میچکی این لحظه،چون یک قطره، در بی مرز هستی
کاندر آن شام ابد گم گشته و صبح الستی
فارغ از بود و نبودی، نی فراز و نی فرودی
کاندرین بی منتها یکسان بود بالا و پستی
بود هستی هوشیاری،هوشیاری مایه ی غم
مستی مرگ است و اینک مستیئی از بعد مستی
بیکران تا بیکرانها،کهکشان تا کهکشانها
هان !جهانها تا جهانها،بال بگشا چونکه رستی
سالها رفتی که جوئی، رازها را و نجستی
چونکه در محدوده ی تن،نیست جای راز هستی
قطره تا محدود باشد،در دل مینا ،چه داند
راز دریا، با تمام، تیز هوشی چربدستی
چون شکست آن جام،قطره،می شود خود بحر و اینک
هان توئی آن راز کاینک،ساغر تن را شکستی
علم بطلمیوس اینجا، عاجز از تنجیم عالم
هم نیرزد با پشیزی، جمله اوراق مجسطی
پرده چون افتاد، اینجا،جهل با دانش برابر
چون ز
قید هر چه قانون اندرین پهنا برستی
عابد و معبود و معبد،هر سه در هم گشته پیدا
عالم ومعلوم با هم، بی فراغی بی گسستی
شد خمار از خیل پستان جانم ای مستی کجائی
تا به بالت پرکشم تا عالم هستان و هستی
پایان 18آوریل 2015 میلادی