چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

دوشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۶

در سفر استاد یدالله طاهر زاده



در سفر استاد یدالله طاهر زاده
اسماعیل وفا یغمایی
چه شد که ساز تو دیگر نمیکشد فریاد
ز بیستون نرسد داد تیشه فرهاد
انسان «کمیاب» شریف و آزاده، استاد ارجمند موسیقی یدالله طاهر زاده، نه چنداند دیرتر و دورتر از سفر فرزند جوان افتاده اش، موسیقیدان فقید منوچهر طاهر زاده،دامن از خاک برچید و رنج تن وانهاد وبه سوی نا پیدای ناشناسی دیگر رفت.تسلیت، اندک امکان زندگان است در سوگ رفتگان، به این دستاویز واین امکان بناچار، فقدان یدالله طاهر زاده را به خانواده و خویشاوندان ودوستداران و جامعه هنری ایران تسلیت می گویم و سطوری چند از یک منظومه را بدرقه راهش می کنم.
این شعر بخشی از منظومه ناتمام و منتشر نشده«هستی نیستی» است که سالها قبل در تلاشی برای شناخت فلسفی هستی نیستی،وجود عدم، آغازش کردم وهرگز نتوانستم بپایانش برسانم.با عرض تسلیت خاص به رفیق ارجمند دکتر حمید رضا طاهر زاده که اینک معنای هنر و توانمندیهای جان پدرش در پنجه و زخمه و ساز اعجاز آفرین او ادامه دارد این بخش از منطومه ناتمام را به خاطره استاد ش که در یک کلام باز هم تکرار می کنم از زاویه انسانی از مردان کمیاب روزگار بود و بسا رنجها را در روزگار سلطه استبداد سیاه اسلامی تحمل نمود تقدیم می کنم.
اسماعیل وفا یغمایی
28ژانویه دو هزار و هشت
.....
.......
درزیر، آفتاب، وبینائی
آیا «من»، «تن من»، یک «کلمه» است
مرئی و روان برچون سایه ای بر دیوارهای مکان و زمان
تا ببیندش و بخوانندش و بشنوندش
و آیا«جان من» یک «معناست»،معنائی ناپیدا
نهان در درون کلمه
تا کلمه، تا تن، معنائی داشته باشد
تن من هنگام که چون چخماقی بر تن تو میکوبد
تا آتشی از اعجاز را در تاریکی بر افروزد
آتشی که هر دو درآن میسوزیم و می سوزانیم
تن من که بر دارها فرا میرود یا به رگبار بسته می شود
تن من که در تابوتها به گورستانها میرود تا دوباره به خاک سپرده شود
تن من که می نوشد و می خواند و می گرید و عبور می کند
تن من که رنج میکشد با شانه های منقبض اش در خیابانهای غربت
تن من که نخلها و ستاره ها و چشمه ها و شنها و گورستانها را
با خود حمل می کند
........
....
****
بسیار می اندیشم
چه «کسی» مرا، تن مرا نوشته است
زنی جوان و مردی میانسال که در عطر انگورهای شهریور
وبوی نخلها و سمفونی جیرجیرکها و غبارهای ستارگان آسمان قدیمی
در هم آمیختند
یا آب و آفتاب و باد وخاک
که مرا نیز چون آنان بر داربست ناپیدای زمان
چون فرشی یا گلیمی کوچک بافتند
****
بسیار می اندیشم و میدانم
چه بر دیوارها و چه بر ستونهای سنگی یاد بود
وچه بر صفحات کتابها و دفترهای مشق دبستانی
سرنوشت کلمه جز «زوال» نیست
رود زمان جاریست
ایستاده در آبهای بی پایانش
و انبوه کهکشانهائی که درهر موجش به چرخشند
و درهر قطره اش شعله می کشند و میدرخشند
رود زمان جاریست
بر دیوارها و ستونهای سنگی یاد بود
و کتابها و دفترهای مشق دبستانی
و کلمات می خشکند و کمرنگ می شوند و می میرند
و ما
رها میشویم چون معنائی با بالهائی شاد
و برجا می مانیم در خاطرات کلمات دیگر
****
بسیار می اندیشم و می دانم
معنا را نمی توان نوشت
اما بسیار می اندیشم و نمی توانم بدانم
چه کسی نوشته است
معناها را
.......
.....
...

هیچ نظری موجود نیست: