درس عروض و بديع و قافيه
اسماعيل وفا يغمائى
تاريك
چون شب
با ستارگانش،
وچون روز
فراخ قامت وروشن
با خورشيد
و آسمانش.
تنها
و
منزوى
چون جهان بى پايان
كه در خويش تنها
وبا خويش منزوى است،
و مجموع
چون قطره در ميان اقيانوس
وزنى ومردى
كه در انتهاى در هم آميختن دلها
تا جانشان را در هم آميزند
تن هاشان را در هم مى آميزند.
اين چنين!
بايد باشد
شعر!.
شعر بايد تلخ باشد
نه تلخ چون تلخى تاريك چشمان تواى عشق ممنوع !
اى عشق ممنوع!
كه چون تندرى باريك درجرعه اى شراب شيرازمى درخشد
بل آن تلخى كه كه در رگهاى ملتى منكوب مى چرخد
چون زهرى كه بر دندان افعى كبرا
و آماده فرو ريختن در شاهرگ جلادانى دستار بند
كه تقدير ملت را در مسلخ مذهب و استبداد دباغى مى كنند،
تااز پوست كوچكترين كودكان سرزمين ما
پوستينى شايسته ى تن و پوست خويش فراهم آورند،
وشعربايد شيرين باشد
چون تكه قندى كه در استكان چاى كارگرى خسته حل مى شود
وچون شهدى كه زنبورهاى زرد آفتاب
از لبان و گيسوان تو مى ربايند
تا من اين شهد را از آنان بربايم
وبا آآن سرود پيروزى مردم راآذين كنم.
شعر بايد گرم باشد
گرم چون اجاق شبانان و آبياران!
گرم چون كوره ى آهنگران
گرم چون عاشقانه هاى آذرى وسرودهاى كردستان
و نواى دهلها و طبلهاى بلوچستان ولرستان
گرم چون نگاه چشمان مردم سر زمين ما
وگرم چون قلب چريكى كه بخاطر آزادى سرد مى شود
تا گرماى اجاق شبانان و آبياران وكوره آهنگران
و گرماى عاشقانه هاى آذرى و سرودهاى كردستان
و نواى دهلها و طبلهاى بلوچستان و لرستان
و گرماى نگاه زنان و مردان سرزمين ما
سرد نشود
تا قلبهاى ما درغربت تبعيد سرد نشود.
وشعر بايد سرد باشد
سرد، چون نگاه ايستادگان بر سيماى خائنان
و سرماى منجمد ابدى خليج هاى ستارگان دوردست
كه پولاد درآن مى تركد!
اميد در آن زنده مى ماند
سرد، چون دشنه ها و تفنگهاى پنهان درانديشه ها و دستها
كه به فرجامى محتوم خواهند درخشيد
و شليك خواهند كرد.
به هنگام سرودن
بايد برآيد و طلوع كند
رقصان و رخشان وروان و رنگين
هر حرف از درون هر واژه
هر واژه در ميان هر سطر
هر سطر در خم و پيچ هر فراز
و تمامى شعر ازاميدها و آتشهاى ژرفگاههاى جان شاعر
كه نيرومند تر از تمامى غروبها ى نوميد
سنگهاى نوميدى را مى تركانند و مى گدازانند
وشعله مى كشند و بر مى آيند
تا نواى تقطير شده ى گلى يا گياهى
يا ترانه حقيقتى
يا سرود اعتراضى
يا آرزوى ملتى را به پرواز در آورند.
گرانبهاتر از هفت گنج!
چون گوهرى بى بديل و درخشان!
ــ كه تاج شهرياران را لياقت داشتن آن نيست ــ
وبى نياز از محبت زرگران و مقومان
پيش از آنكه بخوانندش و بستايند ش و به ترازويش كشند
شعر بايد خود ستاينده و سرود خوان خويش باشد
تا در انگشتر و گوشوار و گردن آويز بى نام ترين مردمان بنشيند
و بى نياز از نام شاعر
جاودانه شود.
دلير
و مومن
و كافر!
بايد بجنگد شعر
(بگذاربه دوزخم افكنند!)
بايد بجنگد شعر
سركش تر از شيطان
نه تنها با شيطان
كه گاه با خدا! و ايستاده در كنار شيطان
بايد بجنگد شعر
نه فقط با ارتجاع
(بگذار بر صليبم كشند!)
كه گاه با انقلاب و در كنار انقلاب
نه فقط با مرتجعين
كه گاه با انقلابيون و در كنار انقلابيون
به هنگامى
كه خدا و افق و انقلاب محدود
و بيكرانگى تا ختن قلبها و انديشه ها
فراتر ازنرده هاى مقدس و معيارهاى مشروع و معروف!
ممنوع اعلام مى شود
بايد بجنگد شعر
در كنارافق
و انقلاب
و خدا
بايد ويران كند آخورها و اصطبل هاى زرين را
و از هم بگسلاند افسارها و مهارهاى عطر آگين و آهنين را
و بتازاند قلبها و انديشه ها را
چون جنگلى خروشان از اسبان يال افشان آزاد مهار ناپذير
در زير بارش زلال ترين بارانها
و درخش آذرخشان و سرود رعدها
تا آنسوى آغلها و اصطبلها وبت ها و باورها
وتا ميعادگاهى كه خدا و انسان وطبيعت
بى نياز ازجامه ها و حجابها
يكديگر را در آغوش مى كشند
در يكديگر محومى شوند
و افق پيرو پايان يافته،
انسان و خداو طبيعتى جوان و نو را بر آفاقى تازه مى زايد
و سرانجام بايد آماده باشد شاعر
كه بر هر واژه ى شعرش بميرد و زنده شود
هنگامى كه نه به دست دشمنان
بل به فرمان مسيح
بر صليب ميخ پرچ مى شود
هنگامى كه واپسين ترانه اميدش را
به محبت به بدرقه مصلوب كنندگانش مى فرستد
و تنها
يهودا
بر جلجتا
سوگوار اوست.
سوم ژانويه2006 ميلادى
Esmailvafa99@yahoo.ca ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اسماعيل وفا يغمائى
تاريك
چون شب
با ستارگانش،
وچون روز
فراخ قامت وروشن
با خورشيد
و آسمانش.
تنها
و
منزوى
چون جهان بى پايان
كه در خويش تنها
وبا خويش منزوى است،
و مجموع
چون قطره در ميان اقيانوس
وزنى ومردى
كه در انتهاى در هم آميختن دلها
تا جانشان را در هم آميزند
تن هاشان را در هم مى آميزند.
اين چنين!
بايد باشد
شعر!.
شعر بايد تلخ باشد
نه تلخ چون تلخى تاريك چشمان تواى عشق ممنوع !
اى عشق ممنوع!
كه چون تندرى باريك درجرعه اى شراب شيرازمى درخشد
بل آن تلخى كه كه در رگهاى ملتى منكوب مى چرخد
چون زهرى كه بر دندان افعى كبرا
و آماده فرو ريختن در شاهرگ جلادانى دستار بند
كه تقدير ملت را در مسلخ مذهب و استبداد دباغى مى كنند،
تااز پوست كوچكترين كودكان سرزمين ما
پوستينى شايسته ى تن و پوست خويش فراهم آورند،
وشعربايد شيرين باشد
چون تكه قندى كه در استكان چاى كارگرى خسته حل مى شود
وچون شهدى كه زنبورهاى زرد آفتاب
از لبان و گيسوان تو مى ربايند
تا من اين شهد را از آنان بربايم
وبا آآن سرود پيروزى مردم راآذين كنم.
شعر بايد گرم باشد
گرم چون اجاق شبانان و آبياران!
گرم چون كوره ى آهنگران
گرم چون عاشقانه هاى آذرى وسرودهاى كردستان
و نواى دهلها و طبلهاى بلوچستان ولرستان
گرم چون نگاه چشمان مردم سر زمين ما
وگرم چون قلب چريكى كه بخاطر آزادى سرد مى شود
تا گرماى اجاق شبانان و آبياران وكوره آهنگران
و گرماى عاشقانه هاى آذرى و سرودهاى كردستان
و نواى دهلها و طبلهاى بلوچستان و لرستان
و گرماى نگاه زنان و مردان سرزمين ما
سرد نشود
تا قلبهاى ما درغربت تبعيد سرد نشود.
وشعر بايد سرد باشد
سرد، چون نگاه ايستادگان بر سيماى خائنان
و سرماى منجمد ابدى خليج هاى ستارگان دوردست
كه پولاد درآن مى تركد!
اميد در آن زنده مى ماند
سرد، چون دشنه ها و تفنگهاى پنهان درانديشه ها و دستها
كه به فرجامى محتوم خواهند درخشيد
و شليك خواهند كرد.
به هنگام سرودن
بايد برآيد و طلوع كند
رقصان و رخشان وروان و رنگين
هر حرف از درون هر واژه
هر واژه در ميان هر سطر
هر سطر در خم و پيچ هر فراز
و تمامى شعر ازاميدها و آتشهاى ژرفگاههاى جان شاعر
كه نيرومند تر از تمامى غروبها ى نوميد
سنگهاى نوميدى را مى تركانند و مى گدازانند
وشعله مى كشند و بر مى آيند
تا نواى تقطير شده ى گلى يا گياهى
يا ترانه حقيقتى
يا سرود اعتراضى
يا آرزوى ملتى را به پرواز در آورند.
گرانبهاتر از هفت گنج!
چون گوهرى بى بديل و درخشان!
ــ كه تاج شهرياران را لياقت داشتن آن نيست ــ
وبى نياز از محبت زرگران و مقومان
پيش از آنكه بخوانندش و بستايند ش و به ترازويش كشند
شعر بايد خود ستاينده و سرود خوان خويش باشد
تا در انگشتر و گوشوار و گردن آويز بى نام ترين مردمان بنشيند
و بى نياز از نام شاعر
جاودانه شود.
دلير
و مومن
و كافر!
بايد بجنگد شعر
(بگذاربه دوزخم افكنند!)
بايد بجنگد شعر
سركش تر از شيطان
نه تنها با شيطان
كه گاه با خدا! و ايستاده در كنار شيطان
بايد بجنگد شعر
نه فقط با ارتجاع
(بگذار بر صليبم كشند!)
كه گاه با انقلاب و در كنار انقلاب
نه فقط با مرتجعين
كه گاه با انقلابيون و در كنار انقلابيون
به هنگامى
كه خدا و افق و انقلاب محدود
و بيكرانگى تا ختن قلبها و انديشه ها
فراتر ازنرده هاى مقدس و معيارهاى مشروع و معروف!
ممنوع اعلام مى شود
بايد بجنگد شعر
در كنارافق
و انقلاب
و خدا
بايد ويران كند آخورها و اصطبل هاى زرين را
و از هم بگسلاند افسارها و مهارهاى عطر آگين و آهنين را
و بتازاند قلبها و انديشه ها را
چون جنگلى خروشان از اسبان يال افشان آزاد مهار ناپذير
در زير بارش زلال ترين بارانها
و درخش آذرخشان و سرود رعدها
تا آنسوى آغلها و اصطبلها وبت ها و باورها
وتا ميعادگاهى كه خدا و انسان وطبيعت
بى نياز ازجامه ها و حجابها
يكديگر را در آغوش مى كشند
در يكديگر محومى شوند
و افق پيرو پايان يافته،
انسان و خداو طبيعتى جوان و نو را بر آفاقى تازه مى زايد
و سرانجام بايد آماده باشد شاعر
كه بر هر واژه ى شعرش بميرد و زنده شود
هنگامى كه نه به دست دشمنان
بل به فرمان مسيح
بر صليب ميخ پرچ مى شود
هنگامى كه واپسين ترانه اميدش را
به محبت به بدرقه مصلوب كنندگانش مى فرستد
و تنها
يهودا
بر جلجتا
سوگوار اوست.
سوم ژانويه2006 ميلادى
Esmailvafa99@yahoo.ca ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر