چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

پنجشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۱

قصیده تلخ معرفت اسماعیل وفا یغمائی هجدهم اکتبر دو هزار و دوازده




قصیده تلخ معرفت
اسماعیل وفا یغمائی
هجدهم اکتبر دو هزار و دوازده
__________________
ای دل! اگر چه رنج تو بیرون ز طاقت است
غم نیست، چونکه هست اگر غم، موقت است
بنگر به بیکران جهان پویش زمان
یعنی: زمین ترا، نه مقام اقامت است
شاید زمین جهنم دنیای دیگریست*
ما را در آن زمان قصیری اسارت است
شاید که ما، جهنم خویشیم و مرگ ما
دربی گشاده رو به رهائی، به جنت است
ظلم و فریب و آز و نیاز و دروغ وحرص
گر شعله نیست گو تو مرا این  چه حالت است
ناموس خلق رفت به باد و بدین سبب
 کار فقیه یکسره غسل جنابت است
رائد ز خون راهروانش وضو گرفت  
وین از حدیث ما و تو یک استعارت است
آنکس که شد سفیر صداقت، دروغ گفت
وآنر که ادعای شرف، بیشرافت است
آنکو زرحم و عشق و مروت حدیث گفت
دیدیم عاقبت که نماد شقاوت است
شد عشق گوسفند و بریدند حلق او
گفتندمان: حماسه و اوج محبت است  
ای دل از این حدیث بیا تا که بگذریم
در خانه گر کس است بس این یک اشارت است
در فهم رازدوست  بکوشیم اندکی
شمع سرا،اگر که فروغ فراست است
***
ای دل گشای گوش،زژرفای ما کسی
چون جویبار،نرم به کار تلاوت است
از ناکجا به سوی کجا راه برده ایم
تا بازبهر ما به کجای «اش» ارادت است
راز است و راز و راز،مرا هست تجربت
با خاطری که یکسره عبد حقیقت است
یک عمر جستجو گر هر نیک و بد شدم
دیدم که سد راه مرا واقعیت است
شاقول من! ، ترازاز تو،! متراژ این جهان!!
ای خنده خنده، کار نه از این عبارت است
دلخسته در نهایت خود ، چون کنی دلا
وقتی که ناشناس برون از نهایت است
دریا به جام باده نگنجد، توجام را
بفکن به بحر گر که ترا نی جهالت است
مائیم در محاسبه ی نیک و بد دریغ
او آنسوی مجادله ی این دو حالت است
گر بشنوی حدیث حقیقت، ترا دلا
شربت چو زهر و زهر ترا همچو شربت است
از دین بریده ام چو بدیدم که هر رسول
در انتهای کار ، به کار تجارت است
یک متر ازجهنم و دو متر از بهشت
آنرا دهند یا که به این، وین رسالت است
جنت فکن به قعر جهنم دلا اگر
در راه عشق دوست هنوزت شجاعت است
یک شعله از شراره ی او در جهان گرفت
در هر جرقه عالمی او راعلامت است
محراب من تمام جهان و پیامبر
اینک توئی که از تو جهان پر حلاوت است
عریان چو آبشار و درخشان چو ماه شو
ای دل! نه وقت شرم و زمان خجالت است
صد کاروا ن بوسه ز ره میرسد وفا
اذن خداست این که: کنون وقت غارتست
* مضمونیست از کافکا 

۵ نظر:

پویان گفت...

از دین بریده ام چو بدیدم که هر رسول

در انتهای کار ، به کار تجارت است

عالی بود جناب آقای یغمایی

ناشناس گفت...

شد عشق گوسفند و بریدند حلق او
گفتندمان: حماسه و اوج محبت است
از دین بریده ام چو بدیدم که هر رسول
در انتهای کار ، به کار تجارت است

sima گفت...

رهبر ز خون راهروانش وضو گرفت
وین از حدیث ما و تو یک استعارت است
آنکس که شد سفیر صداقت، دروغ گفت
وآنرا که ادعای شرف، بیشرافت است
آنکو زرحم و عشق و مروت حدیث گفت
دیدیم عاقبت که نماد شقاوت است

aliiiiiiiiiii boooooood

مهدی جعفری گفت...

اسماعیل گرامی
زیبایی اشعار شما که زبان حال و حرف دل بسیاری از مردمان را بیان میکند تنها کافیست برای آنانی که باید بشنوند , کمی هم بیاندیشند, که به کجا چنین شتابان میروید؟ خواهان بدست آوردن چه هستید؟ زیرا آنچه که تا کنون از کیسه ملت داده اید همه به فنا رفت, همه رابه فنا دادید, پیش ازسقوط مبتذل و تاریخی به خود آیید و خودتان درش را گِل بگیرید.
ممنون اسماعیل از شعر بسیار بجا و نغزت.
مهدی

esmail گفت...

سلام مهدی جان
جائی نیست عجالتا من تنها از درد روزگار فریاد میکشم. خواهان اینم که حماقت وشقاوت رهبران متوقف شود و چاره ای بیندیشند و با جسد و خون بازی را بس کنند باید از انها پرسید کجا میروند نه من. سقوط مبتذل در انتظار من نیست و اگر باشد مهم نیست. ایا شما به انچه که میگذرد میاندیشید . این بود سرنوشت نسل ما راستی که چه خوب رهبری فرمود و اگر بد رهبری کرده بود چه رخ میداد. شما اگر پیشنهادی دارید دریغ نکنید سپاس