برای چهارصد و پنجاه و نه سالگی الیزابت باتوری
و رستاخیزهایش
در قلب هفت حصار
هفت جغد
بر هفت کنگره قلبش نشسته اند
بر هفت کنگره قلب الیزابت باتوری
***
ماه میگذرد بر فراز باروها
در خوف و خون و تاریکی،
تابوت سازان
شادان و رقصان و آواز خوانان در کارند
وقربانیان در انتظار
تا کی ناقوس مرگ طنین اندازد
و جنازه ای دیگر،
تقدیری جزمرگ در
انتظار مردگان نیست
جز تابوتی پر
شکوه وبه گل آراسته
در خروج از
دروازه های باروی هفت حصار
که تنها برای
مشایعت مردگان دهان میگشاید
و نه پیشواز
زندگان،
ودر حصار هشتم
ناطقان چربدست سوداگر،
خطابه ها
و شاعران قصیده های تدفین را رقم میزنند
با خریطه کوچک سکه های آلوده به گُه و هراس
آویخته بر کمر.
هفت تابوت دیگر آماده است.
***
در میان آینه ها میچرخد الیزابت باتوری
در میان ساعتها میچرخد الیزابت باتوری
با قلب زنگ زده ی پولادینش الیزابت باتوری
در میان غرش ستایشگران وهلهله ها الیزابت باتوری.
در میان تابوتها و جسدها و دیگهاالیزابت
باتوری
در میان دیگهائی جوشان و عتیق و مقدس
که قلب ها و وجدانها را
ذوب میکند و دیگرگون میکند
به ذائقه الیزابت باتوری
***
قلقل دیگهای جوشان و تیک تاک ساعتها
هر تیک تاک خطی بر چهره اش میکشد
و زمان میگذرد
که زمان را نه با سکه ها
و نه با دروغها نمیتوان فریفت
زمان میگذرد حتی در آینه ها
ساعتها و آینه ها بر فاصله او تا
هذیانهایش میافزایند،
و تابوتها و جسدها پل میزنند
تا منزلگاه رویاهایش
تا پاک کردن چنگال و چنگار لحظه
ها بر چهره اش
پیر است و جوان الیزابت باتوری
چهارصد و پنجاه و نه ساله است الیزابت باتوری
بیست ساله است الیزابت باتوری
سی ساله است الیزابت باتوری
و شصت و چند ساله است الیزابت باتوری
در هیئت های بسیار در گذرگاه سالها و قرنها
مسیحی است و یهودی است و مسلمان است الیزابت باتوری
و بودائی است و بی دین است الیزابت باتوری
با جامه ها ودر آئینها و سرزمینهای بسیار.
***
از گور برمیخیزد
از گور برخاسته است چون جسدی عتیق و گندناک
و از آئینی عتیق،
میمیراند وزنده میشود و میمیرد الیزابت باتوری
تا بازبرخیزدوزنده شود وبمیراند! الیزابت باتوری
با زبانهای بی شمار سخن میگوید الیزابت باتوری
در جستجوی قدرت و خون... الیزابت باتوری
***
پر شکوه!
عطر آگین!
با قلب پولادین بیرحم زنگ زده اش
در جامه های زربفتش
و لبخند یخ زده اش
بی هیچ ترحمی
برای هفت جسد دیگر دیگر آماده میشود
هفت جسد دیگر
تفاله شده و مکیده شده
تا آخرین قطره ی خون
تا آخرین ذره ی عشق
تا وآپسین شعله ی عصیان
تا آخرین بارقه ی شعور
در دهان یخزده و مکنده
الیزابت باتوری،
***
هیچ تمساحی شکارش را میان دو فک نمی فشارد
چون الیزابت باتوری
هیچ کفتاری استخوان مردگان را به شهوت و شوق نمیمزد
چون الیزابت باتوری
هیچ ماری به گرد قلبها چنبره نمیزند
چون الیزابت باتوری
هیچ عنکبوتی شکارش را چنین زنده زنده نمی مکد
چون الیزابت باتوری
***
بر تخت زرینش
در میان خیل پیشکاران و خادمان بفرمان
به شادی و به قهقهه میخندد الیزابت باتوری
در میان جسدها و تابوتها و اشکها
در میان استخوانهای فرو ریخته و جمجمه ها
در میان کوره راههای اشتباه و دروغ و فریب
در میان پیکرهای پژمرده دخترانی
که عشق از آنان دریغ شد
که آرزوی بوسه ای را به گور بردند
و پسرانی که بجای گزارش عشق خود به معشوق
گزارش عشق ورزیدنهای سالیان خود با خویشتن
را
نوشتند و مردند.
در میان میانسالانی که نامه های تعرض به خویش را
نوشتند
و تسلیم شدند
در میان صنوقهای سندهای آلوده به خون و
خیانت و آماده انتشار.
***
به شادی و قهقهه میخندد الیزابت باتوری
در میان دهانهای خرد شده
و نگهبانان مسلح
و بردگان سر به زیر میخندد الیزابت باتوری
ودرژرفای یخستانهای منجمد دهانش
گرگی گمشده
گرگی پست وپلشت و پیرو پفتال و
پشم ریخته و پلید
گرگی برون جسته از فاضلابهای مقدس
گرگی که به درگاه هزار کفتار
جهاندار و آدمیخوار
به گدائی سرخم کرد و زانو زد
و پیشانی بر زمین نهاد و سکه گرفت
گرگی شکست خورده و طرد شده
گرگی که زمان
مهر بطلان برزوزه ی پر فریب
و دندانهای درنده
و وجدان گند گرفته اش کوبید
در یخزارها مینالد
***
در تاریکترین ژرفای هفت حصار
در میان بشکه های دلمه بسته ی خون
و جمجمه های فرسوده ی کشتگان
بنام مردگان مکتوب مینویسد الیزابت باتوری
بنام زندگان پیش از مرگ مرده
ومکیده شده وتفاله شده و توهین شده
له شده و تخلیه شده و تهی تر از تهی
بنام مردگان مکتوب مینویسد الیزابت باتوری
علیه زنده ترین زندگان
که فریبکاری و رذالت و پلشتی سازمانیافته رجالگان را بر نتافتند
واز گلوگاه زخمی خویش فریاد اعتراض بر آوردند
و بر چهره دروغ ناراستی تف کردند
وسر تافته از عبودیت بردگان فریب و قدرت
که بر خون نسلی بادبان برافراشتند
خود پروردگار شرف دردناک خویش گشتند.
***
در میان جامه های خونین و مجللش
در میان مردگان و کاتبان بفرمان نامه مینویسد
ادعا نامه مینویسد
دروغنامه و تهمتنامه مینویسدالیزابت با توری
شمع دود میکند
لاک ذوب میشود
مهر بر لاک خمیر شده فرود می اید
و سرانگشت سرد مردگان را به جوهر می الاید
و فرو میکوبد بر مکاتیب
علیه زندگان
الیزابت باتوری
***
دیوارهائی از تابوت و جمجمه و جسد
بر چهار دروازه ی خونین هفت حصار
اقتدار الیزابت باتوری را
دروغ و سکه
و فریب و رذالت به پاسداری ایستاده اند
با نیزه های زهر آگین تیز طعن تهمت در دست
وقاحت دربان است
و دریدگی پاسبان
معیاری و میزانی در کار نیست
پروردگاری و قدیسی درکار نیست
در کار نیست
در کار نیست
حتی آن هیولا- بت کهنساخته
که رسولان غار نشین کودکباز جلاد خرافه پرداز
از از غارها و هذیانهای خود برآوردند
و چون پاره ای نجاست در امتداد آسمان و مغز و میهن ما مالیدند
و ما را به سجود و اطاعت او فراخواندند
حتی او نیز برجا نیست
و نه رسولش
و نه قدیسانش!
تنها تندیسی بر پاست
تندیسی در میان ماه و خوف و دروغ وسرکوب و سکه
تندیسی در میان تابوتها و سکه ها
تندیسی در میان بستر افکنده بر چهار راههای جهان
در تکاپوی قدرت،
تندیس الیزابت باتوری.
***
معیار و میزان وپروردگار است الیزابت باتوری
اول و آخر و ظاهر و باطن
و قهار و جبار و علیم و قدیرست الیزابت باتوری
آغاز و انجام و راه و مقصدست الیزابت باتوری
تفسیرها را به زباله دان اندازیم،
که نه با تفسیرهای سیاسی
تنها با شعر میتوان به ژرفای قلب الیزابت باتوری سفر کرد
به دوزخ یخزارها،
تنها با شعر عاصی گسسته عنان یال افشان پاک
تنها با شعر تنهای تلخ مرتد کافر
تنها باشعر که برآستان راستی و حقیقت سر خم میکند
ودر کنار آدمی و جانور و درخت و طبیعت ایستاده است
تنها با شعر میتوان به عمق استخوانهای تاریک
به عمق استخوانهای متعفن الیزابت باتوری سفر کرد
تنها با شعر میتوان از او شنید که:
تمام معیارها اوست و راز قدرت هول اورش،
رهائی و ازادی و دموکراسی و عشق اوست
و نه رهائی و آزادی و دموکراسی و عشق
همه چیز از او آغاز میشود
و او فرجام همه چیزست
خادم است هر آنکس که او میگوید خادم است
اگر چه بر جسد پدرش بکارت خواهرش را دریده باشد
خائن است هر انکه او میگوید خائن است
اگر چه مسیح باشد و بر صلیب کشیده شده
تمام معیارها الیزابت باتوریست
هیچ معیاری بی او معیار نیست
به کرنش در آئید ای همه مومنین و مومنات
و مسلمین و مسلمات
محرابها را رها کنید
و نرینه خدای کهن را
که پروردگار جهان و زمان و مکان اوست
محراب جهان محراب مبارک مقدس اوست
و نه هیچ محراب دیگر
سر بر محرابش بسائید،
سرشار آزرم و افتادگی است الیزابت باتوری
خاموش میماند که بگوید همو خداست
ولی یکصدا بصدا در آئید
ای خیل هزار باره ذوب شده ی به حقیقت رسیده
که همو خداست
اوست اول و اخر
اوست معیار نیک و بد
اوست آفریننده ما
وگرنه اینچنین زمام جان و ایمان
و زندگی ومرگ آدمیان را به کف نمی گرفت
وگرنه اینچنین برگورها و تابوتها تکیه نمیزد
وگرنه اینچنین بستر برچارسوق جهان نمی افکند
تا آزادی را ندا دهد!
و صدق و فدا را به بازار تنفروشان روانه نمی کرد
تا ناموس و شرف را پاس دارد
وگرنه اینچنین آدمی خدا ساخته را ازنو
و به معیار تراز و شاقول گند زده خویش نمی ساخت
وگرنه اینچنین پولادین و جبار و قهاربرجا نمی ماند
وگرنه اینچنین چشمانش بی اشک برمرگ و تابوت نمی خندید
وگرنه این چنین اعجازی راعاجز می ماند
که پدر برروی پسر تف کند
پسر بر روی پدر
برادر برگیسوان خواهر بشاشد
و خواهر بر قلب برادر
و دروازه هفت حصارش بر فرزندی که پس از پانزده سال
به دیدارمادر آمده است بسته بماند
همه چیز از او آغاز میشود
الیزابت باتوری
و فرجام همه چیز اوست
الیزابت باتوری.
***
شعر من دیگر از من نمی زاید و آغاز نمی شود
دیریست که من از شعر خویش زاده و آغاز شده ام
نه بودن و نه نابودن سودای من نیست
بیرون از مرگ و زندگی
و بودن یا نابودن من
خورشید میدرخشد و شعرها طلوع میکنند
پاکیزه تر از ذات جهان که این همه اعجاز را بر آورد
تاشاعران خویش را بیابند
تا در مقابل ظلمت و رذالت
بایستند و بدرخشند و محو شوند.
***
من تنهایم الیزابت باتوری
تنهاتر از تنهائی اما
سربلند و نیرومند چون توفان و کوه
و گریخته از فاضلابهای مقدس تو
روزی
اگر بمیرم
که خواهم مرد
و خاموش شوم که خاموش خواهم شد اما
روزی باد
از دروازه های باروی هفت حصارتو عبور خواهد کرد
و جنازه ها و قلبهای سرد شده را ورق خواهد زد
و قلبهای له شده در زیر گامهای ترا ورق خواهد زد
و صداهای برباد رفته بابادها باز خواهند گشت
واز تو سخن خواهند گفت
دفتر به دفتر
ورق به ورق
سطر به سطر
و واژه به واژه
هیچ چیز پنهان نخواهد ماند الیزابت باتوری!
زمان را هیچ نگهبانی متوقف نخواهد کرد
و بادهای سخنگو
تمام دفترهای تیره قلب سنگی گند گرفته ترا
در گوشهای نسل فردا
باز خواهند خواند الیزابت باتوری
و تمام مردگان و له شدگان از تو سخن خواهند گفت
و روزی اگر بمیری
که خواهی مرد و خاموش خواهی شد
که مرده ای و با تمام همهمه بی صدائی
بر گور تو خواهم ایستاد
که ایستاده ام
و این شعر را بجا خواهم نهاد
که بجا نهاده ام
از عشق سرشار بوده ام
و نفرت را باور نداشتم
با تو اما نفرت را شناختم
بر گور تو که چون گرگ
دندان بر گلوی عشق و عاطفه فشردی و میفشاری
از نفرت سرشارم
از نفرت که توئی
از نفرت که توئی
از نفرت که توئی
الیزابت باتوری..............
سه شنبه 25 دیماه هزار و سیصد و نود و هفت