چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۴

غزل فراچکیدن. اسماعیل وفا یغمائی



میچکی این لحظه،چون یک قطره، در بی مرز هستی
کاندر آن شام ابد گم گشته و صبح الستی
فارغ از بود و نبودی، نی فراز و نی فرودی
کاندرین بی منتها یکسان بود بالا و پستی
بود هستی هوشیاری،هوشیاری مایه ی غم
مستی مرگ است و اینک مستیئی از بعد مستی
بیکران تا بیکرانها،کهکشان تا کهکشانها
هان !جهانها تا جهانها،بال بگشا چونکه رستی
سالها رفتی که جوئی، رازها را و نجستی
چونکه در محدوده ی تن،نیست جای راز هستی
قطره تا محدود باشد،در دل مینا ،چه داند
راز دریا، با تمام، تیز هوشی چربدستی
چون شکست آن جام،قطره،می شود خود بحر و اینک
هان توئی آن راز کاینک،ساغر تن را شکستی
علم بطلمیوس اینجا، عاجز از تنجیم عالم
هم نیرزد با پشیزی، جمله اوراق مجسطی
پرده چون افتاد، اینجا،جهل با دانش برابر
 چون ز قید هر چه قانون اندرین پهنا برستی
عابد و معبود و معبد،هر سه در هم گشته پیدا
عالم ومعلوم با هم، بی فراغی بی گسستی
شد خمار از خیل پستان جانم ای مستی کجائی
تا به بالت پرکشم تا عالم هستان و هستی
پایان 18آوریل 2015 میلادی

پنجشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۴

با عرض معذرت از جاکشها... اسماعیل وفا یغمائی


بمبها که فرو میریزند
دهان کودک شیر خوار

بر پستان مادرش ذوب میشود و میترکد
و تازه عروس در حجله خاکستر میشود
حتی آژیری در کار نیست
تنها رمبش است و غبارو وحشت

جاکشها نمی فهمند!

**

بمبها که فرو میریزند

دست کارگر

و تکه نانی که به دهان گرسنه اش برده است

هردو ذغال میشوند
وکارخانه ها ویران میشوند در کنار کشتزارهای بیرمق

جاکشها نمی فهمند

**

بمبها که فرو میریزند

اشکها و چشمها هر دو بخار میشوند

وششها در درون قفسه سینه میسوزند و

و دود از حدقه جمجمه های دود زده بیرون میزند

جاکشها نمی فهمند

**

بمبها که فرو میریزند

گرسنگی در خیابان دستاغوش مرگ میرقصد

آخوندها در پناهگاههای ضد بمب تسبیح میگردانند

بولتون قهوه اش را مینوشد

اپوزیسیون!! انعکاس مطبوعاتی میگیرد

و مفتخورها زیر تخم جهانخواران به امید فتح
گرگم به هوا بازی میکنند

جاکشها نمی فهمند.

**

بمبها که فرو میریزند

در پاریس و لندن و اتاوا و سیدنی و کلن هوا خوبست
خطری نیست
کارها بسامان است

شب کنسرت مادوناست

صبح میتوان قهوهای نوشید

عصر به کنفراس هجده هزاروچهاردهم رئیس جمهور رفت
و سی وسه هزار و هفتصد هشتاد و هفت بار کلمه آزادی رابگوش کشید

و شب در همان حوالی شکاری تازه به تور زد

جاکشها این را نمی فهمند

جاکشها این را نمی فهمند

و جاکشها نمی فهمند وسالهاست نمی خواهند بفهمند

ملتی هست که میجنگد
[ بی نیاز به گریختگان سالیان دور
و مدعیان دائمی
بی نیاز به ناجیانی که از بمباران ملت و میهن خویش شادند و قبراق
بی نیاز از شکافزیان و جیره خواران
بی نیاز از آنان که از جامعه بی طبقه

 تاپنتاگون را به اعجاز و شلنگ انداز خرامیده اند ]
ملتی هست
با مردانش و زنانش
که دخیل بستن به تخم اسب گمنامترین امامزاده بی اعجازش را حتی

(من بیدین میگویم)

به دخیل بستن به تخم امپریالیستهائی

که قلب کودکان جهان، سرخ شده در خون مادرانشان

و دو تخم مرغ بیو

و نان تست شده کمپلت

زیبائی میز صبحانه اشان را تکمیل میکند

ترجیح میدهد،

وملتی هست که نمی خواهد بمب بر سرش بریزند
وجهانخواران و انانکه بر بیضه آنها تاب میخورند برایشان آزادی بیاورند 

ملتی که فرزندانش میدانند
سهم آزادی آنها از ارمغان جهانخوار
تنها آزادی برای آرایش مام میهن است
و فرستادنش به جنده خانه دادو ستد منجی،
ملتی که خود و با خود آزادی خود را میخواهد
و خود چنانکه بایدجلادان خود را به زیر خواهد کشید

جاکشها این را نمی فهمند

میخواهم تا صبح بسرایم

و حوصله ندارم وهمین قدر کافیست

تنها همین قدر اضافه میکنم

بروید بمیرید... جاکشها.....

دوم آوریل 2015 میلادی