چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

چهارشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۶

غزل رقص



غزل رقص

اسماعیل وفا یغمایی
برگزیده از منتخب غزلها
مجموعه منتشر شده این شنگ شهر آشوب

دف است و كف، شب و شمع و شراب و بزم نهاني
در ابتداي شب شيب و انتهاي جواني
نهاده سر به بر ساز خويش مطرب و پيداست
كه گشته يكسره در موج شور غرقه و فاني
در ابتداي شب او مي نواخت ساز و كنون ساز
نوازدش به نوازش چنانكه افتد و داني
حديث چشم خوشش گفت و آن لبان كه به رشكند
از آن دقايق مستي از اين عقيق يماني
بپاي خيز و برافراز قامتي و بر افروز
شراره اي كه از آن آتش دلم بنشا ني
هواي زهد ندارم بريز باده به ساغر
كه با كرشمه و شعري دهيم باز نشاني
خداي را به جهاني كه اندر آن اثري نيست
ز سر بريدن دل با فريب لفظ و معاني
برقص و زلف بر افشان كه در زمانه چنين خوش
نبوده است كسي را عليه شيخ تباني
چنين كه مومن مسكين ز كفر زلف تو لرزد
گمان برم كه نماند به تخت بخت زماني
زحكم زلف تو در مانده است و فتوي چشمت
به فتنه افكند آخر به چشم شيخ جهاني
بيامدند و برفتند زاهدان و بمانده است
حديث چشم تو بر جا و ابروان كماني
زكفر زلف تو زاهد اگر بدر ببرد جان
از اين غزل نبرد جان «وفا» به هيچ زماني

هیچ نظری موجود نیست: