نیـایش خـاموش
درغربتِ عظیم جهان ایستاده ام
درژرفنایِ شب
ودست هایم،
چون شعله هایی تاریک،
می سوزند،
ازتب
در قلبِ کهکشان که می گذرد سرد.
با رازهایش
وآوازهایش
-خاموش-
شب، بازمی شود.
با اخترانش، سوسو زنان
گسترده می شود چون ابر
و دور می شود
ازدست های من که به کند وکاوند
درقعرِ کهکشان،
سوزان.
با من بگو
با من بگوای شب
ای شب
من کیستم براین ستاره ی تاریک
وز بهرچیستم که درایندم
ازخود برون شده ام چون دود
پرکرده ام زمین و زمان را
شاید تمامِ جهان را،
با این همه
چندی دگرکه می درخشی
من نیستم
با دست هایم، چون شعله هایی تاریک، ازتب
درقلب کهکشان که می گذرد سرد
ای شب.
درغربتِ عظیم جهانِ ایستاده ام
درژرفنای شب که می گذرد
بااخترانش
سرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر