چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

یکشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۹

مزمورهای زمینی.اسماعیل وفا یغمائی. شعرهای یکم تا پنجم

( بجای مقدمه)
1
گامی چند
با یاری موافق
               در نسیم.

درآنسوی سیم های خاردار
خورشید شامگاه برخار وخاک می وزد
و سگان طلوع شب را هایها در افکنده اند.

بر گوی
        معلق
              زمین
آرام ایستادن
قلب خود را تا ژرفای جهان پرواز دادن
وغبار بازیگوش را به آرامش نگریستن،
هنگام که وقایع تقطیر می شوند
و شعر حقیقی ترین است
به فرجام روزی دیگر.

نوشیدن
خوردن
نفس برآوردن.

عشق ورزیدن
جنگیدن
و مردن،
در امید فردایی که ترمه ی جاشیه اش
درآفاب رؤیای باف ته می شود.

با آوارهای تاریکش
دریا ازآن دیگران باد،
از تمام جهان قطراتی ماراست
برآمده از تقطیرهرآنچه شوکران
                                    و
                                    شهد.




2
از فراز خویشتن
جهان را  نگریستن- چون کوهی-،
از خویش برآمدن چون شعله ای
و دریاوار سرخویش کوفتن
تا آن هنگام که آدمیان را نگاهی و شعله ای باشی در تنهایی خویش،


در تطاول توفان
تلاش ما بشارت ساحل هاست
یا شاید ستایش سکوت
-در جرنگاجرنگ سرودهای سرد افتخار-
تا نوای جهان شنیده شود.

کار ما شاید فرو بستن پلک هاست!
در زمانی که شب تفسیر می شود،
کار ما سخن گفتن از قلب آدمی ست
و دست هایش
در سرمای کهکشان،

در اعماق
دوایر درهم زمان در یکدیگر می چرخند
و جهان در ارتفاع انسان گسدرده می شود،
کار ما سخن گفتن از ارتفاع انسانست در ژرفاها
حتی هنگام که در خود فروغلطیده است.
3
سفرآغاز شد
همه چیز را برخاک بجا نهادیم
مگر زخم
           و خاطره را.

تمام راه
در هر زخم شمعی می سوخت
و مقتولان برخاکریزهای کودکی آواز می خواندند
تمام راه خیس خون گذشتیم.

نه نانی
 نه کوزه ی آبی
و نه چوبدستی
من تها قلب خویش را با خود می برد
-سراسر دل بودم شاید-
و مرا همسفری بود خاموش
و راه
      در باد
             ورق خورد.

من هیچگاه گندم را توزین
و سیب را شماره نکرده بودم
و همسفرم را زیبایی در نگاه بود
باد برخاسته ی ولرم متعارف اما
قلب مرا و چشمان او را برد
تا آن ترازوها که سیب و گندم را توزین می کردند
بدانگونه که رؤیاهای آدمیان را.

حقارتی ست زیستن
-بیگانه زیستن-
به هنگامی که خمیرجان از لاوک تن افزون می شود
و حقارتی ست زیستن
بیگانه زیستن
به هنگامی که در هر زخم شمعی می سوزد
و مقتولان برخاکریزهای کودکی آواز می خوانند.
نیازعریانی جان را
مگر درآینه ای جامه بردرم
مگر با باد شبگیر بپیوندم
با بازوان
         چرخانش.

 4

شجاع باش
و
          مؤمن!
از انسان سخنی بگو
                      عریان
از چشم و لب و بازوانش
ازآشکار و پنهانش
وآن آینه باش که در تو یگانگی های خود را بنگرند
-عریان از جامه های شرم و هراس-.

بیچاره شرمگینان!
آنکس که زیبایی کوه را بداند
در صفوف میهن پرستان خواهد جنگید
وآن کس که به غزلی عاشقانه ایمان آورد
به انسان خیانت نخواهد کرد

از تنهایی خویش مهراس
فردا

        در همگان
                     خواهی شکفت.


5

برلحظه های تاریک
از گردابی
            به گردابی
                       سفرکردن
و موج ها چشم هایی سیال و بی شمار،
وآسمان پوشیده از آوازهای باستانی منجمد

شادی چمنزاری را
آرامش بیابانی را کاش می توانستم به وام بگیرم
آب ها برآمد
جهان تهی شد
و خورشید
تنها می تواند در واپسین ترانه ی شامگاهی من غروب  کند
من اما
تنها تراز او
به شبی بیگانه باید از خویشتن سربرآورم.

شادی چمنزاری را
آرامش بیابانی را کاش می توانستم به وام بگیرم.

آه!
مغروقین بسیار در من به سواحل دور خواهند رسید
اگر که بمانم،
با من رؤیاهای دریاها خواهند مٌرد
طنین سازها
و رقص دامن ها
اگر که بمیرم

شادی چمنزاری را
آرامش بیابانی را کاش می توانستم به وام  بگیرم
چنین گفت ناخدا
برلجه های تاریک
در امید
        و
             نومیدی.

هیچ نظری موجود نیست: