کون.
11- مراجعه به شعر اخوان. ما انقلاب کردیم
 

پنجشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۷

غزل. می گذرد این شبان. اسماعیل وفا


غزل. اسماعیل وفا
مي گذرد اين شبان تلخ و غماور
ميشكند انزواي اتش خاور
باز به فيروزه‌ي سپيده بپاشد
گرده‌ي ياقوت ولعل و خرده‌ي آذر
ميگذرد غم چو شب يقين كن و ميدان
باز شود شادي من و تو ميسر
باز تپد دل ميان سينه و گيرد
مرغ طرب در هواي خاطر ما پر
غم رود از سر اگر زكف ندهي دل
دل مده از كف كه غم رود از ير
كم گله كن از زمانه دست زمانه
هي كند از صحنه اين گله‌ي خر
كار زمان جز اراده‌ي من و تو نيست
خيز علم بر كن و سپاه برآور
صد گله دارم هزار شكر كه بگرفت
آتش اميد و عشق در دل من در
شادي فردا بيار رطل و وفا را
يكسره پر كن تو ساغر از مي احمر

بادست باد. اسماعیل وفا

بادست باد
اسماعیل وفا یغمائی
دوازده زانویه دو هزار و نه
نرمک نرمک میسوزد
غمگین و با هزار خاطره
آخرین شعله هایش را
آتش پیر، آتش خسته

بادست باد
در تنگه تاریک و بر فراز گردنه
و فراتر
آسمانست، آسمان
سنگین از بار ستارگان
آنهمه شعله های سوخته
سوسوزنان و سرخ
و شب از چهار سو میگذرد
***
خاموش است اجاق
و باد است و خاکستر سرد است و شب
شب نمیداند
و دریغا ! آتش خسته ندانست پیش از خاموشی
که بر دامنه دور
شعله های جوان
می رقصند با بانگ نی لبک چوپانان
دریغا ندانست
آتش خسته
آتش پیر
آتش خاموش
دریغا

دوشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۷

رقص بعل بر اجساد کودکان غزه. اسماعیل وفا یغمائی

رقص «بعل» بر اجساد کودکان غزه
اسماعیل وفا یغمائی
خون میچکد از «شمعدان هفت شاخه»
و دهان بی انتهای قاریان
وقتی انگشتان ارواح عتیق
چنگهای تاریک خوف را می نوازند


خون می چکد ازمیان اوراق عتیق
از میان آجرها و خشتهای دیوارهای هراسان
وقتی« ستارگان داوود» چرخان و شعله ور
از آسمان فرو می ریزند با پره های تیز و درخشان
وبر زمین منفجر می شوند
در میان سفره نان و ساعت دیواری و رحم بارور عروسان
در میان اوراق دفترهای مشق و مدادها
درمیان تنور و تاقچه و دست آسها
در زیر پلکها و در فاصله دندانهای خفتگان
در میان کابوسها و تاریکی سفت شده

وخون بر ماه غزه شتک می زند
و بر پیشانی ودست خلبانان پیروز مست
که باز می گردند
با تراشه های خونین مغزهای کودکان بر پنجره مقابلشان
و روده های شعله ور آویخته بر بالهای هواپیماهاشان



نه الله و نه یهوه
نه قرآن و نه تورات
بل «بعل» است این بعل

بعل است این باالواح خونزده دیوانه اش
بعل فراموش شده رستاخیز یافته فینیقیان
که در میان اجساد سوخته کودکان غزه
شهوتزده و مستانه می رقصد
با هاله چرخان بی پایان مقدس! بمب افکنها پیرامون سرش
و باران خون گرمی که می بارد و می جوشد و می جوشد
تا رانهای مسین و رجولیت سنگی و ریش فلزینش
و گردن بندمهیب بی انتهایش
از جمجمه هایی تازه که هنوز رویای صلح
در آن گیج و سرگردان زنده است


می دانم
درخت دین در گورها ریشه می افشاند
و بر زندگی سایه
می دانم

میدانم
جنگاوران الله در پشت اجساد زنان و کودکان
و دیوارهای مرگ
بهتر می زیند و می پایند
و مهر مشروعیت می خورند
و می بینم دستارها و کیپاها هر دو از خون گرم
چون گل شکفته و پر طراوت می شوند

اما می گویم
گناه پرندگان مرده و تکه نان سوخته
در گلوی کودکان غزه چیست


گناه زمین سوخته و آسمان بی عصمت شده
گناه این همه آدمی که به عناصر بیجان تبدیل می شوند
گناه این ملت
که جغرافیائی برای تاریخ خود می جوید چیست


وفریاد بر می آورم
در میان این همه جسد و جنایت و جنون
کجایند کجایند
نه تنها ابو عمار ومحمود درویش والبیاتی
و هزاران رزم آور شهید
که کجاست پادشاه شکسته گردن بابیلون
که اگر چه به جباریت حکم راند
اما به این مایه ستم رضا نمی داد
کجایند کجایند
نه تنها چهار خلیفه
و یازده سید سبز پوش علوی
که در مقابل تهاجم سگان آهنین دندان شقاوت
کجایند ، کجایند، کجایند حتی
معاویه ومنصور و هارون و متوکل و معتصم
در زیر ماه خونین غزه
ودر مقابل سگانی که پرواز کنان دندانهاشان را
بر گلوی شیر خوارگان غزه
وبر شیر و پستانهای زنان می بارند و می درند


خون میچکد از شمعدان هفت شاخه
و دهان بی انتهای قاریان
وقتی انگشتان ارواح عتیق
چنگهای تاریک را می نوازن

د
وقتی در نیمه شب خرد شده
بمب افکنها در آسمان غزه
از میان قلبها و ریه های کودکان شیرجه میروند
وفلز مذاب و آتش
از دهانه ها و چشمها و گوشها فواره می زند.
و مرگ رویاها را می بلعد.
دوازدهم ژانویه دو هزار و نه

چهارشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۷

و خداوند می فرماید. اسماعیل وفا


و خداوند می فرماید
اسماعیل وفا

و اگر اندکی گوش کنید
اگر اندکی
صدای او را خواهید شنید
از پرنده ای کوچک و نسیمی که برگها را می لرزاند
و یک اشعه نور و یک قطره آب
که خداوند می فرماید:ا
این چه حکایتی است و چه بهتانی ای بندگان من
چرا من باید نام خود را دائما عوض کنم
مانند جانیان فراری
اهورا ویهوه و الله و....ا
و کتابهای آسمانی خود را
مانند نویسنده ای که نمی داند چه بنویسد
زبور و تورات و انجیل و قرآن
و رسولان خود را
مانند کسی که توان انتخاب ندارد
زرتشت و بودا و موسی و عیسا و محمد
وچر باید دائما آرشیتکتور خانه خود را عوض کنم
معبد ودیر و کلیسا وکنیسه مسجد
وانسانها را بجان یکدیگر بیاندازم
چرا باید من با خود
و کتابهایم با کتابهایم
و رسولانم با رسولانم
و انسانهایم با انسانهایم بجنگیم و بجنگند
و این همه اشک و آتش و خون و نفرت

و اگر اندکی گوش کنید
صدای او را خواهید شنید
که خداوند می فرماید
لطقا به من جواب بدهید
این چه حکایتی است ای بندگان من
این چه حکایتی است ای بندگان من
این چه حکایتی است ای بندگان من
هفتم ژانویه دو هزار و نه میلادی

.اسماعیل وفا خدائی که می گرید


خدائی که می گرید
اسماعیل وفا
هفتم ژانویه دو هزار و نه میلادی

اسلام را به آسمان سپرده ام
دیریست...ا
با مسلمانانم بر زمین اما الفتهاست،
فراتر از «کیپاها» و کیپاداران
نگران کودکان کلیمی ام
و می دانم
فراتر و در آنسوی سقف و دیوار کنیسه و مسجد
که زمین و آسمان و انسان وخدا را تقسیم کرده اند
زمین ادامه دارد و آسمان و انسان
و بالاتر از جائی که «الله و یهوه«ا
کشتار کلیمیان و مسلمانان را می نگرند
وقرآن و تورات را زمزمه می کنند
خدائی است که انسان را دوست دارد
و در سوگ کودکان سوخته ومتلاشی
تمام بارانهای جهان را می گرید می گرید و می گرید


باور نمی کنید
اما عمامه از سر هر شیخ که بردارید
در زیر آن کیپائی بر سرهای تراشیده خواهید یافت
سرهائی که بر آن از خون داغ کودکان مسح کشیده اند
وباور نمی کنید باور نمی کنید
که قرآن تورات را تائید می کند
و میان یهوه و الله تفاوتی نیست
مگر تفاوت نامی
ومگر عمامه ای بر روی کیپائی
و عبائی بر روی ردائی

اسلام را به آسمان سپرده ام
اما با مسلمانانم الفتهاست
و نگران کودکان کلیمی ام....1
کیپا:کلاه کوچکی است که کلیمیان معتقد بر سر می گذارند تا هم سر پوشیده بماند و هم با احساس سنگینی آن سنگینی وجود خدا را حس کنند
ا

در سوگ کلیمیان و در سوگ مسلمانان.اسماعیل وفا


در سوگ کلیمیان و در سوگ مسلمانان!ا
اسماعیل وفا

در خوابیم
بربام بلند بومان بال بر بال می کوبند
وطلوع تاریکی رانوید می دهند
اینک طلوع ظلمت!
اینک خورشید خونمرده خفه شده
اینک صبح سیاه


در قصابخانه
ششصد هزار جسد بر قناره ها آویخته است
پیش از آنکه قصاب برگه تقاعدش را دریافت کند
وبنیاد خیریه اش را افتتاح کند
و پس از عمری دراز با طبل و شیپور وپرچم به خاک سپرده شود.
وما در هم آویخته ایم
کف بر لب وبرآهیخته دندان و بر بسته مشت
ودر پشت پنجره هامان به رضایت می گذرد
تمساح عظیم تاریک سیری ناپذیر با لبخندش
و هزاران دندانش
و ششصد هزار جسد هضم شده در بطن بی پایانش


در خوابیم
چنانکه مردگانمان در گورهاشان
و کودکانمان
و کودکان کودکانمان
در زیر دندانهای تمساح تاریک
که در پشت پنجره هامان به رضایت می گذرد
لبخند زنان و با هزارن دندان


شمعی می افروزم
در سوگ کلیمیان
و شمعی در سوگ مسلمانان
ودر خواب زمزمه می کنم
در خوابیم....ا

ششم ژانویه دو هزار ونه

یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا.مجلس شام غریبانست//لیک اما نینوای دیگری هم هست


مجلس شام غریبانست
ا
خواب می بینم و یا هشیار و بیدارم
نمی دانم
لیک میدانم، هرچه هست و هست
مجلس سوگ است و بر منبر «امام سوم شیعه» مرا اندر برابر
چون پدر دستار سبز و روشن پیغامبر
را بسته بر سر
روضه می خواند برای اهل مجلس
اهل مجلس
[آن شهیدان! آن اسیران!
جورها و رنجها برده زجور کاروانسالار
بی حد و اندازه و بسیار
از زمین کربلا تا شام]
جمله گریان نز برای رنجهای خود
برای رنجهای مردم ایران،
و می نالند و می مویند ومیگویند:
که حدیث سرخ عاشورا
گر از یک بام تا یک شام طی شد
و روان شد کاروانی، چند روزی و زمانی
از مکانی تا مکانی، لیک
قرب سی سال است اکنون
ملتی غرق است
اندر اشک و اندر درد و در اندوه و سوگ خون
قرب سی سال است با سنگینی سیصد گذر
با سالهائی بی سحر
وکاروانهای اسیران و شهیدانش
و هزاران صد هزاران کشتگان کوی میدانش
وفرو مولیدگان خفته در زنجیر و زندانش
وبه شبها ی غبار آلوده بی شرم در تاریکی تلخ خیابانها
در پی یک تکه نان،زنها، دختران بی پناه تن فروشانش
وفقیرانش، و اسیرانش
و طنین دردها و اشکها ی کرد و ترک و لر،
وبلوچ وترکمانانش
و چنین از شوری این اشکها و تلخی این دردها شورست
آب دریای شمالش همچو آب تلخ عمانش.


خواب می بینم خدایا! یا که بیدارم
نمی دانم
لیک می دانم
شمر بر تخت است و در سوگ من و ما
بر سر منبر امام سوم شیعه، اشکریزانست
و درایران همجنان هم ظهر عاشورا و هم شام غریبانست
نوزدهم ژانویه دو هزار و هشت میلادی

لیک اما نینوای دیگری هم هست

لیک اما
گوش دارید م
با شما می گویم این را
عاقبت، یکروز ، یک شب،یا که فردا
روز عاشورا پس از شام غریبان می شود آغاز
وندر آن میدان بی پایان پر توفان و غران و خروشان
کاریو برزن ستاده در کنار آرش و استاد سیس ورستم دستان
و درفش کاوه آهنگر و بابک
با علمهای حسین و زید و مزدک
درمیان بادها در توفش فریادها پیچان
نی که هفتاد و دو تن
زیرا که هفتاد و دو میلیون تن
ز مرد و زن زاهل این وطن میدان به میدان
شمر را و اهل بیت شمر را افسار و پالان
می زنند و می کشانندش
تا بدانجائی که میزان عدالت
بر بلندای سرود ملتی پیروزآماده ست
بعد از آن در اولین روزی که شب هم شاد چونان روز خواهد بود
میشود پنهان دگر شام غریبان و پس از آن
شب، شب آزادی و پر شادی نوروز خواهد بود.
نوزدهم ژانویه دو هزار وهشت میلادی

شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا. میان لبهایمان کسی سنگسار می شود


میان لبهایمان کسی سنگسار می شود
اسماعیل وفا یغمائی
هزار گرسنه درچشمانم می گریند
چون تکه نانی به دهان می برم
هزار بی خانمان در باد میلرزند و بر در می کوبند
چون درب اتاقک سرد کوچکم را میبند م
و گرمی خون و اشک بر چانه ام
چون زنی را می بوسم
که میان لبهایمان کسی سنگسار می شود
و قاریان در گوشهایمان آیه های تاریک می خوانند


چه کرده اید، چه کرده اید، چه کرده اید
که نانها و خانه ها و بوسه ها در اشک و خون غوطه ورند
که درخت و ماه و رود و شادی و آتش فراموش شده اند
نه میتوان غزلی سرود
نه می توان بوسه ای ستاند و داد
ونه لبخندی

در این تاریکی تاریک
با ماه سفر می کنم
بر فراز گمنام ترین کوچه های میهنم
آنجا که زمزمه ها سرودهای فردا را می سازند
وبر فرازعمیق ترین دره ها
آنجا که اجاقهای چریکها شعله می کشیدند
چشم می گشایم و گوش و هوا را می بویم
تا بشنوم که از آتش سخن می گویند
از آتش و توفان سخن می گویند
از آتش و توفان و باروت سخن می گویند.... ا
سوم ژانویه دو هزار و نه میلادی

قصیده سنگسار. اسماعیل وفا

قصیده سنگسار
تنهاعقب مانده ترین ابلهان وفریبکارترین ابله دوستان!که اقتدارشان را بر صخره های جهل و دگم و خمود و تنبلی اذهان استوار کرده اند می توانندبا دستاویز دین، خدائی را باور داشته باشند که جهانی بی پایان را آفریده است و بر غباری کوچک از هستی بنام زمین، فرمان به بریدن دست انسانها و شلاق زدن وزنان راتا ابددرسرپوش نگهداشتن و رجم و تعزیر و تقتیل و این همه جنایتی که سردمدارن رژیم جهل و جنایت با دستاویزاسلام بر سر یک ملت آوردند، فرمان دهد.مطمئن باشیم دوران ظهور خمینی نه فقط دوران سقوط ارتجاع سیاسی بلکه درپهنه ای که جامعه بزرگ ایران شاخ و برگهای تازه خود را می افشاند دوران زوال ارتجاع فلسفی و فرهنگی پر زرق و برق و گول زننده و متعفن و منحوسی است که بر پایه یک تاریخ جعل و دروغ تاریخی، قرنهای قرن خون و روان نسلها را به زهر خرافات و ارتجاع مسموم کرده بود. این حقیقت را با تمام وجود حس کنیم و به یاری آن برخیزیم
قصیده سنگسار

ازمجموعه شعرمنتشر شده سی سرود سرخ


فتواي رجم حاصر و مفتي به منبر است ///ميدان زازدحام خلائق چو محشر است
هر گزمه اي گرفته به كف سنگپاره اي ///گوش فلك ز نعره ی رجالگان كر است
از رجم روز پيش به ميدان هنوز خاك ///از لخته هاي خون گنهكاره اي تر است
كز سوي شيخ مي رسد آواز ناگهان /// اينك زمان رجم گنهكار ديگر است
رجم همانكه شارع بارع ز لوث او /// لبريز قهر و شرع از او نيز مضطر است
هنگام رجم آنكه دل از شيخ و شاب شهر /// برده ست زآنكه نادره كاري فسونگر است
هنگام رجم آنكه ورا بار معصيت /// از روزه و نماز فقيهان فزونترست
هان! امتي كه در كف خود سنگپاره ها /// بگرفته ايد اجر شمايان مكررست
گر سنگپاره تان بخورد بر دو چشم او /// يا بر دهان او كه به محشر پر آذرست
زيرا كه چشم ها و لبانش شنيده ايم /// سر منشاء فساد و خداوند هر شرست
مفتي هنوز غرقه به توصيف سنگسار /// و بر زبانش وعده ي فردوس و كوثرست
كز چار سوي قتلگه آواز مي رسد /// آمد همانكه تيغ و حريقش مقررست
آمد همانكه رجم وي از صد طواف حج /// واجب تر آمده ست و از آن نيز برترست
و ناگهان شكافد امواج جمعيت /// اينك گناهكار دگر در برابرست
او كيست غرقه در خون مسكين زني كه سخت /// پيچيده در ميان يكي كهنه چادرست
اشكش ز خون روانه به رخسار بي فروغ /// آهش روان ز دل به سوئ چرخ اغبرست
در اين ميان به رهگذر او كه زندگيش /// در دستهاي فاجعه و جهل پر پرست
فرياد وا شريعت و وادين گزمگان /// بر اسمان وزنده چو توفان و صرصرست
اين سان نگون و غرقه به خون تا مكان مرگ /// وانجا كه شيخ شهر نشسته به منبرست

آيد به جرم فاحشگي گر چه مر مرا /// اين زن چو اشك ديده ي پاكان مطهرست
القصه شيخ گويدش از توبه قصه ها ///هر چند حكم قتل وي از پيش صادر است
گويد به توبه روي نما چونكه هاويه /// ديريست بهر آمدنت چشم بر درست
وآنجاست جاي شعله و شلاق و سرب داغ /// آنجا مكان ديو چهل چشم ده سرست
آنجا شوي نگون به يكي چاه قير گون /// كان جايگاه كژدم جرار واژدرست
گويد در اين ميانه زن اي شيخ صبر كن /// بر گو كدام گوشه چنين چاه مضمرست
تا سوي او روم به سر و جان و نغمه خوان /// زيرا كه از سراي من آنجا نكوترست
زيرا مرا حيات زماني ست بس دراز ///با دوزخي زميني هر لحظه همسرست
مفتي كه غرق امر به معروف گشته است /// گويد به نعره اي ببريدش كه منكرست
ريزند گزمگان و برندش كشان كشان /// تا حفره اي كه از كمراو فراترست
آنگاه شيخ گويد: سنگ نخست را /// آنكس زند كه بار گناهش فزونترست
زيرا كه پاك ميشود از هر كبيره اي /// اين نيز صادر آمده از شرع انورست
سنگ نخست چونكه زند شخم روي زن /// سنگ دوم به سنگ صد و بيست اندرست
اما در اين ميان و در اين لحظه ناگهان /// آندم كه روسپي به نفسهاي اخرست
ايد از او نداي صعيفي كه حكم رجم ///مستور در كدام كتاب و چه دفترست
اي گزمگان كه جسم من و همچو من هزار /// هر شب زجور چرخ شما را مسخرست
من روسپي نيم كه ز بهر دو لقمه نان /// دونان شهر را زمن آمال در سرست
من روسپي نيم كه مرا طفلكان خرد /// چشمان اشكبار در اين لحظه بر درست
من روسپي نيم كه شما را هزار بار /// با من گناههاي مكرر مكررست
من روسپي نيم بود اي شيخ روسپي /// آنكس كه خون خلق ز فرقش فراترست
آنكو كه در نهان چو يزيدست و بر زبانش ///همواره نام دین وخدا و پيمبرست
من بهر نان به بستر ننگ ار فرو شدم ///او با بزرگ دشمن خلقان به بسترست

من جسم خويش را به پشيزي فروختم ///او در فروش هستي و ناموس كشورست
من در عيان اگر به گنه روي كرده ام /// او را گناهخانه پس پشت معجرست
باري مرا به سنگ ستم جان زكف برفت///دردا كه روسپي حقيقي به منبرست
از مجموعه شعر منتشر شده/ سی سرود سرخ/شعرهای اسماعیل وفا یغمایی

جمعه، دی ۱۳، ۱۳۸۷

عاشقانه زمستانی. اسمعیل وفا یغمائی

عاشقانه زمستانی. اسماعیل وفا یغمایی
از مجموعه غزل منتشر شده: این شنگ شهر آشوب
گر چه سرد است جهان گرمي آغوش تو خوش
بوسه اي گرم ز گرماي بنا گوش تو خوش
گر چه من را بجز از تلخي غم بهره نبود
ياد باد آن لب و آن كندوي پر نوش تو خوش
ما پريشان جهانيم از آن طره ولي
آن پريشان كن عالم به بر و دوش تو خوش
ز دل و ديده‌ي تو گر چه برفتم از ياد
به خيال تو بود آنكه فراموش تو خوش
تلخ وش ميروي و ديده ز تو پر شهد است
اي چو مي تلخي و مرد افكني و جوش تو خوش
عالمي از تو به خورشيد رسيدند و منم
آنكه در سوگ تو گرديده سيه پوش تو خوش
سوخت در ظلمت عالم دل چون شمع «وفا»
حال خاموشم و با ياد تو خاموش تو خوش

اسماعیل وفا. چرا پیامبران خاموشند

برای فاجعه های غزه و آن همه کشتار و کشتار
چرا پیامبران خاموشند
از مجموعه منتشر شده نیایش نهانی مرتدان

این همه نزدیک و این همه دور!

موسی در «سینا»
مسیح بر «جلجتا»
و محمد در «حرا».


محیط برزمانها و مکانها!ا
اگر رعدی بگرید هر سه می شنوند!ا
اگربرقی بسوزد
هر سه می بینند!ا
واگر بر زمان بی زمان نامتناهی
[چنانکه شبانان بر گوسپندان]
دستی بسا یند
دستهاشان بر یکدیگر خواهد لغزید
دستهای سه شبان
سه پیامبرو سه فنا ناپذیر!ا.


این همه نزدیک و این همه دور! ا
موسی در «سینا»ا
مسیح بر «جلجتا»ا
و محمد در «حرا»،ا
اما چرا وقتی بمب افکنها میگذرند
و ستارگان داوود
در دهان کودکان مسیحی منفجر میشوند
مسیح بر جلجتا سکوت می کند ؟.
چرا وقتی مرگ، بر فراز تپه ها با کلاه گاوچرانان
صفوف چند صد هزار نفری آوارگان را می نگرد
و با لذت
پاکتهای چیپس صهیونیستی اش را باز می کند
و با دندانهایش
دندانهای کودکان مسلمان را می جود و خرد می کند
ومی بلعد و فرو می دهد
و سیگار مارلبوروی آمریکائی اش را دود می کند
محمد در حرا همچنان در انتظار فرود فرشتگان است؟
و چرا موسی
وقتی بمبها چشم زنان و کودکان یهودی را
بر شیشه اتوبوس ذ وب میکنند
لوح «ده فرمان»را به کناری نمی گذارد
و روزنامه نمی خواند
و عصای خود را بر زمین نمی افکند.


ایکاش خدا هوائی بود
برای تنفس،
یا خورشیدی بود بی نام و مشترک
که پرتوهایش
رسولانش بودند
برای تابیدن به درون تاریکی ها
{آنجا که تیغه های قیچی صهیونیزم و ارتجاع
در حال جفتگیری هستند}
وبرای تابیدن بر جماد و نبات و انسان
وبر یهودیان
و مسیحیان
و مسلمانان.
****
این همه نزدیک و این همه دور
موسی در «سینا»ا
مسیح بر «جلجتا»ا
محمد در «حرا»ا
و مرگ بر فراز تپه ها
پاکتهای تازه چِیپس اش را باز می کند
و ما پاکتهای تازه آجیلمان را.......ا


بیست و شش ژوئیه دو هزار و شش