چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

یکشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۲

چند رباعی.اسماعیل وفا یغمائی

 تنها نه جهانخواره جهان میسوزد
کز سلطه ی دینباره زمان میسوزد
شرمی ای شیخ! کاخر ازآتش خاک
با ریش تو ریش آسمان میسوزد
**
تو رفته ای شیخ! نمیدانی هیچ
جز رو به سرابها نمیرانی هیچ
در هر نگهی مرگ تو اعلان شده است
نابینائی! هیچ نمیخوانی هیچ!ا
**
من کافر مطلقم به دین تو،فقیه
در شک دمادم به یقین تو، فقیه
من عاشق و مهرورزو بی آزارم
یعنی که کمر بسته به کین تو فقیه
**
مسموم شده ست مغزها از دینت
معلول شده عواطف از آئینت
با نام خدا چه شیطنتها کردی
کابلیس پدرسوخته شرماگینت
**
بر کله ی زن چرا تو جل میپیچی
ای خار چرا به شاخ گل می پیچی
با ایه و با سوره و با حرف و حدیث
یعنی که تو با طبل و دهل میپیچی
**
از بعد هزار سال ای کله خراب
بندی تو هنوز هم به موضوع حجاب
گر شخص رسول زنده بود از سر لطف
میزد به سر و ریش تو صد بار گلاب
**
با این همه تنفروش بر شهر آوار
با این همه زن، رها! ولی بهر شکار
یعنی که حجاب واجب الزامی است
اما بکش از پای تمامی شلوار
**
تردید مکن حجاب را باد برد
هر چند زنیم ما و تو داد برد
تفسیر نوین زندگانی زن را
آزاد و رها به شهر میلاد برد
**
از یک ده ششدنگ مرید خر به!ا
هرچند که خرتربود او بهتر به!ا
کور و کر و گنگ و دستها بر سینه
در خدمت امر حضرت رهبر به!ا
**
یک چند پی راه شریعت رفتم
یک چند پی رسم طریقت رفتم
بیرون ز شریعت و طریقت آخر
تا روشن و تاریک حقیقت رفتم
**
هر چشم اسیر چشم انداز خود است
هر گوش به بند بانگ و آواز خود است
فارغ ز افق که باز و بی مرز و بلند
هر بال اسیر سقف پرواز خود است
**
جز حضرت حق که او هم اندر ابهام
گه گه شنوم به دل از او راز و پیام
من را نه لجام و زین، نه افسار و مهار
من را نه رسول ونه نبی و نه امام
**
در قالب دین خدای را جا دادند
آنگاه ورا به دست ملا دادند
آن را که کمال مطلق زیبائی ست
افسوس!به او شکل هیولا دادند
**
آدم که در این جهان نخستین بشر است
تنهاست ولی رسول و پیغامبر است
پیغمبر کیست ؟راز او چیست؟ بخوان
این راکه،رسول خویشتن هر بشر است
**
آن چشمه که خورشید در او می خندید
مه چهره خود در آبهایش میدید
دیدیم صد افسوس که اندک اندک
در خود متوقف شده و می گندید
**
بر بام شناخت گر جهان را نگری
چون باز، زدام دین ملا بپری
گر در قفس شیخ خدا را جوئی
تا لحظه مرگ از خدا بی خبری
**
چون مهر،خدا بر همگان می تابد
در آنچه عیانست و نهان می تابد
قلب تو رسول توست در سینه تو
بنگر که در آن خدا چسان می تابد
**
تا من باشم زمرگ آثاری نیست
گر مرگ رسد نشان من کی باقیست
چون مانعه الجمع من و مرگ منیم
پس این همه قیل و قال پوچ از پی چیست
**
بحریست جهان جهنده و بی پایان
رویان و روان و زنده ی جاویدان
سرتاسر آن وجود ! ترسان ز چئی
شاید ز دگرگونی خویشی ترسان
**
در دامن کهکشان غباریست زمین
پس کاهکشان را به جهان ،وضع چنین!ا
هم نیز جهان به پهنه ی خویش گم است
بنگر که من و تو چیستیم اندر این
**
زانو زده از غم که چه شد این یا آن
دائم نگران در نگران در نگران
بهر همه خرده ریزه ها در فکری
الا که شناوری تودر رود زمان
**
گر قلب ترا زمعرفت بودی نور
از کبر وغرور و غم تو بودی بس دور
از خاک میآموختی آئین و سپس
از جمله جهان بیکران رسم غرور

**
بسیار در این جهان روان بودم من
پنهان به هزار کهکشان بودم من
بازآمدم و میروم ومیدانم
همواره همانم که همان بودم من
**
در عالم بیکرانه پیچاپیچ
آنقدر بدانم که منم هیچا هیچ
خلوت بگزین ز قیل و قال ای دل تلخ
هنگام سفر رسد بخود بیش مپیچ
**
ای شیخ اگر دوباره رنگت بکنند
مامانی و خوشگل و قشنگت بکنند
بشناسمت ازبوی بد دیدگهت
هرچند شترگاو پلنگت بکنند
**
ای دوست!تو دین شیخ را رنگ مکن
بر گردن آن زنگوله و زنگ مکن
این پشکل خشکیده نه شایسته ماست
از ناچاری! به سویش آهنگ مکن
**
آئین ولایت نه فقط ریش بود
یا بحث چگونه کردن جیش بود
بحث این باشد که حضرتش فرفره سان
چرخنده فقط به محورخویش بود
**
ریش تو تراشیده! سبیلت زیباست
شکل فکلت! بجان تو بی همتاست
در حرف و سخن سخت ترقیخواهی
اما سر تو حجره ی صدها ملاست
**
باشد دو ولی به ضد هم بر خیزند
بر ریش و سبیل یکدگر در تیزند
در رابطه با خلق ولیکن تو بدان
در آخر کار هر دو خون میریزند
**
شادا!که مرا عمر بشد بربادا
در رزم علیه رسم استبدادا
آخر سخن ای شیخ! مرا جز این نیست
تف برتووبرریش خدایت بادا

هیچ نظری موجود نیست: