چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۳

غزل.یکشب اگر.... اسماعیل وفا یغمائی



یک شب اگر به درب سرایم عیان شود
او آفتاب  وخانه من آسمان شود
جانم شود دو دست، که تنگش به بر کشد
جسمم رهد زخویش و سرا پا چو جان شود
وز بوسه های من به تن، از پا الی سرش
صد کهکشان سوخته سوسو زنان شود
خاکسترست آتش آن عشق دوردست
نزدیک من اگر شود،آتشفشان شود
چل سال رفت  زآن سحر و پیر گشته ام
وین عشق کهنه، دم به دم، در دل جوان شود
ای خانه خانه غربت و بیراه،راه راه
تاچند و کی جدا زتوام آشیان شود
بی رغبتم به آدم و عالم بجان تو
یکدم اگر خیال تو من را نهان شود
زین های و هوی بیهده منرا چه رغبتی
کز این دهان روان به سوی گوش آن شود
چون منتهای خوب شنیدن سکوت بود
بهتر که گنگ یکسره من را زبان شود
در عرصه ای که غایت بینش ندیدن است
بایسته آنکه بسته مرا دیدگان شود
چشم وزبان خویش «وفا» بست تا مگر
شایسته ی نظاره  و اهل بیان شود
12 می 2014 میلادی

۲ نظر:

ناشناس گفت...

آخی. خیلی زیباست. آفرین آقای یغمایی

ناشناس گفت...

شاعر گرامی صبح و روز سرکار خوش باد
دست شما هم درد نکند برای این غرل عاشقانه عارفانۀ زیبا.
توجه شما را به دو سه نکتۀ حیرت انگیز جلب می کنم.

مطلع غزل عالی است:

یک شب اگر به درب سرایم عیان شود
او آفتاب و خانه من آسمان شود

معشوق را به آفتاب و خویش را به آسمان تشبیه کرده اید. جداً زیباست! اما چرا؟ ریشۀ زیبایی این تشبیه در این است که آفتاب فقط گرما نیست روشنایی هم هست که مهم‌تر است. اصلاً این دو وابسته به هم اند. مابقی ابیات همه در تأیید و توصیف این زیبایی عاشقانه است. اما شما ناگهان در بیت ماقبل آخر دچار نوعی نگرش عارفانۀ شگفت انگیز شده اید که حتی در تضاد عمیق با آنچه قبلاً گفته اید قرار دارد:

در عرصه‌ای که غایت بینش ندیدن است
بایسته آنکه بسته مرا دیدگان شود!

چرا چشمان خود را بسته می‌خواهید!؟ مگر نمی‌خواهید خورشید را و روشنایی او را ببیند؟ از طرفی ما در زمانه‌ای هستیم که باید هزاران چشم دیگر هم پیدا کنیم و بهتر ببینیم! این همان عرفانی است که ما را در کنار مذهب به زمین سیاه سوخته کوبانده و تاریخمان را یکسره سوزانده و نابود کرده! چشمهامان را واقعاً بسته و به سوی دره‌های ندانم کاری و نابودی کشانده.

بیت آخر اما نشانۀ فروتنی است و درست هم هست:

چشم وزبان خویش «وفا» بست تا مگر
شایسته ی نظاره و اهل بیان شود

مؤخره‌ای است در تأیید مقدمه و مندرجات میانی غزل که بسیار باشکوه است؛ اما در عین حال در یک لحظۀ بی‌دقتی در دام وزن و قافیه افتاده: طبع سرشار جناب عالی را به دام بیش‌سرایی و این بیان زیبا اما بی‌راه را در میان غزل انداخته است که خود باز از سویی در تضاد با بیت آخر هم هست. کاش این بیت را فقط حذف و یا بیت دیگری جانشینش کنید.

دمتان گرم و چشمانتان روشن تر به جمال یار.

درویش دم بریده