در آور زتن پیرهن را
که ابرست و ماهست وبرق است و توفان و باران
و راهی که هر سنگ آن باز کردست بهر تو چشمان
بتازان تنت را
بتازان تنت را
چنان اسب مستی
میان شب و باد و توفان
بهل تا برآید
زهر ضربه، سمضربه ی اسب تن از دل سنگها آذرخشان
که گندم نمیپرسد از خود:
چرا من برویم
که باران نمیپرسد از خود:
چرا من ببارم
که توفان نمیپرسد از خود:
چرا من بتازم
که قانون بودن چنین میسراید
که بایست روئید و بارید و تازید
کنون ای تو آمیزه ی پیکر و جان
بر این رود بسپار تن را به قانون رفتن
بروی و ببار و بتازان
که هرچند تو نیز چون کوه البرزو چون آسمان فرازش
نه چندان جوانی
ولی تا زمانی
کز ابرنهان آذرخش گران بر جهد شعله زارت کند شادی مرگ
بتازان تنت را
چنان اسب مستی
که ابرست و ماهست و برقست و توفان و باران...
بیست و ششم آوریل 2010
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر