چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

دوشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۹

در ستایش تاختن. اسماعیل وفا یغمائی


 در آور زتن پیرهن را
که ابرست و ماهست وبرق است و توفان و باران
و راهی که هر سنگ آن باز کردست بهر تو چشمان
بتازان تنت را
بتازان تنت را
چنان اسب مستی
میان شب و باد و توفان
بهل تا برآید
زهر ضربه، سمضربه ی اسب تن از دل سنگها آذرخشان
که گندم نمیپرسد از خود:
چرا من برویم
که باران نمیپرسد از خود:
چرا من ببارم
که توفان نمیپرسد از خود:
چرا من بتازم
که قانون بودن چنین میسراید
که بایست روئید و بارید و تازید
کنون ای تو آمیزه ی پیکر و جان
بر این رود بسپار تن را به قانون رفتن
بروی و ببار و بتازان
که هرچند تو نیز چون کوه البرزو چون آسمان فرازش
نه چندان جوانی
ولی تا زمانی
کز ابرنهان آذرخش گران بر جهد شعله زارت کند شادی مرگ
بتازان تنت را
چنان اسب مستی
که ابرست و ماهست و برقست و توفان و باران...
بیست و ششم آوریل 2010

هیچ نظری موجود نیست: