چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

یکشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۳

ساقی نامه. اسماعیل وفا یغمائی


 ساقي نامه
اسماعیل وفا یغمایی
***
 بيا ساقي آن مي كه حال آورد
به بنيان غمها زوال آورد
بيا ساقي آور سبوي كهن
پياپي بده جام خونين به من
كه از بار غم پر زخون شد دلم
به توفان خون شد نهان ساحلم
سبو ني بياور تو رطل گران
سبك كن تو با آن گران جسم و جان
بيا ساقي آن آب دوزخ سرشت
وزآن دركشانم به باغ بهشت
بيا ساقي آن آتش جاودان
كه در خون تاك است و در خم نهان
بنه بر كفم ساغري شعله ور
چو خورشيد كز آن شود شب سحر
بنه بر كفم ساغري چون فلق
كزآن بر دمد در دلم نور حق
به عهدي كه امواج زهد ريا
بتازد زخاك سيه تا سما
بيا ساقي امشب مرا شو امام
كه ميخانه مسجد شد و مهر جام
ببوسم لبت را گر امشب رواست
که مهر لبت به ز مهر ریاست
ببوسم لبت را گر امشب رواست
که معنای آن ناز شست خداست 
بهل تا فقیهان به داغ جبین
بنازند و من بر لب نازنین
که داغ است و از داغ آن بر لبم
نشان از حدیث نماز شبم 
بهل تا فقیهان به ذکر و دعا
بجویند و ما با چه؟ با بوسه ها
بیا ساقیا ساقیا ساقیا
که از عمر نبود دمی باقیا
حبابیم و بر آبهای جهان
دمی گشته پیدا وآنگه نهان
مغني بزن پرده‌اي پرده در
كزآن زير عالم بگردد زبر
بياد دليران و گردنكشان
كه رفتند تا پرده‌هاي نهان
همانانئ كه عالم بجز مشت خاك
نبد نزد آن پاك جانان پاك
همانان كه فخر مي و ساغرند
بر اين خاك از جوهري ديگرند
همانان كه با يادشان خم به جوش
درآيد، بر ايد ز ساغر خروش
همانان كه گر مانده ميخانه اي
بجا يا كه فرياد مستانه اي
به يمن دم پاك انان بود
و يا خرقه چاك آنان بود
بيا ساقي ان جام گلگون تلخ
كه دلخسته گشتم ز بغداد و بلخ
گذشت عمر و طي شد زمان و زمين
شبابست اينك به شيب و كمين
گرفته جهان از يمين و يسار
سياهست آينده ی روزگار
بمن ده كه چون خم خروشي زنم
چو پيمانه از باده جوشي زنم
فرو ريزم اندر زمين و زمان
برآرم سر از خاك تا كهكشان
زنم حلقه بر خانه ماه و مهر
برآرم دمي در حريم سپهر
ببينم كه آيا بود اين چنين
ره و شيوه تا لحظه واپسين
بپرسم ز ذرات افلاك گرد
كه ايا بود بر فلك اهل درد
و يا ما و تنهائي بيكران
زروز ازل تا ابد در جهان
برقص اي دل انگيز چالاك پاي
براور زمين و زمان را زجاي
كه فرصت زكف رفت چون برق و باد
وزين پس نيارد كسي مان به ياد
بچرخ و بيفكن به گيسو شكن
كزآن تيره، روشن شود جان من
نسيم و شب است و من و ماهتاب
تو هم همچو مه در شب من بتاب
پراكنده شو شور شو حال شو
نه رقصنده بل رقص سيال شو
چو بوي گل اندر مشامم نشين
كف الوده چون مي به جامم نشين
ز رقصت به رقص آورم مست مست
به دستم براور تو مستانه دست
سماعي دگر گونه اغاز كن
در آن بيخودي قصد پرواز كن
دو تائيم و در رقص يكتا شويم
زهم گم به هم ليك پيدا شويم
بيا ساقي ان جادوي پر فسون
درافكن از آنم به بحر جنون
كز اين زهد و اين زاهدان خسته ام
به سنگي گران دست و پا بسته‌ام
بيا ساقي از غصه خون شد دلم
به دريا بر از غربت ساحلم
به كشتي ز توفان شراعي گشا
خدا را تو سكان رها كن رها
بهل تا كه كشتي به هر جا رود
مگر تا حريم معما رود
مگر پرده از راز و رمز جهان
بر افتد شوم من هم از سر خوشان
مگر در نهايت ز طغيان تلخ
برم راه حتي به ايمان تلخ
مغني دگر پرده‌اي ساز كن
فلك را پر از شور و آواز كن
كه خورشيد كوبد به طبل رحيل
گشوده‌ست دروازه هاي سبيل
بزن نغمه اي نو كه اينك وفا
تو ساقي و آن بت تيز پا
به اقليم راز و معما شوند
نسيم و مه و موج و دريا شوند
به روح نهان جهان پانهند
قدم تا دياران رؤيا نهند
مصرع اول از حافظ است

۱ نظر:

jahandid گفت...

در اين گرددش ماه و خورشيد
چه گويم ز دردى عميق
روزگارى به عشق ان شاهد ازادى
باور كرديم كه تمام ان ارزشهاى انسانى در يك هيبت سازمانى و تشكيلاتى، ميتونه تحقق يابد! بهترين سالهاى عمر را كه امانتى بود براى ساختن اينده اى روشن، سرمايه راهى پر رنج و طاقت فرسا كرديم. ولى نه براى خود بلكه براى ديگرانى كه قرار بود از اين فدا و ايثار اينده اى سعادتمند و بالنده در ميهنى كه تا اين روزگاران هنوز رنگ ازادى را نديده است، ايجاد كنيم. ولى افسوس كه به هر درى كه زديم، تا به امروز شاهد ازادى كه نبود هيچ، نويد ديدار او نيز باز به اميدى ديگر بدل ميشود.