چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۴۰۲

اسماعیل وفا یغمائی.بازنویسی و خوانشی تازه از ترانه قدیمی یکی یه پوله خروس. زنده یاد جواد بدیع زاده.



با گرامیداشت یاد شاد روان جواد بدیع زاده

یــکــی یــه پــول خروس؛
ماما جون یکی یه پول خروس
بابا جون یکی یه پول خروس
آقایان یـکـی یـه پـول خروس؛ 
با ریش و عبا  و با عصای مخصوص
بر تخت نشسته گوئیا رستم و طوس
بابا جان یکی یه پول خروس
ماما جان یکی یه پول خروس
آقایان یکی یه پول خروس
**
به به، به به، به به
به به چه فقیهی
چه قشنگ است و ملوس
محبوب هر آنچه جانی و بی ناموس
بابا جان یکی یه پول خروس
آقایان یکی یه پول خروس
ماما جان یکی یه پول خروس
**
زندان و شکنجه فقر و دار آورده
آقایون صنعت کرده،
بابا جون خدمت کره،
برریش مبارکش زده پر طاووس 
بابا جان یکی یه پول خروس
آقایان یکی یه پول خروس
ماما جان یکی یه پول خروس
**
تا دلت بخواد جانی و دزد و کلکه
ای ملت لجوج
ای اجوج مجوج
دیگر مخور ازگرانی مرگ افسوس؛
بابا جان یکی یه پول خروس
آقایان یکی یه پول خروس
ماما جان یکی یه پول خروس
**
از روسیه و چین ات و آشغال میخره
کوچولو! اتمی ام داره
خون همه رو جوش میاره
کز صنعت او مات شود کل نفوس
بابا جان یکی یه پول خروس
آقایان یکی یه پول خروس
ماماجان یکی یه پول خروس
**
اما خود اون میدونه افسوس افسوس
یه روزی ملت پا میشه
شیخنا کله پا میشه
آزاد میشه مملکت کیکاووس
باز قوقولیقوقو قوقولیقوقو میخونه خروس
آزادی و شادی میکنن مردمو بوس
بابا جان یکی یه پول خروس
آقایان یکی یه پول خروس
ماماجان یکی یه پول خروس
--------------------------------------------------------------------------------
متن اصلی
یکی یک پول خروس
یکی یک پول خروس
از قند وشکر ساخته ام جوجه خروس
بابا جان یکی یک پول خروس
ماما(ن) جان یکی یک پول خروس
آقایان یکی یک پول خروس
به به به به به به
به به چه خروسی چه قشنگ است و ملوس
بابا جان یکی یک پول خروس
آقایان یکی یک پول خروس
ماما(ن) جان یکی یک پول خروس
آفتابه لگن گلاب شکر آوردم
آقایان! صنعت کردم بابا جان خدمت کردم
بر فرق عروسک زده ام پر طاووس
بابا جان یکی یک پول خروس
آقایان یکی یک پول خروس
ماما(ن) جان یکی یک پول خروس
وق وق صاحب و النگو و نی لبک ای
بچه لجوج ای اجوج مجوج
دیگر مخور از گرانی مرغ افسوس
بابا جان یکی یک پول خروس
آقایان یکی یک پول خروس
ماما(ن) جان یکی یک پول خروس
از این و از آن ...سماور بخرم کوچولو
سماور هم دارم ...بی آتش
جوشش میآرم
که از صنعت من مات شود کل نفوس
بابا جان یکی یک پول خروس
آقایان یکی یک پول خروس
ماما(ن) جان یکی یک پول خروس
یکی یه پول خروس به همراه ارکستر آلمانی در سال ۱۳۱۶ توسط بدیع زاده در آلمان ساخته شد.

سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۸

منظومه نیایش نوئل. اسماعیل وفا یغمایی


بنا بر چندین حدیث نبوی ونیمه نبوی و در برخی موارد غیر نبوی خوانندگان این شعراز عذاب اخروی مصون مانده و الی الابد در بهشت ماندگار میشوند پیش بسوی سال 2015

منظومه نيايش نوئل
اسماعیل وفا یغمائی

پروردگارا

در اين لحظه كه شب به پايان مي رسد
و خورشيد برمي آيد
و پرنده مي خواند
وشاخه هاى نازك درختان دهكده دور دست دور از من
هواى زلال صبح را مى نوشند
و ستاره پنهان مي شود،
در اين لحظه
كه من آخرين شعر شبانه ام را مي نويسم
وبا تمام تناقضاتم از خدائی کردن تو

و با تمام سیخ و سنبه های دوستان بی خدایم
احساس ميكنم كه خدا بايد باشد
یا شاید باید باشد
و معنويت را نمي توان انكار كرد
و اخلاق را نمى توان انكار كرد
با تو سخن ميگويم
وزمزمه نيايش خودرا آغاز ميكنم.


پروردگارا!
چنانكه خود گفته اى:
از آنجا كه حتى يك برگ بي اجازه تو از درخت نمي افتد
و منِ كمتر ازبرگ
بي اراده تو نمي توانستم

بعد از اتفجار آن یک سر سوزن در بیگ بانگ
همراه با سگ و شغال و شتر وآخوند و پیغمبر و امام 
و درخت و رود و چشمه ودست مهربان مادرم
بر اين اقيانوس بي پايان جهان
چون حبابى ناچيز برآيم و نهان شوم،
از آنجا كه اراده تو بر اين قرار گرفت كه شاعر باشم
و شعر بسرايم
و به ستايش طبيعت و انسان و جانور و جماد
كه تو خلقشان كرده اى بپردازم

و گاهی هرچه دشنام است نثار خود تو بکنم
و سكوت را بشكنم
و به قوانين شاعرى
كه تنها بازى با وزن و قافيه
و به به و چه چه گفتن ديگران نيست متعهد باشم
و شادي خود را با ديگران
و اندوه ديگران را با خود تقسيم كنم
و از شعور ديگران كمك بگيرم
وشعور خود را با ديگران تقسيم كنم
و همه چيز را ستايش كنم
و از همه چيز ايراد بگيرم
و فقير باشم
و زنداني باشم
و آواره باشم
و مطرود و توهين شده باشم

و یک عده قرمساق بی پدر مادر به بخشهائی از زندگی من برینند
و از بنده طلبکار هم باشند

و اين چنين باشم كه هستم
و آنچنان كه تو خواستي
جز اين نمي توانستم باشم ،
و از حقيقت، و حقيقي سخن بگويم،
با تو سخن مي گويم
و زمزمه نيايش سر مي كنم!


پروردگارا!
صبح است و سپيده است ومن هستم و تو
گوش شيطان كر!
اين اطراف هم كسي نيست
كسي حرفهايمان را نمي شنود
كسي گزارش  ما رانخواهد داد
كسي ما را زير اخيه نخواهد كشيد
كسى بر منبر نخواهد نشست
وسه چهار ساعت چرند به هم نخواهد بافت
تا من و تورا منت پذيرمزخرفات خود كند،
و مهم تر از همه
اراده لايزال تواى خداى من
بر اين قرار گرفته است
تامن كمي  مثل آدم حرفهايم رابزنم
و درد دلهايم را بكنم
و زمزمه نيايشم را سر كنم
وتوهم كمى  مثل آدم حرفهايم را گوش كنى
و انشاالله براى يكبار هم كه شده
جر نزنی . فرشته و وحی و گرز و نیمسوز نفرستی وقبول كنى.


پرودگارا!
خودت مى دانى كه چقدر پارو كشيده ام
كه چقدر به دنبالت راه آمده ام
كه چقدر از آسمانهاي تهي  و تنهائی فلسفی 
وجهانی بی پایان و بی معنا و بی اخلاق هراسيده ام
كه چقدر دلم مى خواهد
وقتى ساز دهنی قراضه ام را مى زنم
و آواز  نکره گوشخراشم را سر مى دهم
كسى به سازو آواز من در آسمان گوش كند 
و به به و چه چه  بگويد،
كه چقدر دلم مى خواهد
وقتى كسى مى گويد : اى خدا؟
كسى هم جواب بدهد: جان خدا !
کسی وقتی فریاد می کشم هوووووووووو
از آن بالا یا پائین جواب بدهد: هاااااااااااااااای


پروردگارا! 
خودت مى دانى
كه چقدر برلبه پرتگاههاى عميق خلاء را نگريسته ام
كه چقدر كوشيده ام تا در آنسوى آسمانهاى كوتاه 

و به گه سگ و شاش فرشتگان آلوده آ
و افقهائى كه فقط مگسهاوالاغها 

 و یک مشت آخوند جاکش و مقلدین
در آن مى توانند پرواز كنند
و شايسته عقابها نيست،
خود خود خودت را پيداكنم
كه چقدر مي خواهم كه تو باشي
تا در اين خلاء ستاره اى بدرخشد

و کلمه جهان جانی و معنائی داشته باشد
و تا من هم در اين بي پايان معنائي داشته باشم.


پرودگارا!
خودت مى دانى
كه چقدر از حرف دكتر اسماعيل خوئى
شاعر فيلسوف تبعيدى
يا فيلسوف شاعر تبعيدى
يا تبعيدى فيلسوف شاعر
يا شاعر تبعيدى فيلسوف
يا فيلسوف تبعيدى شاعر
خوشم امد كه گويا گفته بود
يا يك چيزى با اين مضمون گفته بود كه:
بودن خدا وحشت انگيز است
اما نبودنش وحشت انگيز تر!


پروردگارا!
خودت مى دانى كه حتى
وقتى سخن چينان خواستند ميان من و تو را به بزنند
و به من گفتند
تو در كتابت سوره اى بنام شعرا دارى
و در آن نوشته اى كه
گمراهان شاعران را پيروى مى كنند
من اصلا از دست تو دلخور نشدم
و گفتم كه شما معنى آن را درست نمى دانيد
زيرا گمراهان بايد شاعران را پيروى كنند!
تا راه را پيدا كنند! و از گمراهى در بيايند
وخدا هرگز نگفته است
شاعران گمراهان را پيروى مى كنند
زيرا خودش آنها را شاعر كرده
يعنى خيلى خوب هدايت كرده است!!



پروردگارا!
خودت مي داني كه چه شبها تا صبح
تمام كتابهايت را خوانده ام
ومتا سفانه اکثر آنها افتضاحند یا دارای اشتباه چاپی!!
خودت مى بينى
كه از بس كتابهايت را خوانده ام چشمهايم خسته اند
و عينكم رابا قرض و قوله تازه عوض كرده ام.
و به همين دليل نتوانسته ام اجاره خانه ام را بدهم.


پروردگارا!
خودت بهترمي داني
كه ملايانت عمل مي كنند
عارفانت تاويل مي كنند
صوفيانت تعبير مي كنند
انقلابيونت توجيه مي كنند

نواندیشان دینی ات خر رنگ میکنند
اما پروردگارا!
تا كى تناقضات ترا من حل و فصل كنم
و شوخى كه نداريم مرد حسابى!
تو در كتابهاي خودت نوشته اى
خيلى روشن هم نوشته اي كه:
دست دزد بيچاره را ببرند!
تو در كتابهاي خودت نوشته اي
خيلى روشن هم نوشته اى كه:
دست و پاي بعضي مجرمان را مخالف هم ببرند!
پاي چپ يا دست راست!
پا فرقي نمي كند
پاي راست يا دست چپ!
ــ تا تعادل فيزيكى شان حفظ شود! ــ


پروردگارا!
تو در كتابهاي خودت نوشته اي
خيلى روشن هم نوشته اى:
زنان بايد كله شان را تا ابد بپوشانند
ومي شود تقريبا يك گله زن گرفت
چهار تا عقدى و تا دلت بخواهد كنيز و صيغه
وبايد زنان خطا كار را كتك زد
و يا در اتاقشان انداخت و نگاهشان داشت تا بميرند.

و بر اساس تفسیر و تاویل
  وقتی مردند  پول قصاص به اندازه بیضه چپ مرد است
تو در كتابهايت نوشته اى
خيلى روشن هم نوشته اى
و آيه ها و سوره هايش هم هست
كه بايد تعزير و تقتيل كرد!
تو در كتابهايت نوشته اي
خيلى روشن هم نوشته اى:
كفار و مشركان را بايد گردن زد
يا مثل گوسفندسرشان را گوش تا گوش بريد

و میشود زنانشان را اسیر کرد و گائید.


پروردگارا!
مباد! كه عصبانى شوى!
و بر اين بنده عاجزت خشم آورى
که خیلی زشت است
 خدای گردن کلفتی مثل تو

که حتی ناصر ملک مطیعی هم زور او را ندارد
با یک بنده عاجزی مثل من دعوا کند
آنهم بنده ای که دیگر پیرمرد است
که اگر جوانترک بود شاید میتوانست کاری بکند
 وصبر كن كوله بارم را باز كنم
و نشانت بدهم
كتابهايش هست
سوره هايش هست
و آيه هايش هم هست
وخيلي چيزهاي ديگر هم هست.


پروردگارا!
تو شايسته تعريفى
هرچه اسم ولقب خوب است مال توست
و هرچه از خودت تعريف مى كنى بكن
نمى گويم كيش و شخصيت دارى
يا بيمار پسيكو پات هستى
در اين باره بندگانت حرفى ندارند،
اماپروردگارا!
توگاهى خيلي زياد تهديدمىكنى و مى ترسانى
و خط و نشان مى كشى
پروردگارا
تو خدائی یا لولو خورخوره؟
ما ديگر از اينها خسته شده ايم

یک عده از بس ترسیده اند
بطور فقهی و فلسفی در تنبان مغزشان ریده اند
و ترا با همه چیزها قبول کرده اند
و ما خدا جویان بی دین و پیغمبر

 از بس ترسيده ايم پدرمان در آمده
از بس ترسیدیم مردیم
از بس ترساندی
هر گناهی کردیم از دماغمان در آمد.
 

پروردگارا!
شاه مراكش هم دارد زندانهايش را تعطيل مى كند
تو هم اى پروردگار!
بهشت را گسترش بده 
و دروازه هايش را بزرگتر كن
و باز كن
واين جهنم  پدر سگ مادر جنده جاکش لعنتى را تعطيل كن
و بگو تمام اهالی بهشت و جهنم
تا میتوانند آب و آبجوی تگری بخورند
و همزمان با هم به سراپای جهنم بشاشند
و خاموشش کنند
 و گناهكاران را ببخش
و بگذار بروند دنبال كارشان
 و آدمها با خیال راحت گناهشان را بکنند
و اگر خطائی کردند قاضی دادگاه قضاوت کند نه تو.


پروردگارا!
مابخاطر اينكه شاه و شيخ شكنجه گاه داشتند
عليه آنها بر شوريديم
كتك خورديم، تيرباران شديم
زندانى شديم، مرديم
در غربت و تبعيد پير شديم
تا شرافت و انسانيتمان را حفظ كنيم
حالاتو خودت انصاف بده
كه چگونه با قبول جهنم هولناك تو
در برابرت سر به سجده بگذاريم
و ترا دوست داشته باشيم
و يا اصلا فكر كنيم
كه توبه اندازه تیز بز ارزش اين را دارى كه دوستت داشته باشيم،
 
پروردگارا!
براى حل اين تناقض
يا ما را تبديل به گوسفندى، الاغى،
گورخرى، شتر دوكوهانه اى، كلاغى
گنجشكى، زاغچه اى، زاغى، ملائی
يا چيزى شبيه به اينها بكن
ويااين لعنتى را تعطيل كن
واز گذشته هم كمى انتقاد كن!


پروردگارا!
قبول است كه ما را آزاد افريدى
و رهايمان كردى
كه خودمان تكليفمان را با ديكتاتورها روشن كنيم
و افسار ما را
در سياست و مبارزه روى دوش خودمان انداختى
اما افسار طبيعت كه در دست توست
چرا زلزله را كنترل نمى كنى مرد حسابی؟
چرا مردم طبس و رشت و بم را مى كشى؟
چرا شب نوئلى دريا را همين طورزرتی ول مى كنى؟
تا يهو هلفى بالا بياد و پائين بره
و صد و پنجاه هزار تا آدم مادر مرده رو
صد و پنجاه هزار تا فقير و گرسنه و زاغه نشين رو
تو سيلان و سریلانكا و اندونزى و هند
بريزه تو جيب كوسه ها و ماهيا
و خونه هاى خشت و گلى مردم بدبختو روى سرشون خراب كنه
پروردگارا خودت انصاف بده
نماز آيات رو ما بايد بخونيم يا كوسه ها؟
خودت داورى كن ما بايد شاكر و منت پذير باشيم
يا كوسه ها؟
خودت قضاوت كن
ما بايد هى نماز بخونيم و روزه بگيريم
و خمس و زكات بدهيم يا كوسه ها؟
خودت بگو
ما بايد ذكر يا رحمان و يا رحيم بگيريم يا كوسه ها؟


پروردگارا
تو جاودانه اى!
بودى و هستى و خواهى بود
قبل از زمان بودى و زمان رو هم خودت خلق كردى
قبل از مكان بودى و مكان را هم خودت خلق كردى
و بعد اززمان و مكان هم خواهى بود
وجود عجيب و غريبى هستى تو
و ما نمى توانيم در مقابل تو هيچ كارى بكنيم.
نه مى توانيم عليه تو شورش كنيم
نه مى توانيم سرنگونت كنيم
نه مى توانىم تعويضت كنيم
و نه مى توانيم از دست تو به سازمان ملل و كوفى عنان شكايت كنيم.
خدايا خودت بگو كه ما با تو چه كار كنيم؟
و از دست توچه خاكى به سرمان بريزيم؟


پروردگارا!
ملك حسن و ملك حسين و ملك اسد و ملك فهد وخيلى ملك هاى ديگه
بالاخره مردند و بچه هاشون يه كمى دموكرات تر از اب در آمدند
اما تو نه پدر دارى نه مادر!
اما تو نه زن دارى و نه بچه!
نه گرسنه مى شى و نه مريض!
نه به دنيا اومدى و نه ميميرى!
تا بندگانت در روز فوتت همه يكصدا فرياد بزنند:
خدا مرد ! زنده باد خدا!
و به اين اميد ببندند
كه پسر يا دختر تو
مثل پسر ملك حسن و ملك حسين
يك كمى بيشتراز تو به وضع دنيا برسه!


پروردگارا!
اى خداى بى زن و بچه!
اى خداى بزرگ بى پدر و مادر!
بيا و اون شعر معروف نصرت رحمانى رو گوش كن:
«خدایا تو بوسیده ای هیچگاه  
لب سرخ فام زنی مست را
ز وسواس لرزیده دندان تو
به پستان کالش زدی دست را....»
 این شعر را بخوان وبيا و زن بگير و بچه دار شو!
فرض محال كه محال نيست!
بيا و زن بگير و بچه دار شو.


پروردگارا!
بچه كه بوديم فكر مى كرديم
آيا خدا مى تونه يه سنگ بزرگ خلق كنه
كه خودش هم نتونه بلندش كنه!
بعد با خودمون مى گفتيم
اگه نتونه خلق كنه كه خدا نيست
اگر هم بتونه خلق كنه و نتونه بلندش كنه
بازم خدا نيست
چون خدا بايد بتونه اين سنگ گنده رو
كه نمى تونه بلندش كنه خلق كنه
و خلاصه در مى موندييم که چه گهی بخوریم
اما اين فرض محال تازه كه چندان مشكل نيست،
بيا و زن بگير!


پروردگارا
بيا و محض رضاى خدا
زن بگير

میدانم با رفتارت مدتهاست خواهر و مادر همه اهل زمین را 
به حباله نکاح در آورده ای
 اما بيا ومثل آدمیزاد داماد و خويش و قوم اهل زمين شو
و دست از سر كچل اين مادر مرده ها بردار
پروردگارا!
تو که در عمل از صبح تا شب
داماد تمام اهل زمین هستی!!
بيا ومثل آدم داماد خودمان شو
هر كى رو تو پسند كنى بهت مى ديم
چاق و لاغر
سفيد و سياه و سبزه
كوتاه يا بلند
هر جور زنى كه بخواهى مخلصتم هستيم
خودمون برات هفت قلم آرايشش مى كنيم
خرج عروسى و بزن و بكوبش هم با ما
رقص و قر كمرش هم با ما
نهار و شام و نقل و نبات وشيرينى اش هم با ما
چنان فسنجونى بپزيم كه حظ كنى
چنان كبابى علم كنيم كه دودش تا آسمون هفتم بره
چنان دسرى بديم كه نگو و نپرس
هرچى خواننده و نوازنده است از همه جا دعوت مى كنيم
بعد هم عروس رو سوار بر الاغ بالدار

همون حضرت الاغی که پیامبرت را
از خانه ام هانی همشیره مولا به معراج برد
 مى كنيم و مى آوريمش به خانه تو
وقتى كه به حجله رفتى همه فشفشه ها و ترقه هاى عالم را در مى كنيم
دم در حجله
اگر لازم داشتی «معجون سلطانی» و «معجون گلقند» «ویاگرا»ی خلصش هم از ما
برو به امان خدا و بتاز تا نفس داری
ولی بنا بر حدیث مستند،بسم الله یادت نرود
که شیطان اشتراک نکند!
و شاركهم فى الاموال والاولاد (بنی اسرائیل ایه 62)
و خدا زاده تخم حرام از آب در نیاید
و وقتی به اذن حق قیصر به رم
و خلیفه(  ابوبکر بغدادی) به بغداد نزول اجلال فرمود
یعنی وقتى كه موفق شدى ترتيب امورات را بدهى
از پشت تمام بامها تير در مى كنيم
و از درگاه خودت درخواست مى كنيم
كه خدا يك پسر كاكل زرى بهت بده
تا اولا پدرت در بیاید و بدانی زن و بچه داشتن یعنی چی
و بقول ننه بزرگ خلص
بعد از های های اولیه
بزنی توی سر خودت و وای وای بکنی
 وثانیا،تا انشالله يك روز بعد از صد و بيست سال
وقتى كه تو فوت كردى و ما از دستت راحت شديم
مثل یک خدای مدرن بر تخت خدائى بشينه
و به اوضاع دنيا برسه.


پروردگارا!
بندگانت ديگر غارنشين نيستند
خوب نگاهشان كن!
دكتر و مهندس شده اند
كراوات مى زنند و مكدونالد مى خورند
به جاى پوست بز شلوار جين مى پوشند
الاغ و شترشان را
به دوچرخه و موتور سيكلت تبديل كرده اند
انترنت دارند
با قطار وهواپيما به مسافرت مى روند
و با بمب اتمى مثل ماه همديگر را مى كشند

و چوب در فلانجای هم میکنند
و من نمي توانم باور كنم
كه پدر خدا بيامرزكوچك من
بهتر از پروردگاربزرگ من در اين باره فكر مي كرد
و به دختران هفتگانه خودش بيش از تو آزادي مي داد
و آنها را نمي ترساند
و حتى حاضر نبود سر مرغى را ببرد
چه برسد به سر كافر بيچاره.


پروردگارا 
در اين صبح ملكوتي
كه سرشار از خدا و معنويت و زيبائي توست
دلم مي خواهد  سرم را روی زانویم بگذارم وهايهاي گريه كنم
وقتي كه فكر مي كنم
خدائي كه اين جهان بي پايان را آفريده
به فرشته اش گفته
تا چند ميليارد كيلومترپرواز كند
تا بر رسولش فرود آيد
و به او بگويد
دست يك انسان در مانده و مادر مرده،
دست يك دزد بيچاره را بايد ببرند
دزدي را كه خودت صلاح دانستي خلقش كني
و بيچاره بر اثر بازي روزگار و دزديهاي ديگران
مجبور شد دزد شود.
پروردگارا چرا فكر نكردى كه اگر دست دزد را ببرند
او ديگر نمى تواند دكمه هاى يقه اش را ببندد
و گوشش را يا سر دختركش را بخاراند
و گاهى كه اوضاعش روبراه است
ــ و توانسته چيزكى بدرد بخور بدزدد و سورساتش را روبراه كند ــ
با كاكل زنك اش بازى كند
و سيگارى دود كند
و حتى انگشت در دماغش كند.
پروردگارا!
مي خواهم هايهاي گريه كنم
وقتي مي خوانم كه خدا نوشته است:
بندگانش را زير شلاق بكشند.


پروردگارا
پنهان نمي كنم كه الان كه اين حرفها را دارم مي زنم
از تو كمي مي ترسم

و بیضه هایم از ترس جفت شده است
و نمي خواهم از تو بترسم
مي خواهم دوستت داشته باشم
و مرا دوست داشته باشي.


پروردگارا!
مى دانم كه چقدر بزرگى
میدانم بعد از رهبر عقیدتی از همه بزرگتری
مي دانم كه هميشه روشن و جاودانه و سرشار طراوتي
و مي دانم كه چقدر كوچكم
وشكننده و فنا پذيرم
ــ و الان هم اين سرفه هاى لامصب امانم را بريده ـ
ومى دانم روزي يا شبي به خوشى و خوبى خواهم مرد!!
و تابوت مرا به گورستان خواهند برد
و در گورى خواهند نهاد
ومن تجزيه خواهم شد
و خواهم پوسيد
وقطره قطره فرو خواهم چكيد
و متلاشي و منهدم خواهم شد
و سفري كه ترسناكش كرده اند آغاز خواهد شد
اما تمام اينها
وحتى وجود گرزهاى وحشتناك نكير و منكر
و آن نیمسوزهای چرب نشده
كه بدتر از چماقهاى حزب اللهى هاست
و بدون شک باعث شقاق مقعد میشود
دليل نميشود كه حرفهايم را نزنم
و حرفهاى ياوه را گوش كنم و بپذيرم
و بترسم.


پروردگارا
مى دانم كه تو چقدر نيرومندى
و من چقدر ضعيفم
اما چون تو خداى من هستى
و از تو نبايد چيزى را پنهان كرد
بايد بگويم نمى دانى چه كيفى دارد
وقتى يك آدم فسقلى فنا پذير
مى تواند در برابر يك خداى  گردن کلفت فنا ناپذير
خيلى خيلى خيلى خيلى بزرگ

که قطر گردنش از قطر کهکشان راه شیری کلفت تر است
كه يكى از مارهاى غاشيه اش
مى تواند منظومه شمسى را يكضرب قورت بدهد
و فش فش كنان آب تمام اقيانوسها را بالا بكشد
و كوره هاى آدمسوزى هيتلر
در برابر جهنم اش بهشت برين است!
حرفهاى دلش را بزند و عقده اش را وا كند
پروردگارا از تو سپاسگزارم كه به من اين آزادى را دادى
و از بهشت بيرونم انداختى
و مرا انسان كردى
تا بتوانم مثل جد بزرگوارم ميوه ممنوعه را گاز بزنم
وحتى در برابر تو هم حرفهايم را بزنم.



پروردگارا
دو باره برگرديم بر سرموضوع شيرين شلاق و دست دزد!
پروردگارا ايكاش سكوتت را مي شكستي
و فرشته ات را مي فرستادي
تا به من دليل اين چيزها را بگويد
يا اينكه مي گفتي
آن فرشته پدر سوخته ات وسط راه حرفهايت را تغيير داده
يا كاتبان وحي شيطنت كرده اند
اما متاسفانه سكوتت را نمي شكني.


پروردگارا
گاهي كه خسته مي شوم
با خودم مى گويم
اگر اين طوري هستي
خو ب اينطوري هستي ديگر
و از خير خدا هم كه نمي توان گذشت
پس اي كاش به من قدرتي ميدادي
تا كمي اصلاحت كنم
يا يك كمى تغيرت بدهم
يا يواشكي بهتر از اين خلقت كنم
و بفرستمت به آسمانها
و هر روز صبح با خوشحالي
سرود نيايشت را سر كنم.


پروردگارا!
تو تمام توانائى ها را دارى
ولى نمى كنى
و من مى خواهم كه كارى براى ديگران بكنم
و توانائى هايم اندك است
پس خودت به من حق بده
كه گاهى قرولند كنم كه اين چه بساطى است؟!


پروردگارا
خودت از همه بهتر مي داني
كه چقدر مسلمانها را دوست دارم
و چقدر كليمي ها را دوست دارم
و چقدر مسيحي ها را دوست دارم
و چقدربودائي ها را دوست دارم
و چقدرهندوها را دوست دارم
و چقدر زرتشتي ها را دوست دارم
و چقدر بندگان لامذهب ترا
كه خدائى ترا قبول ندارند
ولى توول كن نيستى
و بندگى آنها را قبول دارى! ، دوست دارم
و پروردگارا مي داني كه بخاطر دوست داشتن آنهاست
كه اينطور دارم با توراست و حسيني صحبت مي كنم.


پروردگارا
خيلي جستجو كرده ام
خيلي به اين در و آن در زده ام
خيلي راهها را رفته ام
و عجالتا تا خودت تصميم جديدتري بگيري
و راه بهترى پيدا كنى
راه را در لائيسيته و سکولاریزم يافته ام.


پروردگارا!
تو خودت بهتر از من مى دانى
كه با لائيسيته نبايد شوخي كرد
و حرفش را زد و عملش را نكرد
و مى دانى كه نبايد آن را
منت پذير آيات و سوره هاي آسماني كرد
و يك ليتر از آن را با صد ليتر دعا و آيه و سوره
و خون شهيد و اشك اسيرو زيارتنامه
و شعله هاى دوزخ و ميوه هاى بهشت قاطى كرد،
و مى دانى لائيسيته را بايد خوب
ديد و شنيد
بوكشيد
چشيد
مزمزه كرد
لمس كرد
حس كرد
شناخت
خوب خوب خوب فهميد
خوب خوب خوب باور كرد
و مي دانى كه ازلائيسيته بايد با تمام توان دفاع كرد
و از هيچ خدا و پيغمبرو امام و مرجعى نترسيد
تا بندگان تو
اي پروردگارمن
هم بتوانند
زندگي شان را بكنند
و هم نمازشان را بخوانند،
هم ناقوسشان را بنوازند و اذانشان را بگويند
و هم شرابشان را بنوشند و معشوقشان را ببوسند
و به آن پستان کال  یا رسیده 
مورد نظر شادروان نصرت رحمانی مضرابی بزنند
و نوائی بشنوند
و در همه حال
هم موقع نماز خواندن
و هم وقتى لبى تر مى كنند
به ياد تو و سپاسگزار توباشند.


پروردگارا
در اين لحظه كه شب به پايان مي رسد
و خورشيد برمي آيد
و پرنده مي خواند
وشاخه هاى نازك درختان دهكده دور دست دور از من
هواى زلال صبح را مى نوشند
و ستاره پنهان مي شود
و من آخرين شعر شبانه ام را مي نويسم
واحساس ميكنم كه خدا بايد باشد
و معنويت را نمي توان انكار كرد
با تو سخن ميگويم
وزمزمه نيايش خود را با اين دعا پايان مي دهم.


پروردگارا
در اين شب مبارك نوئل
به حق محمد و آل محمد
مسلمين را از خطرات اسلام
مسيحيان را از خطرات مسيحييت
يهوديان را از خطرات يهوديت
هندوان را از خطرات هندوئييت!
بودائيان را از خطرات بودوييت
زرتشتيان را از خطرات زرتشتييت
بيدينان رااز خطرات بى دينييت
و پيروان تمام اديان را از خطرات دينشان
و مرا كه به تمام اديان علاقمندم
بالمجموع از خطرات تمام اينها
در پناه خودت اى پروردگار
مصون و محفوظ بدار.



پروردگارا
چنانكه خودت گفته اى:
سبح لله ما فى السماوات و ما فى الارض،
به تمام زبانها
به زبان انسان و پرنده و جانور
به زبان گياه و درخت و طبيعت
هلللوياه ودرود بر تو با
هلللوياه ودرود بر تو كه پروردگاري
و شايسته آن هستي كه بي زوال و جاودان
پروردگار باشي،
و اگر چه در وصف من سوره اى نازل نشده
و كسى مرا درود نمى گويد
اما با اين همه مهم نيست
وبا اجازه تو
درود بر من باد
كه ديگران نمي دانند
و تو مي داني
كه بنده كوچك تو هستم
و اين چنين خواهم بود
و با اين همه بايد حرفهايم را بزنم.


پروردگارا
تا دشمنان توكه بزرگى
ومن كه كوچكم
بور شوند و دماغشان بسوزد
مرا
ــ اگرچه چندان گناهى نكرده ام
و اگر هم كرده ام باعث زحمت كسى نشده ام
و بخودم مربوط است
و كسى را جز خودم  شايسته نمى دانم كه مرا ببخشد
و حتى اگركسى بجز خودم
علاقمند هم باشد
كه مرا به هر ضرب و زورى كه شده ببخشد!!

کلام شمس تبریزی را برایش میخوانم
که مردان در همه عمر یکبار عذر خواهند
آنهم از خویشتن
اجازه نمى دهم كه مرا ببخشد ــ
ببخش و بيامرز
و انسان گناهکار،تنها بايد درخلوت خويش
در مقابل خويش زانو بزند
و بخاطر نقض انسانيت خويش
واز خويّشتن پوزش بطلبد
پروردگارا
ومرا در بهشت خودت جاى ده
و علیرغم دلخوری رهبر عقیدتی و عیال
تعداد معتنابهی حوری اصل اصل 

 از لاغر و چاق و کوتاه و بلند

و رنگهای گوناگون 
از سفید و سیاه و زرد و سرخ و گلباقلائی و و...
عنایت بفرما
تا ابتدا به لطف و مرحمت تو 
[وریا نشود فقط وفقط ، خدا یعنی خود تو گواه است بخاطر شکر نعمت تو
 و خدای ناکرده  استغفرالله! نه بخاطر  هیچ چیز دیگر
که خودت  میدانی بنده توبر خلاف بقیه مردها
و به جان عمه ام قسم
 اصلا و اصلا واصلا و ابدا  و ابدا و ابداو پناه بر خدا 
زن ها را دوست ندارد!!
واهل این حرفها نیست]
 آنها را فقط بخاطر تو 
که نگوئی نمک نشناس و حوری نشناس است
فراوان ماچهای صدا دار و وحشتناک و غیره... نموده
و پدرشان را پیش چشمشان حاضر خواهم کرد
تا صدای یا خدا یا خدایشان تا عرش اعلا برسد
و بدانی مشغول شکر گذاری هستم
و خسته که شدم
گاهى بيايم
وهمديگر را ماچهای خیلی بزرگ  بكنيم
و با هم صحبت های خوب - خوب بنمائیم
و با یکی دو حوری دیگر در زیر این  بغل
و دو سه تا هم در جیبهای شلوار و کوله پشتی جاودانی من
و دو سه بطری شرابا طهورا زیر آن بغل 
و مقداری قرصهای لازم برای موفقیت کامل
شاکر و خوشحال و سوت زنان باز گردم
برحمتک یا ارحم الراحمین
وآمين يا رب العالمين.
اسماعیل وفا یغمائی
25 دسامبر2004
اندکی تغییرات و اضافات 20 دسامبر 2014  و 2019 میلادی 
-----------------------------------------------
 شرکت شیطان در کار خیر بنا بر چند حدیث از صدها حدیث و راستی که ملایان چه اشی پخته اند
درباره چگونگى شركت شيطان در اولاد انسان حديثى از حضرت صادق عليه السلام وارد شده كه فرمودند: شيطان مى آيد و با زن و شوهرى در حال نزديكى هستند شركت مى نمايد و با آن دو همكارى مى كند.
ابوبصير عرض كرد: از چه راه شناخته مى شود - كه اين شخص از نطفه شيطان است يا انسان - حضرت فرمود: به دوستى و دشمنى ما اهل بيت . هر كس ما را دوست داشته باشد، نطفه او از انسان ، و هركس ما را دشمن داشته از شيطان است .
اصول كافى ، ج 4، ص 14.
-------

اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: اگر يكى از شما بخواهد با عيال خود نزديكى كند، بايد اول و نيمه ماه نباشد؛ زيرا شيطان هم در اين دو زمان مى خواهد صاحب فرزند شود كه مى آيد و با انسان در جماع شركت مى كند. اگر فرزندى از آنان به وجود آيد شيطان در آن شريك است . مواعظ العدديه ، ص 308، حديث اربعه ماءئة شماره 397.

-------
عده اى هستند كه آن ملعون مستقيما با مادرشان زنا كرده و آنها پديد آمده اند. از جلمه :
1. حجاج ؛ زراه نقل مى كند كه :
يوسف پدر حجاج يكى از دوستان امام زين العابدين عليه السلام بود در يكى از روزها داخل خانه خود شد و مى خواست با عيال خود هم بستر شود. عيالش به او پرخاش كرد و گفت :اى يوسف ! چه خبر است ؟ تو چند لحظه پيش با من هم بستر شدى !
يوسف هم از خانه مستقيما به خدمت امام سجاد عليه السلام رفت و داستان همسر خود را نقل كرد: آن حضرت فرمود: از اعيال خود نه ماه كناره بگير و در اين مدت با او هم بستر نشو - چون شيطان با قيافه تو با او نزديكى كرده است - بعد از نه ماه حجاج از او متولد شد. لذا آن شخص مستقيما از فرزندان شيطان است .
علت خون ريزى و سفاكى او هم از اين جهت بود. وقتى از مادر متولد شد، پستانش را نمى گرفت ! در آن زمان طبيبى بسيار حاذق و پرتجربه و معروف به نام ((حارث بن كنده )) بود، به طورى كه بعضى بيماران سخت پيش او مى آمدند و معالجه مى شدند.
مادر حجاج در فكر بود چه كند تا اين بچه پستانش را بگيرد. در اين هنگام شيطان به صورت همان طبيب ، ((حارث بن كنده )) آمده ! شيطان گفت : اى زن ! شنيده ام خداوند متعال پسرى به يوسف عنايت كرده ، ولى او پستان نمى گيرد. من آمده ام او را معالجه كنم . اهل خانه خوشحال شدند و گفتند:اى طبيب ! دستور چيست و چه بايد بكنيم ؟
شيطان گفت : برويد يك بز كوهى را با يك مار سياه بياوريد، رفتند بز و مار را آوردند. شيطان دستور داد، هر دو را بكشيد و خونشان را در يك طشت مخلوط كنيد، آنها هم همين كار كردند. بعد از آن دستور داد بچه را آوردند او را لخت و عريان نموده داخل آن طشت نمودند و به زير خون ها بردند و خون آلود نمودند و به مادر دادند حجاج شروع به شير خوردن كرد.
  جامع  النورين ، ج انسان ، ص 69.

جمعه، دی ۲۸، ۱۳۹۷

در باروی الیزابت باتوری(شماره یک) اسماعیل وفا یغمائی..... برای امیر وفا


 در باروی الیزابت باتوری  
برای چهارصد و پنجاه و نه سالگی الیزابت باتوری و رستاخیزهایش  
در قلب هفت حصار
هفت جغد
 بر هفت کنگره قلبش نشسته اند
بر هفت کنگره قلب الیزابت باتوری
***
ماه میگذرد بر فراز باروها
در خوف و خون و تاریکی،
تابوت سازان
شادان و رقصان و آواز خوانان در کارند
وقربانیان در انتظار
تا کی ناقوس مرگ طنین اندازد
و جنازه ای دیگر،
تقدیری جزمرگ در انتظار مردگان نیست
جز تابوتی پر شکوه وبه گل آراسته
در خروج از دروازه های باروی هفت حصار
که تنها برای مشایعت مردگان دهان میگشاید
و نه پیشواز زندگان،
ودر حصار هشتم
 ناطقان چربدست سوداگر،
خطابه  ها 
و شاعران قصیده های تدفین را رقم میزنند
با خریطه کوچک سکه های آلوده به گُه و هراس
آویخته بر کمر.
 هفت تابوت دیگر آماده است.
***
در میان آینه ها میچرخد الیزابت باتوری
در میان ساعتها میچرخد الیزابت باتوری
با قلب زنگ زده ی پولادینش الیزابت باتوری
 در میان غرش ستایشگران وهلهله ها الیزابت باتوری.
در میان تابوتها و جسدها  و دیگهاالیزابت باتوری
در میان دیگهائی جوشان و عتیق و مقدس
 که قلب ها و وجدانها را
ذوب میکند و دیگرگون میکند
 به ذائقه الیزابت باتوری  
***
قلقل دیگهای جوشان و تیک تاک ساعتها
هر تیک تاک خطی بر چهره اش میکشد
و زمان میگذرد
که زمان را نه با سکه ها
 و نه با دروغها نمیتوان فریفت
زمان میگذرد حتی در آینه ها
ساعتها و آینه ها بر فاصله او تا هذیانهایش میافزایند،
و تابوتها و جسدها پل میزنند
تا منزلگاه رویاهایش
تا پاک کردن چنگال و چنگار لحظه ها بر چهره اش
پیر است و جوان الیزابت باتوری
چهارصد و پنجاه و نه ساله است الیزابت باتوری
بیست ساله است الیزابت باتوری
سی ساله است الیزابت باتوری
و شصت و چند ساله است الیزابت باتوری
در هیئت های بسیار در گذرگاه سالها و قرنها
مسیحی است و یهودی است و مسلمان است الیزابت باتوری
 و بودائی است و بی دین است الیزابت باتوری
با جامه ها ودر آئینها و سرزمینهای بسیار.
***

از گور برمیخیزد
از گور برخاسته است چون جسدی عتیق و گندناک
و از آئینی عتیق،
میمیراند وزنده میشود و میمیرد الیزابت باتوری
تا بازبرخیزدوزنده شود وبمیراند! الیزابت باتوری
با زبانهای بی شمار سخن میگوید الیزابت باتوری
در جستجوی قدرت و خون... الیزابت باتوری
***

پر شکوه!
عطر آگین!
با قلب پولادین بیرحم زنگ زده اش
در جامه های زربفتش
و لبخند یخ زده اش
بی هیچ ترحمی
برای هفت جسد دیگر دیگر آماده میشود
هفت جسد دیگر
تفاله شده و مکیده شده
تا آخرین قطره ی خون
تا آخرین ذره ی عشق
تا وآپسین شعله ی عصیان
تا آخرین بارقه ی شعور
در دهان یخزده و مکنده  الیزابت باتوری،

***
هیچ تمساحی شکارش را میان دو فک نمی فشارد
چون الیزابت باتوری
هیچ کفتاری استخوان مردگان را به شهوت و شوق نمیمزد
چون الیزابت باتوری
هیچ ماری به گرد قلبها چنبره نمیزند
چون الیزابت باتوری
هیچ عنکبوتی شکارش را چنین زنده زنده نمی مکد
چون الیزابت باتوری

***
بر تخت زرینش
در میان خیل پیشکاران و خادمان بفرمان
به  شادی و به قهقهه میخندد الیزابت باتوری
در میان جسدها و تابوتها و اشکها
در میان استخوانهای فرو ریخته و جمجمه ها
در میان کوره راههای اشتباه و دروغ و فریب
در میان پیکرهای پژمرده دخترانی
که عشق از آنان دریغ شد
که آرزوی بوسه ای را به گور بردند
و پسرانی که بجای گزارش عشق خود به معشوق
گزارش عشق ورزیدنهای سالیان  خود با خویشتن را
نوشتند و مردند.
در میان میانسالانی که نامه های تعرض به خویش را نوشتند
و تسلیم شدند
در میان صنوقهای سندهای آلوده به خون و خیانت  و آماده انتشار.
***
به شادی و قهقهه میخندد الیزابت باتوری
در میان دهانهای خرد شده
و نگهبانان مسلح
و بردگان سر به زیر میخندد الیزابت باتوری
 ودرژرفای یخستانهای منجمد دهانش
گرگی گمشده
 گرگی پست وپلشت و پیرو پفتال و پشم ریخته و پلید
گرگی برون جسته از فاضلابهای مقدس
گرگی که به درگاه هزار کفتار جهاندار و آدمیخوار
به گدائی سرخم کرد و زانو زد
و پیشانی بر زمین نهاد و سکه گرفت
گرگی شکست خورده و طرد شده
گرگی که زمان
مهر بطلان برزوزه ی پر فریب 
و دندانهای درنده
 و وجدان گند گرفته اش کوبید
در یخزارها مینالد

***
در تاریکترین ژرفای هفت حصار
در میان بشکه های دلمه بسته ی خون
 و جمجمه های فرسوده ی کشتگان
بنام مردگان مکتوب مینویسد الیزابت باتوری
بنام زندگان پیش از مرگ مرده
ومکیده شده وتفاله شده و توهین شده
له شده و تخلیه شده و تهی تر از تهی
بنام مردگان مکتوب مینویسد الیزابت باتوری
علیه زنده ترین زندگان
که فریبکاری و رذالت و پلشتی سازمانیافته رجالگان را بر نتافتند
واز گلوگاه زخمی خویش فریاد اعتراض بر آوردند
و بر چهره دروغ ناراستی تف کردند
وسر تافته از عبودیت بردگان فریب و قدرت
که بر خون نسلی بادبان برافراشتند
 خود پروردگار شرف دردناک خویش گشتند.

***
در میان جامه های خونین و مجللش
در میان مردگان و کاتبان بفرمان نامه مینویسد
ادعا نامه مینویسد
دروغنامه و تهمتنامه مینویسدالیزابت با توری
شمع دود میکند
لاک ذوب میشود
مهر بر لاک خمیر شده فرود می اید
و سرانگشت سرد مردگان را به جوهر  می الاید
و فرو میکوبد بر مکاتیب
علیه زندگان
الیزابت باتوری

***
دیوارهائی از تابوت و جمجمه و جسد
بر چهار دروازه ی خونین هفت حصار
اقتدار الیزابت باتوری را
دروغ   و سکه
و فریب و رذالت به پاسداری ایستاده اند
با نیزه های زهر آگین تیز طعن تهمت در دست
وقاحت دربان است
و دریدگی پاسبان
معیاری و میزانی در کار نیست
پروردگاری و قدیسی درکار نیست
در کار نیست
در کار نیست
حتی  آن هیولا- بت کهنساخته
که رسولان غار نشین کودکباز جلاد خرافه پرداز
از از غارها و هذیانهای خود برآوردند
و چون پاره ای نجاست در امتداد آسمان و مغز و میهن ما مالیدند
و ما را به سجود و اطاعت او فراخواندند
حتی او نیز برجا نیست
و نه رسولش
و نه قدیسانش!
تنها تندیسی بر پاست
تندیسی در میان ماه و خوف و دروغ وسرکوب و سکه
تندیسی در میان تابوتها و سکه ها
تندیسی در میان بستر افکنده بر چهار راههای جهان
در تکاپوی قدرت،
تندیس الیزابت باتوری.
***
معیار و میزان وپروردگار است الیزابت باتوری
اول و آخر و ظاهر و باطن
 و قهار و جبار و علیم و قدیرست الیزابت باتوری
آغاز و انجام و راه و مقصدست الیزابت باتوری
تفسیرها را به زباله دان اندازیم،
که نه با تفسیرهای سیاسی
تنها با شعر میتوان به ژرفای قلب الیزابت باتوری سفر کرد
به دوزخ یخزارها،
تنها با شعر عاصی گسسته عنان یال افشان پاک
تنها با شعر تنهای تلخ مرتد کافر
تنها باشعر که برآستان راستی و حقیقت سر خم میکند
ودر کنار آدمی و جانور و درخت و طبیعت ایستاده است
تنها با شعر میتوان به عمق استخوانهای تاریک
به عمق استخوانهای متعفن الیزابت باتوری سفر کرد
تنها با شعر میتوان از او شنید که:
تمام معیارها اوست و راز قدرت هول اورش،
رهائی و ازادی و دموکراسی و عشق اوست
و نه رهائی و آزادی و دموکراسی و عشق
همه چیز از او آغاز میشود
و او فرجام همه چیزست
خادم است هر آنکس که او میگوید خادم است
اگر چه بر جسد پدرش بکارت خواهرش را دریده باشد
خائن است هر انکه او میگوید خائن است
اگر چه مسیح باشد و بر صلیب کشیده شده
تمام معیارها الیزابت باتوریست
هیچ معیاری بی او معیار نیست
به کرنش در آئید ای همه مومنین و مومنات
و مسلمین و مسلمات
محرابها را رها کنید
و نرینه خدای کهن را
که پروردگار جهان و زمان و مکان اوست
محراب جهان محراب مبارک مقدس اوست
و نه هیچ محراب دیگر
سر بر محرابش بسائید،
سرشار آزرم و افتادگی است الیزابت باتوری
 خاموش میماند که بگوید همو خداست
ولی یکصدا بصدا در آئید
ای خیل هزار باره ذوب شده ی به حقیقت رسیده
که همو خداست
اوست اول و اخر
اوست معیار نیک و بد
اوست آفریننده ما
وگرنه اینچنین زمام جان و ایمان
 و زندگی ومرگ  آدمیان را به کف نمی گرفت
وگرنه اینچنین برگورها و تابوتها تکیه نمیزد
وگرنه اینچنین بستر برچارسوق جهان نمی افکند
تا آزادی را ندا دهد!
و صدق و فدا را به بازار تنفروشان روانه نمی کرد
تا ناموس و شرف را پاس دارد
وگرنه اینچنین آدمی خدا ساخته را ازنو
و به معیار تراز و شاقول گند زده خویش نمی ساخت
وگرنه اینچنین پولادین و جبار و قهاربرجا نمی ماند
وگرنه اینچنین چشمانش بی اشک برمرگ و تابوت نمی خندید
وگرنه این چنین اعجازی راعاجز می ماند
که پدر برروی پسر تف کند
پسر بر روی پدر
برادر برگیسوان خواهر بشاشد
و خواهر بر قلب برادر
و دروازه هفت حصارش بر فرزندی که پس از پانزده سال
به دیدارمادر آمده است بسته بماند
همه چیز از او آغاز میشود
الیزابت باتوری
و فرجام همه چیز اوست
الیزابت باتوری.
***
شعر من دیگر از من نمی زاید و آغاز نمی شود
دیریست که من از شعر خویش زاده و آغاز شده ام
نه بودن و نه نابودن سودای من نیست
بیرون از مرگ و زندگی
و بودن یا نابودن من
خورشید میدرخشد و شعرها طلوع میکنند
پاکیزه تر از ذات جهان که این همه اعجاز را بر آورد
تاشاعران خویش را بیابند
تا در مقابل ظلمت و رذالت
 بایستند و بدرخشند و محو شوند.

***
 من تنهایم الیزابت باتوری
تنهاتر از تنهائی اما
سربلند و نیرومند چون توفان و کوه
و گریخته از فاضلابهای مقدس تو
روزی
اگر بمیرم
که خواهم مرد
و خاموش شوم که خاموش خواهم شد اما
روزی باد 
از دروازه های باروی هفت حصارتو عبور خواهد کرد
و جنازه ها و قلبهای سرد شده را ورق خواهد زد
و قلبهای له شده در زیر گامهای ترا ورق خواهد زد
و صداهای برباد رفته بابادها باز خواهند گشت
واز تو سخن خواهند گفت
دفتر به دفتر
ورق به ورق
سطر به سطر
و واژه به واژه
هیچ چیز پنهان نخواهد ماند الیزابت باتوری!
زمان را هیچ نگهبانی متوقف نخواهد کرد
و بادهای سخنگو
تمام دفترهای تیره قلب سنگی  گند گرفته ترا
در گوشهای نسل فردا
باز خواهند خواند الیزابت باتوری
و تمام مردگان و له شدگان از تو سخن خواهند گفت
و روزی اگر بمیری
که خواهی مرد و خاموش خواهی شد
که مرده ای و با تمام همهمه بی صدائی
بر گور تو خواهم ایستاد
که ایستاده ام
و این شعر را بجا خواهم نهاد
که بجا نهاده ام
از عشق سرشار بوده ام
و نفرت را باور نداشتم
با تو اما نفرت را شناختم
بر گور تو که چون گرگ 
دندان بر گلوی عشق و عاطفه فشردی و میفشاری
از نفرت سرشارم
از نفرت که توئی
از نفرت که توئی
از نفرت که توئی
الیزابت باتوری..............
سه شنبه 25 دیماه هزار و سیصد و نود و هفت