چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۹۲

چند شعر در زندگی و مرگ ابراهیم آل اسحاق.



 1
 آی ابراهیم
اسماعیل وفا یغمایی
 

بعد از آن دیدار 
باد با من گفت دیشب در میان راه 
وقتی باز میگشتم
با دلی از دوریت غمگین وحسرتبار.

 

باد با من گفت: 
قطره بارانی که صدها قرن از این پیشتر 
ازابرها ی بی نشان بر خاک باریده ست 
کرده کاری، که زدشتی خشک 
گندمی برخاک روئیده ست، 
بعد از آن دستی 
ازین صدها هزاران بیشماران،دستهای ناشناسی 
که بر این آفاق روئیدند و بالیدند و کاویدند 
ودر آفاق زمان بیکران محو ونهان گشتند 
شاخه را چیده ست وافشانده ست و از آن بذر،رویانده است 
صد هزاران شاخه ی گندم، و این گندم
تا بدانجائی که امروز است و اکنون،بنگرش!
همچو دریائی زر شاداب رخشیده ست.

آی ابراهیم! 

ابلهان را گو بگویند آنچه میخواهند 
زیر سقف جمجمه ی خود چون خدا و آسمان خویشتن کوتاه 
ما نه کمتر! نه فزونتر!نه فراتر نه فروتر 
از یکی قطره ی فرو افتاده و بی نام بارانیم! 
آی ای چل سال باریده 
چو ابری بر فراز این کویر خشک 
بنگر اینک
در میان جنگل فردا که روئیده همین امروز 

در خروش ملتی خورشیدگون شب سوز 
زآن همه گل، زآنهمه مه، زآنهمه خورشید 
زآنهمه مهشید در گلشید 
شاخه ای شاداب زین باغ و گلستانی 
تا که میروید زمین و تا که میپوید زمان رویان و پویانی...
بیست و نهم نوامبر دو هزار و نه
این شعر را بااحترامی شایسته به فرح گرامی بانوی گرانقدر ابراهیم تقدیم میکنم


 2
به تماشای شما
اسماعیل وفا

برای ابراهیم و فرح

 

هنوز، و گاهی، اگر چه خسته 
در اعماق اقیانوس بی پایان به سفر میروم 
در اعماق اقیانوس بی پایان جهان 
تنم را وا می نهم 
پلکهایم را می بندم 
و چشمهای جانم را میگشایم
تا ببینم و بدانم.
گاه آب است و گاه باد و ابر 

گاه آتش و آب و نور 
میگذارم تا بگذرند و بشویندم 
و پرواز میکنم در موجها و نورها و تاریکی ها 
و میبینم هر آنچه را پنهان کرده اند
در پس هزار پرده ی خون و اشک 
و میشنوم هر آنچه را که حاموش کرده اند
به یاری هزار دهان بند مطلا 
و میبویم و می چشم ولمس میکنم 
در اعماقی که تمام معیارها رنگ باخته اند
و با این همه در این اعماق 

از تفسیر رنج تن تو درمانده ام ای مرد! 
و نشاط جان در تکاپویت چون موجی تازان و پر سرود
وگله ای از آفتاب سالخورد خرامان برگندمزارهای جوان 
ودرمانده ام
از شناخت رنج و سنگینی درد آن خاتون
که در ژرفای شب و سئوال
چون شمع بر بالین تو میگدازد. 
تنها در آن اعماق 
می توانم به تماشای شما زمزمه کنم 
نیرومندی شگفت جان آدمی را
و توانائی و صبوری عشق را....
هفتم اوت 2010 میلادی


 3
ابراهیم در آتش(1)

اسماعیل وفا یغمائی

برای فرح و ابراهیم، برای شکوه آن عشق پایدار


شعر بامن است و درمن
چون قلبم با تپشهایش و جهشهایش
اسب سرخ پیر بی مهار مرتدی، یال افشان
که در سینه ام فارغ ازبی خدایان و کدخدایان به سوی خدامیتازد
با این همه شعرتو نیمه کاره مانده است
نه در خانه، و نه بر نیمکت پارک
و نه در تاریکی تنها ترین بلوار نیمه شب این شهر
نمی آید واز من میگریزد، میگریزد از من
چون صاعقه ای، یا گرد بادی،

در شعر نمی گنجی ای مرد!
که در شعر نمیگنجدنه رنج ات، نه صبوری ات
و نه شکوه آن امید
که در چشمان تولبخندی است که زندگی و عشق را یاری میدهد
و به غرور می آراید
ابراهیمی و در آتش
و آن ایوب که ابراهیم و ایوب در برابر او
چون شعر من به احترام ساکت مانده اند
در شعر نمی گنجی ای مرد

27اکتبر 2009


4

ابراهیم در آتش(2)

بااین همه شب!
هر نیمه شب از پنجره سرای تو روشنی میتراود وگل

به سوی تو می آیند ابراهیم!
هر شب، هر نیمه شب بیداری و رنج
برادران شهیدت، یاران شهیدت با لبخند و شعله و گل

به سوی تو می آیند ابراهیم!
آن همه رنج و بیداری و بیابان وزندان و زنجیر و غربت
که بردی و کشیدی و سپردی و تحمل کردی

به سوی تو می آیند ابراهیم!
آزادی و عدالت و صلح و عشق
که در سودای تعمیم آنان جنگیدی
به سوی تو می آیند حقیقت و شعور
که به احترام آنان از دروغ و جهل گریختی
و به سوی تو می آید خدا
تا درچشمهایت زمزمه کند
صبح را و آرامش را و خود را
با این همه شب
هر نیمه شب از پنجره سرای تو روشنی میتراود و گل

27 اکتبر 2009



 5

ابراهیم در آتش(3)
تونخواهی مرد ای مرد
با این همه رنج که تر میورزد چون گل کوزه گران
تو نخواهی مرد

چه بودیم ابراهیم !
و چه شدیم و چه خواهیم شد؟
جاری د رشعله های کهکشانی که از زهدان زمان بی پایان زاده شد
منفجر شدیم و ستاره شدیم سوسوزنان
در ژرفای سیاهترین شبهاچرخیدیم و شعله کشیدیم و آواز خواندیم
تا فرود آمدیم در هیئت خاک و سنگ و اسب و گیاه
و تا در هیئت مجاهدی و مبارزی که در سودای آزادی خود را وسعت داد
و اگر مجاهدت نه به طومار و توقیع
بل به وفاداری به حقیقت و شرافت است
هنوز همان مجاهدانیم
همان زخم خوردگانیم
که میسوزیم و میگدازیم و خود را وسعت میدهیم
گوش کن ابراهیم
گوش کن صدای زایش زمان بی پایان را
و زایش کهکشانی را که دو باره در آن زاده میشویم
پستانهای جوان ستارگان هنوز لبریز شیر تازه است سوسوزنان
مینوشیم و بخواب میرویم در لالائی خدا که گاهواره جهان را میجنباند
تابیدار شویم و فرود آئیم دوباره در هیئت خاک و سنگ و گیاه
و تا باز در هیئت مجاهدی، مبارزی که در سودای آزادی خود را وسعت میدهیم 
ایکاش میتوانستم خود را منفجر کنم و انچه را میدانم بگویم

اما گوش کن ابراهیم!

گوش کن صدای جهان را که با ما سخن میگوید:
نه در گاهواره میگنجیم و نه در گور!
گوش کن !صدای جهان را
که در او پرورده شدی
که در او پرورده میشوی
که در او پرورده خواهی شد 
گوش کن
گوش کن صدای جهان را ابراهیم!

27 اکتبر 2009


6

ابراهیم اینجا نیست
برای «فرح» و «ماه» و «گل» ا
چیست این پیشانی سرد 
سرد سرد سرد 
چون دری بسته از پولاد سخت مرگ 
که در پس آن 
تمام جهان در یخ مذاب پرسکوت در دل من میوزد
چیست این پیشانی سرد «فرح»1 

در بالای این پلکهای فرو بسته سپید شده 
چیست این پیشانی شگفت،«ماه» ا 
چیست این پیشانی شگفت، «گل» ا 
بگذار دستهایم را براین پیشانی نهم 
در این پیشانی در پی هزاران پیشانی فروریخته برخاک و درد 
و چشمهایم را ببندم
شاید چنانکه او چشمهایش را بسته است
تا سرمای شگفت مرگ رابا هراس و شجاعت حس کنم 

بگذار تا از بازوانم چون دو رود یخ بالا کشند 
و صدای لرزان تو را بشنوم
«چه سرد است ابراهیم!آوخ چه سرد است ابراهیم»ا
و بگذار باز گردم و چشم بگشایم و بگویم : ا 

اینجا نیست «ابراهیم»، «فرح»ا 
که گرم بود جون اجاق شبانان و ستاره های آسمان
که گرم بود چون عشق نیرومند و بی شکست تو
اگر ابراهیم بود این
که گرم بود چون زیبائی درخشان دخترانش ماه و گل
اگر ابراهیم بود این 
که گرم بود ابراهیم چون زندگانی اش چون همیشه
اگر ابراهیم بود این 
فراتر از تفسیرهای عالمان وزاهدان 
فراتراز جدال میان مسجد و میخانه 
فراتر از حدیث کفر و ایمان
فراتر از تبین های انقلاب و ارتجاع
که دین را دلال و پا انداز سیاست و قدرت کرده اند 
وفراتر از زمزمه علیل دانش در کالبد شکافی خدا 
بال گشوده است ابراهیم 
بال گشوده است ابراهیم 
و خرقه کهنه برجا نهاده است در این تابوت،ا 
چنانکه بال میکشیم و برجا مینهیم به فرجام و بی شک 
خرقه های کهنه در تابوت هامان 
مترسیم وسر برگردانیم 
در کنار ما ایستاده است ابراهیم 
با همان لبخند شاد وبی حیرت بر فراز کالبد خویش 
و در کنار ماایستاده است و همه جاخدای ابراهیم 
با نقش شکایتی و اندوهی پر مهر برسیما 
که چرا از اومی هراسیم 
دست بر شانه اش بگذاریم ودر آغوشش کشیم وگرمایش را حس کنیم 
دست بر شانه اش بگذاریم ودر آغوشش کشیم و گرمایش را حس کنیم
دست بر شانه هر دو که دیگر یک تنند 
دست بر شانه هر دو که دیگر یک تنند 
و دست بر شانه هر دو که دیگر یک تننند
و حس کنیم

گرمای جاودان و بی پایان جهان عظیم ناشناس را.....ا
پنجم نوامبر دو هزار و ده

در آخرین وداع با ابراهیم من و همسر و دو فرزندش و ناهید تقوائی بر تابوت ابراهیم ایستادیم. فرح دست بر پیشانی ابراهیم نهاد و گفت آه چه سرد است ابراهیم. دست بر پیشانی ابراهیم گذاشتم و این شعر حاصل لحظاتی سنگین در آن هنگام است


هیچ نظری موجود نیست: