داوری
اسماعیل وفا یغمایی
شب است و نیمه شب است و باد میخواند
که فنا پذیرم و درد بپایان خواهد رسید
ودر زیر نورماه
زمان است که در بازار پر رونق خویش
استخوانهای شهریاران را بر پیشخوان
به پشیزی میفروشد و خریداری نیست
و در برابر
آنک بارگاه خدایگان! داور! قاضی القضاه
تا هر کس را همچنان
به داوری بی نقص خویش
مهر اتهامی بر پس و پیش و پیشانی بکوبد
تا شاید ماه در پشت پنجره باروی کهن بر آید
و برزمینه آن بوم شوم بر درخت خشک جلوه کند
وسرود بخواند.
نه خدا را میتوان فریاد زد و نه سر به سجده نهاد
که زمین مس است و آسمان آهن
و نه میتوان به هیچ سوئی گام زد
که چهارافق چهار دیوار خارای دشمن،
بر چهار سوق مرا در قلب من به محبت به صلیب کشیده اند
و طبالان آغازکار داوریی دیگر را اعلام میکنند
و صفوف بی پایان متهمان که من در یکایکشان تکرار مبشوم...
به تلخی زانو میزنم و زمزمه میکنم
یک تن بودی و همگان را داوری کردی
و یک تن خواهی بود
و همگانت داوری خواهند کرد
و در زیر نور ماه
زمانست که استخوانهای شهریاران را به پشیزی میفروشد
و استخوانهای خدایگانان را
و خریداری نیست.....
چهارده می دو هزار و یازده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر