برای آزاده بوستانی
شعری خیلی ساده و ضعیف برای دخترکی که می شناختم
شعری خیلی ساده و ضعیف برای دخترکی که می شناختم
- اسماعیل وفا یغمائی
- در اینکه ملاهای حاکم پفیوزند
- و در جنایت کم نظیرند شکی نیست
- و در اینکه نوکرانشان،
- آنان که به آخوندها پیوسته انداز خود آنها الدنگ ترند تردیدی نیست
- و می دانم خیلی خوب می دانم همه گرفتاریم،
- همه کار داریم! هزار جور ش راهم داریم
انواع و اقسامش را هم داریم - اساسا سرمان را و برخی نقاط دیگر را هم نمی توانیم بخارانیم
- و بقیه برایمان می خارانند
- و همیشه تمام میزها پر از دستور روزو پرونده های رنگارنگ است
- ونیز در اینکه من
- یعنی اسماعیل وفا یغمائی
شاعر خسته پنجاه و پنجساله
که سی و سه سال از این پنجاه و پنجسال را
علیه شاه وشیخ جنگیده ام، که البته ارزشی ندارد - می توانم شعرهای با وزن و قافیه
- و بی وزن و قافیه وسپیدرا هم همچنین!با توانمندی بسرایم
- شکی نیست
- و نیز از بس کار دارم
- نمی توانم گاهی وجدان انسانی ام را گرد گیری کنم
وقلبم را وصله پینه کنم و زنگارهایش را پاک کنم
و چشمهایم را آز غبارهای مقدس بشویم تا دیگران را ببینم
و گوشهایم را از صداهای ملکوتی تنظیف کنم تا صدای دیگران را بشنوم - بازهم شکی نیست
- و نباید هم البته شکی باشد
- و نیز این که همیشه باید به کارهای خیلی بزرگ
- و امور خیلی خیلی خیلی بزرگ فکر کنم
- و اگر کسی در خیابان بغل گوش من داشت از گرسنگی می مرد
- بگویم به من مربوط نیست و وظیفه من کارهای بزرگ بزرگ است
در این هم شکی نیست
و اینکه باید من همیشه هزاران فرسنگ جلوتر را ببینم
آنسوی ستارگان را با فاصله میلیونها سال نوری
آنجا که نوک پیکان تکامل که بنده با لبخندی بر لب
سوار بر آن هستم و دارم کیف می کنم
فش فش کنان درهر جا نه بدتر کهکشانها فرو میرود
ولی زیر دست و پای خودم و نوک دماغ خودم را نبینم
و نبینم که زیر دست و پایم چقدر له و لورده شده اند
در این هم شکی نیست و نباید هم باشد
چون من
یعنی اسماعیل وفا یغمائی
با این همه اهن و تلپ
و هارت و پورتهای سیاسی و ایدئولوزیک
و بیست و چند کتاب و رساله و غیره و غیره
باید به امور خیلی خیلی خیلی خیلی بزررررگ
و حتی از خیلی بزرگ بزرگ هم بزرگترفکر کنم - اما امشب حوصله ندارم دوستان
حوصله ندارم به امور خیلی خیلی بزرررگ فکر کنم
چون یک امر خیلی خیلی خیلی کوچک ذهنم را گرفته - یعنی بد جوری حوصله ام سررفته
- هم از دست خدا و خلق
- و هم از دست شما و خودم
- واز دست این روزگار گه
- و خوابم هم نمی برد که نمیبرد
- زیرا دخترکی کوچک وسبزه را می شناختم
- به سادگی آب و صمیمیت یک برگ
- آنموقع ها پنج شش سالش بوددو سه سالی از پسرک من بزرگتر
- گاهی میدیدمش که در کنار شمشادها ایستاده
عروسک به بغل - و با جوجه کوچکی که جیک جیک میکرد بازی می کند
- و یکبار هم دیدمش که در کنارخیابانی پر از تانکهای غران
- با دستهای کوچکش برای چریکها
- آنهائی که خیلی هاشان شهید شدند
- گل و پرچم تکان می داد
- زیر آفتاب پنجاه درجه مهر ماه عراق
- گاهی به او شکلات می دادم
- و گاهی موقع رفتن به سر کاردستی به سرش می کشیدم
- پدرش را آخوندهای دیوث کشته بودند
- و مادر و پدر خوانده اش هر دوچریکهائی شجاع بودند
- دخترک در کنار چریکها بزرگ شد
- به سختی سعی کرد بشکفد
- اینجا و آنجادرس خواندبه این کشور و آن کشور سفر کرد
- چند زبان را یاد گرفت
- وعاقبت برگشت، در سن سیزده چهارده سالگی
- تا در کنار چریکها بجنگد و چند سال جنگید
- و صورت سبزه اش سوخته تر شد
- و دستهایش ترک ترک شد
- ودر میان سنگرها و تفنگ بدوش بالغ شد
- و زیبائی و بلوغش را بخاطر مبارزه مهار زد و سوزاند
- و سه چهار برابر یک سربازمعمولی در سنگرها دوام آورد
- و بارها خطر از بغل گوشش گذشت
- اما یکروز بالاخره از میان چریکها بیرون زد
- نمیدانم به چه دلیل، هر کس دلیل خودش را دارد
- خسته شد، برید، نکشید با به هر دلیل دیگر
- وبیرون زد و رفت در کمپ امریکائی ها
- تا شاید برود دنبال سرنوشتش
- آنجا تنها جائی بود که می توانست برود
- بعضی ها مدتی ماندند و رفتند زیر علم آخوندها
- بعضی ها برگشتند و تفنگشان را دو باره برداشتند
- سه چهر نفر راه بجائی بردند
- او نه می خواست با چریکها بماند
- و نه می خواست با آخوندها بسازد
- و نه می خواست برگرددو نه راهی بجائی برد
- سوخته و خاکستر شده می خواست برود دنبال زندگیش
- و هفته ها و ماهها و سالها گذشت
- و دری باز نشد
- و امریکائی ها حوصله شان از دست مهمانهای بناچار
- و مهمانهای بناچار هم حوصله شان از دست آمریکائی ها سر رفت
- جنگ هم بود البته
- کشت و کشتار هم بود البته
- ملاقات با دیپلماتنها و تظاهرات
- و قطعنامه و پیروزی هاو شکست ها هم بود البته
- خطر حمله ایران به آمریکا!! و انفجار بمب اتمی هم بود البته
- مسائل خطیر دیگر هم بود البته
- که باید در شعرهای دیگر از انها صحبت کرد
- و بدین علت البته کسی نمی توانست به یک دخترک تنها فکر کند
- انگار او پشکلی است که از ماتحت خلقت اشتباها بر زمین افتاده
- و اساسا جزو قازورات و فضولات و مدفوعات راه تکامل است
در مملکتی که ظرف سه سال
ششصد هزار نفر کشته شده اند - کی به فکر کسی است
- و دخترک یک روز تصمیم گرفت برود
- و با عده ای دیگر کاغذهائی را امضا کردند
- و رفتند بختشان را بیازمایندو بختشان را آزمودند
- در میان دندانهای شکارچیان
- آخوندهاو صیادان مختلف الرنگ والشکل
- ورئیس جمهور محترم عراق
- وگروههای مختلف اپوزیسیون و آلترناتیو
- ومرزداران سوریه و ترکیه و اردن و ایران
وووووووووو - عده ای می گویند گم شده اند
- عده ای می گویند به ترکیه رفته اند
- برخی می گویند در زندانهای اربیلند
- و بعضی می گویند در زندانهای اردبیل
- و من در این شب لعنتی که مثل دست خر دراز است
- دارم به سرنوشت اینها فکر می کنم
- به سرنوشت دخترکی که از بیست و چند سال عمرش
- تمامش را در آوارگی رنج گذراند
- و پدرش را به رگبار بستند و کشتند
- و خودش معلوم نیست در کجا مرده است یا زنده است
- و می خواهم بگویم که
- پناهنده بودن و تبعیدی بودن و چریک بودن
- و اپوزیسیون بودن و آلترناتیو بودن و نویسنده بودن و شاعر بودن
و تحلیل گر و تفسیر گر بودن و رهبری کننده و رهبری شونده بودن - و خواننده و نوازنده بودن و هر کوفت و زهر مار دیگر بودن
- بدون آدم بودن!! بله بدون آدم بودن
- دهشاهی نمی ارزد
که از قدیم گفته اند
سالی که نکوست از بهارش
و ماستی که ترش است از تغارش
پیداست - و من دارم فکر می کنم
- اگر جای این دخترپسر من یا دختر سرکار گم شده بود
- و معلوم نبود چه بلائی بر سرش آمده
- الان نعره ما گوش خدا را هم کرده بودو خودمان هم کور نشده بودیم
آهای ی ی ی ی
در این شب لعنتی تاریک کثافت
آهای کسانی که صدای منو می شنوین
من اعتراف می کنم
اسلام من چندان بدرد بخور نیست
اما می گن مولا فرموده
وای بحال شما اگه گوشواره از گوش زن کلیمی بکنن
و شما از غصه نمیرین
آزاده بوستانی متاسفانه کلیمی نبود البته و مسلمان بود
و شیعه اثنی عشری و زیر لوای الله و محمد و علی
و احتمالا گوشواره هم نداشته
و چون مولا فرموده زن کلیمی این حکم شامل حال آزاده نمیشه البته
وبخاطر کلیمی نبودنش نه اسرائیل و نه آمریکا از او حمایت نمی کنند
و روزنامه ها از او نمی نویسند و آنتی ، آنتی سمیتیستها کمکش نمی کنند
و در گرد همائی های چند ده هزار نفری از او نمی گویند
اما من اینو میدونم با وجود کلیمی نبودنش
از بیست و چند سال عمر
نود درصدشو رنج کشید
و شش هفت سالشو برای آزادی مملکت خودش جنگید।
سی و یک ژانویه دوهزار و هشت میلادی
عکس آزاده در سال دو هزار پنج و درکمپ
۱ نظر:
ارسال یک نظر