و مي انديشم در اين شبها
اسماعيل وفا يغمائي
…ودرايامي كه مي آيد
اگرماهي بتابد
[كه گمان دارم كه مي تابد]
و اگر ابري ببارد
[كه گمان دارم كه مي بارد…]
مي انديشم در اين شبهاي بي آئين
به ايامي كه مي آيد.
و مي انديشم به ايامي كه مي آيد
و در آن از خادمان و خائنان ودلقكان روزگار ما،
و از ما
هيچ نقشي و نشاني نيست،
همچومشتي شن ميان ژرف دريائي
استخوانها ي تمام خبره جلادان نهان گشته ست
وتمام دستهاي وحشي وشلاقهاي خون چكان
خاك گرديده ست ومقهور زمان گشته ست
و فرو خشكيده بر سا طور براق كهن
وخنجر تاريك سرد تيز
خونهاي شهيدان نيز
و وزيده بادها بر اقتدار مضحك اين ناتواناني
كه مي ليسد زبان مرگ نرمانرم ــ
خون سردشان را در جگرهاشان
و نمي دانند و مي رانند بر ارابه هاشان گرم.
***
نرم نرمك باد مي آيد،
شمع مي ميرد به روي ميز،
جام مي بي آنكه دستي
مى شود لبريزو خالي ميشود،
پرده ها مي پوسد و
گم ميشود ناگاه
نوبهارتازه در پائيز…
و مي انديشم در اين شبهاي بي آئين
كه درآن ايام،
تنها
داوري مانده ست برجا
وچگونه ساكنان شهر فردا
يادها را
ياد مي آرند…
…ودرايامي كه مي آيد
اگرماهي بتابد
[كه گمان دارم كه مي تابد]
و اگر ابري ببارد
[كه گمان دارم كه مي بارد…]
مي انديشم در اين شبهاي بي آئين
به ايامي كه مي آيد.
و مي انديشم به ايامي كه مي آيد
و در آن از خادمان و خائنان ودلقكان روزگار ما،
و از ما
هيچ نقشي و نشاني نيست،
همچومشتي شن ميان ژرف دريائي
استخوانها ي تمام خبره جلادان نهان گشته ست
وتمام دستهاي وحشي وشلاقهاي خون چكان
خاك گرديده ست ومقهور زمان گشته ست
و فرو خشكيده بر سا طور براق كهن
وخنجر تاريك سرد تيز
خونهاي شهيدان نيز
و وزيده بادها بر اقتدار مضحك اين ناتواناني
كه مي ليسد زبان مرگ نرمانرم ــ
خون سردشان را در جگرهاشان
و نمي دانند و مي رانند بر ارابه هاشان گرم.
***
نرم نرمك باد مي آيد،
شمع مي ميرد به روي ميز،
جام مي بي آنكه دستي
مى شود لبريزو خالي ميشود،
پرده ها مي پوسد و
گم ميشود ناگاه
نوبهارتازه در پائيز…
و مي انديشم در اين شبهاي بي آئين
كه درآن ايام،
تنها
داوري مانده ست برجا
وچگونه ساكنان شهر فردا
يادها را
ياد مي آرند…
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر