بوسه. کار اسماعیل وفا یغمائی |
غرق تبيم و لب به لبيمو خموش و مست
بگذشته در زمانه جز از عشق زآنچه هست
من چون ابد گشاده دل و دست خويشتن
او دست و دل گشاده چو صبح خوش الست
استاده است رود روان زمان و ما
از هر چه قيد و بند عبث فارغايم و مست
آلالههاي گرم لبان در گرفت و داد
پروانه هاي بوسه به پرواز و در نشست
از شور وصل تن شده يكباره مستحيل
گوئي كه روح يكسره از قيد جسم رست
از پلك بسته ام عسل داغ مي چكد
تا ميشود به قامت او حلقه هر دو دست
اي كاش در وصال ، «وفا» ، قيد و بند جسم
زين آتش معطر ديوانه مي گسست
1369
***
چو دست من به سر زلف مست او آويخت
خم آمد آن قد و مستي عنان زهد گسيخت
ببست چشم و دهان بر لبم فشرد و به شور
ز بوسه هاي لباش در دهان من گل ريخت
نديد هيچكس اما خدا كه شاهد بود
شراب در عطش و زهر با عسل آميخت
چه سحر بود كز آن نوشداروي جان بخش
ميان هر رگ من عود سوخت عنبر بيخت
چه سحر بود در آن شادي شراب آلود
كز آن تمامي اندوه دل شكست و گريخت
هزار سجده ببر بر خداي عشق «وفا»
كه اين چنين لب و دندان يار را فر هيخت
1369
۱ نظر:
چقدر لطیف : زهر با عسل آمیخت
می شد قشنگ تر از این تلاقی لب دو عاشق را تشریح کرد؟
ارسال یک نظر