چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۵

فرچام ولى فقيه

فرجام ولى فقيه...
اسماعيل وفا يغمائى

نه هيچكس به طنابى ترا به دار آويخت!
نه خشم سركش رگبارى
زدستهاى چريكى
شرر به جانت ريخت،
تو، در تباهى خود، ذره ذره ،غرق شدى
ميان آن همه غوغا ز فرط تنهائى
‍[چو صخره اى تاريك، ميان مردابى]
به خويشتن،
تو،
نهان،
پاى تا به فرق شدى...
و سالها سپرى شد
زمان پر تپش تيز تاز شورنده
به موجهاى كف آلود وحشى و زنده
نشان پاى ترا شست،
از تمام ساحلها
وپهنه ى دريا،
كنون،
به دشتهاى مه آلود
بر استخوان دوكتفت
[جدا زهرچه عبا و رها زهرچه قبا!
و آن همه غوغا]
ستاره مى تابد
و گوى جمجمه ا ت
[خالى ازغرور گران
ودودهاى خمار آور و خوش هذيان]
ميان جاده اى ازاشكهاى خشكيده
به دست باد چو بازيچه اى حقير روان
به بيكران زمان.
***
نه هيچكس به طنابى ترا به دار آويخت!
نه خشم سركش رگبارى
زدستهاى چريكى
شرر به جانت ريخت
تو، در تباهى خود، ذره ذره ،غرق شدى
تو!
در تباهى خود
ذره ذره
غرق شدى...15 اكتبر2005

هیچ نظری موجود نیست: