چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۴

کلاه از سر بر میگیرم اسماعیل وفا یغمائی



کلاه از سر بر میگیرم

اسماعیل وفا یغمائی
اگر زمین را به سگان و گرگان سپرده بودند
شاید زمین هنوز زیباترین سیاره ی زنده ی منظومه بود
با آبهایش و هواهایش ، و درختان و گیاهان و حشراتش




 اگر بوزینگان شاهان بودند وگربگان وزیران
اگرحاکمیت زمین در دست خرسان وگرازان بود
زمین به از این بود که هم اکنون
و این چنین به حاکمیت فیلان و کرگدنان و شیران
و آهوان و بزان و گوسفندان و... میاندیشم
بی آنکه بدانم 
چگونه میبینند 
وچگونه میاندیشند.



شاید ، گاهی، صاعقه ای، سیلابی
فوران آتشفشانی، زلزله ای
دراینجا و آن دور دست  میکشت و میگذشت
ونه اینچنین که ما کشته ایم و میکشیم و میگذریم.



چه هستیم ما آدمیان؟
نه قدرتمندان و ثروتمندان و شاهان و خدایگانان
بل ما بی قدرتان وبی ثروتان وبندگان و خادمان!
با زنگوله مضحک اشرف مخلوقات 
به ریش خویش آویخته
بی آنکه بیندیشیم که چه کرده ایم
با زمین و بازمان
و با هستی پیرامونمان


تاریخ تیره و تبار هیچ حیوان و حشره ای
تاریخ جنایت و قساوت و بیرحمی نیست
و تاریخ ما آدمیان هست.



گذشته ایم و میگذریم
بر راههای زمین  مومن و دروغزن 
و یاوه باف و وراج  و گزافه گوی
با اندیشه های تاریک و خدایان  و خویشتن جاهل و جلادمان
و درخت و آب و هوا و حیوان و اتش و خاک و خود را
بر دار میکشیم
و کشیده ایم




تاریخ تیره و تبار هیچ حیوان و حشره ای
تاریخ جنایت و قساوت و بیرحمی نیست
و تاریخ ما آدمیان هست.

**
به حسرت
گربه نشسته در پشت پنجره را مینگرم
و به احترام کلاه از سر بر میگیرم
به حسرت




به حسرت
گربه نشسته در پشت پنجره را مینگرم
و به احترام کلاه از سر بر میگیرم
به حسرت
و ایکاش سگی را میافتم تا سر برشانه اش بگذارم
و بغض خویش را بترکانم.....
اسماعیل وفا یغمائی
14 نوامبر 2015

۱ نظر:

jahandid گفت...

با درود،
اين شعر مرا به ياد استاد حيوان شناسى (Zoology) خود انداخت. انسانى بود مهربان و نوعدوست. در اخرين ديدارى كه از او به يادم مانده است، نميدانم حرفمان سر چى بود كه من به او گفتم كه انسان اشرف مخلوقات است و از نظر بيولوژيكى انسان نقطه تكامل افرينش است. نكاهى به من كرد و گفت اين حرف اصلن درست نيست چون خيلى از حيوانات از ما خيلى بهتر و متكاملترند. بعد مثال زد كه مثلن چشمهاى عقاب از فاصله خيلى دور ميتواند أشياء را ببيند و تشخيص بدهد ولى چشمان انسان هرگز نميتواند بيشتر از چند ده متر را ببيند و در فاصله دور نميتواند تشخيص بدهد كه چيست. با لباس دو بود و داشت خودش را گرم ميكرد كه برود بدود. ميگفت براى دويدن هم نياز به گرم شدن داريم ولى حيوانات ديگر به اين گرم شدن نياز ندارند. هنوز همچنان دارم در مورد حرفش مى انديشم. ايا در شعور هم اين حرف صدق ميكند؟ در مورد خيلى از وحوشى كه ما در حال حاضر برسر قدرت ميبينيم به شدت صدق ميكند.
شعرى بسيار با مفهوم