مرثیه
اسماعیل وفا یغمائی
گر چه من را نیست
باور دوزخ، ای جنت مآب
بوی دوزخ می دهی با
این همه عطر و گلاب
ظلمتی ، ظلمت!فشرده،
تلخ و زهر آگین وسرد
لیک نامت ، روشنائی،
نور،رخشان – آفتاب
گشتم عریان تا سپارم
تن به دریایت وزین
خط بطلان بر کشیدم بر
زن وبر مام و باب
تن سپردم، غوطه خوردم
،سالها و سالها
بود دریای تو،
اقیانوس اما منجلاب
منجلابی یکسر از کید
و دروغ و پوچ و پوک
لیک بی شک،ناب ناب
ناب ناب ناب ناب
طوطی شکر شکن در ظاهر
، [ای طاووس مست]
در نهان،کفتار،
کرکس،جغد، روباه و غراب
میخوری از لاشه هامان
روز وشب، ای نوش جان!
در عزامان، زار
میزاری! دوچشمان پر ز آب
صد هزاران سرجدا شداز
تن و بر باد رفت
تا کجا؟ تا دشت
هیچستان و صحرای سراب
تا افقها ی جسد در
اشک و اشک اندر جسد
از زن و از مرد و
کودک،نوجوان و شیخ وشاب
تا افقهائی که رود
خون ما تضمین خون
تا کرانهائی که چرخد
زآههامان آسیاب
تا کرانهائی که در هر
خانه بر دیوارها
عکسهای مردگان گریند
درهر کهنه قاب
تا کرانهائی که در
کابوسهای مستمر
میچکد باران خون بر
بام رویاها به خواب
تا کرانهائی که
سوهانهای غربت را زمان
میدهد فرمان :دل غربت
نشینان را بساب
آه اگر این انقلاب
است ای خلایق تا ابد
نیستم من جز مرید هر
چه ضد انقلاب
**
گفتمش :راز نهانی
چیست ؟ من را فاش کن
هان چه میغرند در
پیرامنت خیل کلاب
گفت او: پنهان بماند،راز
تا روز ابد
فاش میگردد همین دم،
گر تو گردی گاب گاب
گر شوی خارج ز
حبس عقل و داخل در جنون
می شوی هم نکته بین،
هم نکته خوان، هم نکته یاب
گفتمش: من را نباشد
طاقت مسخی چنین
مر مرا اما بگو! ای رهشناس!
ای راهیاب!
گر خدائی نیست در
هستی و میدانی که نیست
گو که تا من نیز گردم
بی خدا و لاکتاب
گر بگوئی میکند باور (وفا)،
اما بدان
با وجود تو بود شیطان
حقیقت ای جناب
آینه بردار و بنگر
خویش را زیبائی ، آه
بوی دوزخ میدهی اما
تو ای جنت مآب
چهاردهم آوریل 2013
----------------------------------------
غراب: کلاغ
کلاب: جمع کلب. سگان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر