چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

پنجشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۷

از بازار کهنه فروشان عصائی خریده ام//اسماعیل وفا یغمایی

از بازار کهنه فروشان عصائی خریده ام
اسماعیل وفایغمایی
بیست ساله ام هنوز در جان
با تن پنجاه و شش ساله ام
که شاید شصت ساله بشود و فراتر
و شاید نه.
از بازار کهنه فروشان
عصائی خریده ام و بر دیوار اویخته ام که شاید
گرمای دستان کسانی را می شناسد
که در کورستانها سرد شده اند و غبار
عصائی که باید مرا یاری دهد
برای چند قدم بیشتر از این راه
از این راه دراز سرودها و صاعقه ها سر افراختنها
از این راه دراز خون و خیانت و خنجر
از این راه دراز ستم و سفاهت
و تلخیها وتاریکی ها
عصائی که باید مرا یاری دهد
برای چند قدم بیشتر سرودن
برای چند قدم بیشتر بودن و سرودن
بودن برای دیگران و سرودن برای دیگران
که شاعران را کاری جز این نبوده است
که شاعران را کاری جز این نیست
که شاعران را کاری جز این نخواهد بود
اگر سرودهاشان چون پرچم میهن آشنای همگان باشد
یا تنها بادها زمزمه های تنهائی شان را بشناسند
حتی اگر عابران به حیرت بنگرند
مردی یا زنی سالخورده و بی زمان را
بیست ساله ای شصت ساله
یا سی ساله ای صد ساله را
عصا زنان در دورترین نقطه از سرزمین خویش
با زمزمه ای ناشناس بر لب
با لبخندی که تمام امیدهای حقیقی در آن می رقصند
با شانه هائی که بر آن گلهای ایرانی روئیده اند
و پرندگان ایرانی میخوانند
بیست و ششم فوریه دو هزار و نه

هیچ نظری موجود نیست: