امامزاده عبدالله
اسماعیل وفا یغمایی
اسماعیل وفا یغمایی
آرميده در ميان شنها و بادها
با درها و پنجره ها وديوارهاى شكسته ا ش
و كبوتران فقيرِ تشنه ى خسته اش
دوستش دارم.
دوستش دارم
بازنجيرآويخته بردرگاهش
بى هيچ معنائى،
با آينه ها و شمعدانها وشمايلهايش
با شمسه هاى رنگين اش
و قفلها و فانوسها و گردسوزهاى غبار آلودش،
با ضريح فلزى فقيرانه و معجرهاى متواضعش
كه خاطره دستهاى غبار شده را مرور مى كنند
و خاطره چشمان سياه نخستين عشق مرا
و نگاههاى معصوم مارا
[كه پرواز كنان چون دو كبوتر از دوسو
دردرون ضريح
وبر فراز گور
يكديگر را عريان در آغوش كشيدند
و با بوسه هاى ديوانه خود
خواب سنگين پيرمرد مقدس مهربان را آشفتند.]
دوستش دارم!
باور نمى كنى ولى
با اين همه كافرانگى وافقهاى روشن وپاكيزه اش
مومنانه دوستش دارم!،
و هنوزبه پرتوهاى ماه
كه هر نيمه شب گنبدآجرى فرسوده اش را
با خشتهاى نقره و الماس كاشيكارى مى كند،
و به حمله دار با د
كه كاروان عطرهاى نخلها و ليموهاى دهكده مرا
به زيارتش مى آورد،
و به روستائيان
كه پيرمرد سبز پوش مقد سشان را در خواب مى بينند
و به روان سبز مادرم
كه هرشب از ستاره اى دورفرود مى آيد
تا آستانه اش را جارو كند
وهنوز وهنوز
در اندوه فرزند شهيدش بگريد
حسوديم مى شود.
فقيها مردا!**
دريغا
كه با اين همه رندى!
وجلوه درخالى خلوت خاتونان و جلوت خلائق، ***
ماجرا را نمىدانى
تو نمى دانى، از آن رو كه معصومانه رقت انگيزى،
كه با تمام بزرگى ات، حقيرى
و نمى دانى
كه من
نه چون كافرى
بل چون خدائى كه تمامى آفرينش خود را دوست دارد
فارغ ازفتواى فقيهى كه تو با شى
به تمامى هستى جهان، و اين تكه از آن،
كه دور از اويم
و شايد دور از او بميرم
از كفر و ايمانش
و پيدا و پنهانش
وشيطان و يزدانش
عشق مى ورزم،
و اگر روزى باز گردم
فارغ از طول مناره كجسازى كه موذن ناخوشاواز تو
بر فراز آن خداى عبوس وابله ترا ندا مى دهد،
سپيده دمى، پيرو صبوحى زده وزنده و زمزمه گر
و وضو گرفته در آبهاى تازه ى صبحنوش
با مشتى از خاك مردگانم در دست
به سلام عبدالله خواهم رفت
و به ادب از اواجازه ورود خواهم گرفت
بى آنكه اجازه دهم
[و بى آنكه او بخواهد]
طرح زندگى امروز و آينده مرا رقم زند
و به من بگويد:
حلقه ارادت كدام شيخ شرزه درشت شكم را بر گوش آويزم
و به من بگويد:
آب بهتر است يا شراب
يا زنى را كه دوست مى دارم
در تربيع اول بشناسم
يا پايان ماه،
و مداواى درد نشيمنگاه وسستى قضيب را
سيماب سلطانى بربيضه بمالم
و نعلين زرد در پاى افكنم.
****
فقيها مردا !
تو نمى دانى
از آن رو كه معصومانه رقت انگيزى
و نمى دانى
كه بادهاى زمان از آينده مى وزند
و از اين روست كه من از آينده
و براى آينده مى نويسم،
ونمى دانى
كه توديريست درگذشته اى
زيرا كه هنوز درگذشته اى!
ومن،
ناشناس
و با هزارچهره و نام
درآينده ام
اگر چه بر نطعم بنشانى
و به نوازش شمشيرمقدسى
كه تيغه اش ازخون روياهاى بى زنجير
وقلبهاى دوپاره شده خيس است
سر از پيكرم برگيرى،
ودرگذشت مرا بر هزار مناره ندا دهى،
امامزاده عبدالله
آرميده در ميان شنها و بادها
با درها و پنجره ها وديوارهاى شكسته ا ش
و كبوتران فقيرِ تشنه ى خسته اش
دوستش دارم.
دوستش دارم
بازنجيرآويخته بردرگاهش
بى هيچ معنائى،
با آينه ها و شمعدانها وشمايلهايش
با شمسه هاى رنگين اش
و قفلها و فانوسها و گردسوزهاى غبار آلودش،
با ضريح فلزى فقيرانه و معجرهاى متواضعش
كه خاطره دستهاى غبار شده را مرور مى كنند
و خاطره چشمان سياه نخستين عشق مرا
و نگاههاى معصوم مارا
[كه پرواز كنان چون دو كبوتر از دوسو
دردرون ضريح
وبر فراز گور
يكديگر را عريان در آغوش كشيدند
و با بوسه هاى ديوانه خود
خواب سنگين پيرمرد مقدس مهربان را آشفتند.]
دوستش دارم!
باور نمى كنى ولى
با اين همه كافرانگى وافقهاى روشن وپاكيزه اش
مومنانه دوستش دارم!،
و هنوزبه پرتوهاى ماه
كه هر نيمه شب گنبدآجرى فرسوده اش را
با خشتهاى نقره و الماس كاشيكارى مى كند،
و به حمله دار با د
كه كاروان عطرهاى نخلها و ليموهاى دهكده مرا
به زيارتش مى آورد،
و به روستائيان
كه پيرمرد سبز پوش مقد سشان را در خواب مى بينند
و به روان سبز مادرم
كه هرشب از ستاره اى دورفرود مى آيد
تا آستانه اش را جارو كند
وهنوز وهنوز
در اندوه فرزند شهيدش بگريد
حسوديم مى شود.
فقيها مردا!**
دريغا
كه با اين همه رندى!
وجلوه درخالى خلوت خاتونان و جلوت خلائق، ***
ماجرا را نمىدانى
تو نمى دانى، از آن رو كه معصومانه رقت انگيزى،
كه با تمام بزرگى ات، حقيرى
و نمى دانى
كه من
نه چون كافرى
بل چون خدائى كه تمامى آفرينش خود را دوست دارد
فارغ ازفتواى فقيهى كه تو با شى
به تمامى هستى جهان، و اين تكه از آن،
كه دور از اويم
و شايد دور از او بميرم
از كفر و ايمانش
و پيدا و پنهانش
وشيطان و يزدانش
عشق مى ورزم،
و اگر روزى باز گردم
فارغ از طول مناره كجسازى كه موذن ناخوشاواز تو
بر فراز آن خداى عبوس وابله ترا ندا مى دهد،
سپيده دمى، پيرو صبوحى زده وزنده و زمزمه گر
و وضو گرفته در آبهاى تازه ى صبحنوش
با مشتى از خاك مردگانم در دست
به سلام عبدالله خواهم رفت
و به ادب از اواجازه ورود خواهم گرفت
بى آنكه اجازه دهم
[و بى آنكه او بخواهد]
طرح زندگى امروز و آينده مرا رقم زند
و به من بگويد:
حلقه ارادت كدام شيخ شرزه درشت شكم را بر گوش آويزم
و به من بگويد:
آب بهتر است يا شراب
يا زنى را كه دوست مى دارم
در تربيع اول بشناسم
يا پايان ماه،
و مداواى درد نشيمنگاه وسستى قضيب را
سيماب سلطانى بربيضه بمالم
و نعلين زرد در پاى افكنم.
****
فقيها مردا !
تو نمى دانى
از آن رو كه معصومانه رقت انگيزى
و نمى دانى
كه بادهاى زمان از آينده مى وزند
و از اين روست كه من از آينده
و براى آينده مى نويسم،
ونمى دانى
كه توديريست درگذشته اى
زيرا كه هنوز درگذشته اى!
ومن،
ناشناس
و با هزارچهره و نام
درآينده ام
اگر چه بر نطعم بنشانى
و به نوازش شمشيرمقدسى
كه تيغه اش ازخون روياهاى بى زنجير
وقلبهاى دوپاره شده خيس است
سر از پيكرم برگيرى،
ودرگذشت مرا بر هزار مناره ندا دهى،
گوش كن!
درآينده ام من يا شيخ!
كه در آينده ام!
شا د و شنگرف و غلغل كنان
چون شراب فردا
در تاكهاى امروز
و نمى دانى كه آينده خواهد آمد
نه تنها با جامه هاى نو
كه با جسمى نو و جانى نو
رقصان و آواز خوانان
با تمام كاروانهايش وموسيقى چرخهاى ارابه هايش
كه ترا مى آزارد
وبا تمام ستاره ها
و خورشيدهايش
و تو نمى دانى
از آن رو كه معصومانه
و شكوهمندانه
رقت انگيزى
ابلها!
فقيها !
مردا!!.
23 مى2005
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*امامزاده عبدالله امامزاده اى است كوچك و با ساختمانى فقيرانه اندكى دورتر اززادگاه من در روستاى گرمه در دشت كويرودر منطقه خور وبيابانك.
** از آنجا كه قصد توارد وجود ندارد بايد اشاره كرد كه اين تركيب زاده ى ابداع بامداد بزرگ(احمد شاملو) است كه در شعرى فرموده است: ابلها مردا!
*** جلوت هم وزن با خلوت معناى مخالف خلوت را دارد
**** گفتنى است كه بنا بر روايات منتقل شده توسط فقيهان سيماب سلطانى و نعلين زرد چنين خواصى دارند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر