..... و صبح خواهد آمد
رفیقا
روشنائی راستگوست
و شاید صبح را از این رو راستگو نامیده اند
که بر می آید و روشن می کند
مرا و تو را و دیگران را
که هزار خورشید شان در سر است
همه از محال
و هزار خورشید شان در دست
همه از خیال.
می گریم و می خندم
بر ویرانه های خویش
نه چون بومی بل چون عقابی
که خون و بال خویش را قله به قله فرو ریخته است
تا در ارتفاع پایان ببیند
حقیقتی را که از تاریکی بر آمده است
و خورشیدی را که بر می اید تا آشکار کند
شعبده ای را که از آن اعتقادی تراشیدند
سخت تر از صخره
تا در من و تو وما اندک اندک بماسد
و سرشار و تسخیر و تبدیلمان کند
و همه، ما گردد
چنانکه ویرانی او مترادف ویرانی ما گردد
که ویرانی اعتقاد همیشه مترادف ویرانی معتقد است
وشعبده کاران این راز مهیب را می دانستند
و من بال فرو می بندم و از فراترین ارتفاع
چون تکه سنگی بر صخره ها فرود می ایم
تا ویران شوم و ویرانش کنم.
آه
که در خیال روشنی
من لبه روشن تر این تاریکی بودم
و ریشه هایم نه در آبشخوار ستاره و خورشید
بل ژرفای تاریکی ها بود
تاریکیهائی غلتان بر تاریکیها
و ریشه های من از همان جوبار تلخ و تار می اشامید
که ریشه های جلاد من
رفیقا
روشنائی راستگوست
اگر چه روشنان نپسندند
رنگ ببازیم و رنگ ببازیم
تا بیرنگی
و آنگاه
یا هیچ شویم و فراموش
و یا به روشنائی بپیوندیم
و جماعت هنوز اندک شمار صبح صادق
اگر چه تمام اشکهامان را
به یاد زیباترین کشتگان
و نیز کشته خویش فرو ریزیم
که صبح صادق برمی آید
بر می آید، بر می آید
نه از آفاق که از انفس
و تاریکی رنگ می بازد
آن همه تاریکی
ان همه دروغ
گیرم که مرا، ما را
در حصار کشیدی و بر دار
گیرم که با زهم
چنانکه در این سی سال سیاه
سوختی و کوفتی و افروختی و دژبانان تاریکی ات
طبلاطبل وشیپورا شیپور
جلال و جبروت دهانبند و استخوان شکنت را ندا دادند
چه می کند مرتجع! مستبد!
با این همه جویبار ورود آرزوها
که در تاریکی جاری اند
در جستجوی روشنی و مقصد
چه جهانی است جهان شاعری
وقتی در جان من رودها می خوانند
ابرها می بارند
وبادها از میان نخلها می گذرند
و این همه ستاره، این همه ستاره
که شبهای مرا روشن می کنند.
چه جهانی است جهان شاعری
وقتی تمام عاشقان در گرمای تن من
یکدیگر را در اعوش می کشند
شب بپایان خواهد رسید
و صبح خواهد آمد
این را شعرهای شعله ور شاعران میگویند
وقتی که حتی تفنگها خاموشند.
شب بپایان خواهد رسید
و صبح خواهد آمد
و ارواح هزار شاعر مقتول
هزار شاعر مرده
از میان مردم باز خواهند آمد
تا در پایکوبی زیباترین دختران این سرزمین
شعرهایشان را بسرایند و بخوانند و به مردمان بسپارند
شب بپایان خواهد رسید
و صبح خواهد آمد
در غرش دفها و ضربان ضربها و بارش زخمه ها
و در زیر وزن دل انگیز ترین ساقهای رقصان آزاد
استخوانهای ارتجاع و کهنگی خرد خواهد شد
این را دستهای هزار شاعر مقتول
هزار شاعر مرده
به رنگ صبح
بر دیوارهای شب نوشته اند
این را دستهای هزار شاعر بیداربر دیوارهای شب می نویسند
روشنائی راستگوست
و شاید صبح را از این رو راستگو نامیده اند
که بر می آید و روشن می کند
مرا و تو را و دیگران را
که هزار خورشید شان در سر است
همه از محال
و هزار خورشید شان در دست
همه از خیال.
می گریم و می خندم
بر ویرانه های خویش
نه چون بومی بل چون عقابی
که خون و بال خویش را قله به قله فرو ریخته است
تا در ارتفاع پایان ببیند
حقیقتی را که از تاریکی بر آمده است
و خورشیدی را که بر می اید تا آشکار کند
شعبده ای را که از آن اعتقادی تراشیدند
سخت تر از صخره
تا در من و تو وما اندک اندک بماسد
و سرشار و تسخیر و تبدیلمان کند
و همه، ما گردد
چنانکه ویرانی او مترادف ویرانی ما گردد
که ویرانی اعتقاد همیشه مترادف ویرانی معتقد است
وشعبده کاران این راز مهیب را می دانستند
و من بال فرو می بندم و از فراترین ارتفاع
چون تکه سنگی بر صخره ها فرود می ایم
تا ویران شوم و ویرانش کنم.
آه
که در خیال روشنی
من لبه روشن تر این تاریکی بودم
و ریشه هایم نه در آبشخوار ستاره و خورشید
بل ژرفای تاریکی ها بود
تاریکیهائی غلتان بر تاریکیها
و ریشه های من از همان جوبار تلخ و تار می اشامید
که ریشه های جلاد من
رفیقا
روشنائی راستگوست
اگر چه روشنان نپسندند
رنگ ببازیم و رنگ ببازیم
تا بیرنگی
و آنگاه
یا هیچ شویم و فراموش
و یا به روشنائی بپیوندیم
و جماعت هنوز اندک شمار صبح صادق
اگر چه تمام اشکهامان را
به یاد زیباترین کشتگان
و نیز کشته خویش فرو ریزیم
که صبح صادق برمی آید
بر می آید، بر می آید
نه از آفاق که از انفس
و تاریکی رنگ می بازد
آن همه تاریکی
ان همه دروغ
گیرم که مرا، ما را
در حصار کشیدی و بر دار
گیرم که با زهم
چنانکه در این سی سال سیاه
سوختی و کوفتی و افروختی و دژبانان تاریکی ات
طبلاطبل وشیپورا شیپور
جلال و جبروت دهانبند و استخوان شکنت را ندا دادند
چه می کند مرتجع! مستبد!
با این همه جویبار ورود آرزوها
که در تاریکی جاری اند
در جستجوی روشنی و مقصد
چه جهانی است جهان شاعری
وقتی در جان من رودها می خوانند
ابرها می بارند
وبادها از میان نخلها می گذرند
و این همه ستاره، این همه ستاره
که شبهای مرا روشن می کنند.
چه جهانی است جهان شاعری
وقتی تمام عاشقان در گرمای تن من
یکدیگر را در اعوش می کشند
شب بپایان خواهد رسید
و صبح خواهد آمد
این را شعرهای شعله ور شاعران میگویند
وقتی که حتی تفنگها خاموشند.
شب بپایان خواهد رسید
و صبح خواهد آمد
و ارواح هزار شاعر مقتول
هزار شاعر مرده
از میان مردم باز خواهند آمد
تا در پایکوبی زیباترین دختران این سرزمین
شعرهایشان را بسرایند و بخوانند و به مردمان بسپارند
شب بپایان خواهد رسید
و صبح خواهد آمد
در غرش دفها و ضربان ضربها و بارش زخمه ها
و در زیر وزن دل انگیز ترین ساقهای رقصان آزاد
استخوانهای ارتجاع و کهنگی خرد خواهد شد
این را دستهای هزار شاعر مقتول
هزار شاعر مرده
به رنگ صبح
بر دیوارهای شب نوشته اند
این را دستهای هزار شاعر بیداربر دیوارهای شب می نویسند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر