چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۸

حکایت کریمخان زند و علمای شیراز و روایت رئیس جمهور شدن احمدی. اسماعیل وفا


حكايت كريمخان زند وعلماى شيرازوروايت رئيس جمهور شدن احمدى نژاد در ايران

آغاز منظومه ويادى از كريمخان زند
الا اى خردمند داراى هوش
به پند خردمند بسپار گوش
فروبند اكنون زگفتن دهان
شنو پندى ازحضرت قرچُلان
حكيمى گران و عديم النظير!
به صدر حكيمان عالم چو مير!
شنو داستانى نه از هر قبيل
به دقت!! تو از مصلح اردبيل
***
شبى ياد دارم كه اند ر كرند
كسى ياد كرد از كريمخان زند
وكيل الرعاياى با عدل و داد
كه يادش همى روشن و سبز باد
لرى ساده اما بسى تيز هوش
شناساى يزدان ولى باده نوش
شبى اهل بزم وشراب ورباب
لب ساقى و جام و سيخ كباب
شبى ديگر اما الى صبحگاه
انيس فقيهان با فر و جاه
كه تا از بزرگان كند استماع
احاديث قوم بنى قينقاع

حكايت مجلس علما و كريمخان زند
چنين گفت رندكرندى به من
كه: يكشب كريمخان با ذوق و فن
انيس فقيهان شدستى به شب
الى صبحگاهان به شور و شغب
به نزدش فقيهان صاحب عبا
كه برريششان باد صد مرحبا
شكم در شكم جمله گرد آمدند
گهى در دعا، گاه ورد آمدند
گهى سر نمودند هى حوقله
گهى نيز خواندند بس بسمله
تنحنح كنان و تهنهن كنان
گهى دست كردند بر آسمان
دعا خواند آن و به اين فوت كرد
يكى هسته اى از دهان سوت كرد
بگفتند تا صبح اسرار دين
نه از روى شك بلكه روى يقين!!
يكى گفتى: ازراه و رسم عزا
يكى ديگر: از رسم بيت الخلا ( یعنی مستراح)
يكى داد فتوا: به رد سماع
يكى گفتى اندر: وجوب جماع
يكى گفت: زامكان رفع حجاب
بود ممكن! اما كجا؟ رختخواب
يكى گفت از: حرمت لحم خر( لحم خر:گوشت خر)
يكى گفت: مكروه باشد پدر!
يكى گفت: ازلطف صوت حدّث( یعنی ظرطه)
يكى زامتياز حرَث برفَرث (حرث: جلو .فرث:عقب هموزن عدس)
يكى گفت: زاندازه ختنه گاه
ــ پس از آنكه فرمود لعنت به شاه!!
ــيكى گفت: بايد در امر لواط
بفرمان رهبربسي احتياط!
يكى گفت: بى شك كه نعلين زرد
فزونى دهد قدرت نره مرد
يكى گفت: از معجز زعفران
كه گردد مداوا از آن ضعف ران
يكى گفت: از طول موى سبيل
يكى: از گناه تجاوز به فيل
يكى گفت: گفتند اندر سفر
روا باشدى صيغه ى خرس نر
يكى گفتى از: حد نفخ نعوظ( نعوظ بر وزن خروس . نفخ نعوظ: پر باد شدن و آماده شدن الت جنسی مرد)
يكى گفت تفسيرى از: قل اعوذ
يكى گفت: از رحمت سنگسار
يكى ديگر از: رحمت تيغ و دار
یكى گفت: از علم فقه و كلام
یكى ديگر: از لذت احتلام(بر وزن احترام رویای جنسی دیدن و باقی قضایا)
يكى گفت از:حد خمس و ذكات
يكى از: معاد و ز روز ممات
يكى گفت از: حورى قلقلى
ز غلمان خوشمزه ى فلفلى
يكى گفت : از روزگار شعيب( از پیامبران بنی اسرائیل)
يكى گفت :از حرز قطرقضيب( یعنی دعائی که بر قطر آلت جنسی بیفزاید)
چنين تا سحرگه كريمخان زند
گرفته بكف ريش چونان پرند
ببسته دو چشم و گشاده دو گوش
به نطق فقيهان پر جنب و جوش
به حيرت ز اسرار دين مبين
گهى شادمانه گهى بس غمين
گهى كرده انگشت خود در دماغ
گهى خيره گشته به نور چراغ
گه از فرط حيرت گزيده دو لب
گهى ضعف كرده به همراه تب
گهى گفته در زير لب واه واه
گه از شادمانى زده قاه قاه
گهى شاد از وصف اندام حور
گهى پر زوحشت ز گلبانگ صور
ادامه مجلس و سخن گفتن ازظهور خر دجال و وصف او
چنين لحظه ها پى درا پى گذشت
ز بعد يكى، ديگرى هى گذشت
سخن كم كمك تا قيامت كشيد
به دجال و آن طول قامت كشيد
سخن چونكه از روز فرجام شد
جماعت خمش لام تا كام شد
دو گوش همه تيز و سيخ آمدى
چه گويم؟ همانند ميخ آمدى
زوحشت شدندى همه ريش فنگ!
تو گوئى كه آماده از بهر جنگ
ز بالا و پائين نمودند جفت
دو چشم و، زپائين نشايد كه گفت!
***
چو مجلس همه سر به سر شد خموش
فقيهى دل انگيز و داراى هوش
بگفتا كه: پيش از قيامت خرى
خربس خطرناك و بد گوهرى
خرى چارپايش چو قيرِ سياه
دوتا گوشهايش ولى راه راه
خرى از فقيهان خطرناكتر!
بر آرد ز آفاق و افلاك سر
صدايش بود خوفناك و مهيب
بود طول و عرضش عجيب و غريب
قدش هست هفتاد فرسنگِ راست!!
ــ غريوى بناگه زمجلس بخاست!!ـ
نه تنها ز مجلس زعرش برين
خروشى زتكبير!! شد تا زمين
خدا گفت در آسمانها: زرشک
سرافیل گفتا: بینداز پشک
جماعت زوحشت خموش آمدند
اگر شير، مانند موش آمدند
فقيه گران هوش بار دگر
گشودى لب پر زدر و گهر
بگفتا كه: طولش بود اين چنين
زعرضش مگو چونكه باشد همين
چو اين خر بناگاه عر عر كند
تمام جهان جاى خود تر كند
زيك ضرطه اش، صد هزاران درخت
شو د ريشه كن از يكى باد سخت!
زيك چرخش دمب او كوهها
چو كاهى بر آيد به روى هوا!
ز ادرار اورود جارى شود
همى وقت قايق سوارى شود
اگر افكند اين خرك پارگين
شود پشكل آباد روى زمين
زيك جفتكش مى شود زلزله
ز فرط خرابى شود غلغله
خورد وقت شام و نهار اين الاغ
علفهاى هفتاد صحرا و باغ
بنوشد به يك لحظه درياى نيل
ولى تر نگردد ورا يك سبيل!!
بر اين خر چو دجال گردد سوار
بر آرد زعالم سراسر دمار
شود صحن عالم چو درياى خون
فتد عقل ناگه به بحر جنون

وحشت حاضران از سخنان فقيه و در هم ريختن مجلس
زگفتار پر مغز مرد فقيه
شدندى فقيهان زوحشت سفيه
بناگاه مجلس چو محشر شدى
خر اندر خرى بس مكرر شدى
يكى گفت: اى واى بر مردمان!
يكى زد به سر دست آه و فغان
يكى خويش را نا گهان خيس كرد
چواو ياد دجال ابليس كرد
يكى ريش خود را ز وحشت بكند
يكى زد به مجلس بناگاه گند
زيك گوشه شيخى تغوّط كنان(تغوط بروزن تجسم .تغوط کنان: در حال مدفوع کردن)
كشيد از جگر نعره ى الامان
يكى در كنارى بخود ريستى0(ریستن بر وزن زیستن یعنی ریدن)
يكى همچو فواره بگريستى
يكى زد گريبان خود را دو چاك
يكى زد ز ترس و ز وحشت به چاك
يكى سر همى كوفت بر روى فرش
فقيهى همى بود در سير عرش
يكى غلت مى زد به روى زمين
تو گوئى كه غلتان شده روى مين
چنين: مجلسى، محشر خر شدى
چه گويم كزين نيز بدتر شدى

قاه قاه كريمخان زند از اين اوضاع و تعجب فقيهان
در اين بانگ و غوغاى پر اشك و آه
بر آمد بناگه يكى قاه قاه
از اين خنده مجلس خموش آمدى
به هر كله اى باز هوش آمدى
نگه كرد اين سوى آن، آن به اين
گه از روى ترديد و گاهى يقين
سرانجام ديدند خندنده كيست
كه او جز كريمخان نبودست و نيست
ــ كه گشته سر او تمامى دهان
به عمق دهان بيضتين اش عيان
نهاده دو تا دست روى شكم
گسسته همى بند تنبان زهم
به پيچش ز قهقاه بى اختيار
نه مانند انسان كه مانند مار
دوچشمش از اين خنده لبريز اشك
شكم گشته پر باد مانند مشك
قريب سه ساعت كريمخان زند
همى زد ز فرط خوشى قاهخند
سر انجام اين خنده سست آمدى
كريمخان خندنده خامش شدى

سئوال عالمان دين از علت خنده كريمخان زند
فقيهان ز حيرت تمامى خموش
نموده همى سيخ جفت دو گوش
كه يارب مر اين خنده از بهر چيست؟
به لبهاى لر خنده از بهر كيست؟
پس از مدتى يك تن از عالمان
ز روى ادب بر گشودى دهان
كة: اى شهريارا، وكيلا ، يلا!
ز عمامه ات دور بادا بلا
هميشه سبيل تو تابيده باد
فلانجاى خصم تو سوزيده باد
زدجال ما جمله در فكرتيم
غريق غم و غصه و وحشتيم
بلرزيم چون بيد و چون كاج ما
و يا بيضه ى مرد حلاج ما
شما را ولى علت خنده چيست
چو فرجام كار تمامى يكيست!

پاسخ كريمخان زند به عالمان دين
چنين گفت با او كريمخان لر
پس از مدتى فكرت و لند و قـُر
كه: يا شيخنا گر چه مخلص لرم
لرى ساده از اهل سيلاخورم
تو اما گمان برده اى من خرم
ز خر هم كمى بنده آنورترم
الا اى فقيه گرانسنگ لاغ
كه پيش تو رحمت به جنس الاغ
گرفتم سرافيل شيپور زد
ز بالا و پائين بسى زور زد
بشد فتق او پاره چونان حقير
برآويخت دو هندوانه، به زير!
گرفتم كه هنگامه ى صور شد
جهان پر ز آهنگ دوردورشد
گرفتم كه ناگاه اهل قبور
بجستند از گورها لخت و عور
به دست آفتابه ز بهر خلا
ز بعد بسى قرن، اما كجا؟!
گرفتم كه دجال والا تبار
به قم شد خر خويشتن را سوار
روان شد زقم جانب اصفهان
غزلخوان و شادان و دلدل كنان
خرى را كه هفتاد فرسنگ طول
بود نيز عرض چنين نره غول
چگونه دهد از شوارع عبور
ــ الا اى فقيه سراپا شعورــ
كند گير در دره ها بيضه اش
شود كنده يكباره سر نيزه اش!!
توقف كند او به گام نخست
شود سخت اوضاع دجال چُست
در اين سرزمين كوههاى بلند
نمايند دجال را كوهبند
كشانند او را ز خر سوى خاك
نمايند او را به خوارى هلاك
.برو دام بر مرغ ديگر بنه
كه من نيستم مرغ دامت، اهه!

راز گشائى از اين حكايتو بيانات فلسفى حكيم قرچولان در باره ظهور حقيقى خر دجال
كنون اى خردمند دانا و هوش
كه كردى تو تمثيل دجال گوش
دو زانو نشين بر زمين از ادب
ببر بهر دانش كمى هم تعب
شنو رازى از مصلح قرچلان
گشاده دو گوش ببسته دهان
مپندار كافسانه باشد حديث
كه گويند دجال زشت و خبيث
در ايران خر خويش بر كار كرد
مر او را بر اين ملك آوار كرد
ز صندوق آورده او را برون
ابا حيله ونيز مكر و فسون
يكى خر كه شكلش نه چندان عجيب
ولى فكرهايش شگفت و غريب
يكى خر كه هفتاد فرسنگ راست
بود خر بدون كم و نيز كاست
مهيبى! بزرگى ! شگفتى! خرى!
خر كم نظيرى! وز اين برترى
يكى خر كه در راس جمهور شد
ابا طبل و تنبور و شيپورشد
ز دجال يكدست فرمان گرفت
به كف بهر سوگند قرآن گرفت
كنون بانگ دجال و صوت خرش
ابا نعره ها و ابا عرعرش
فكنده ست هر گوشه اى ترس و بيم
تو گوئى ز غول و ز ديو رجيم
بگويند: ما اين و آن مى كنيم
چنين مى كنيم و چنان مى كنيم
به آئين آن شيخ راحل شويم
در اين راه هرگز نه كاهل شويم
به قانون اسلام و دين مبين
اگر لازم آيد به روى زمين
زخون رود جوشنده جارى كنيم
ز اسلام مردمسوارى كنيم
بگوئيم تا آتش تير بار
اگر لازم آيد بر آرد دمار
ز پير و جوان و ز خرد و كلان
ز بحر خزر تا به بحر عمان
بسازيم صد گونه بند و قفس
براى كسى كو بر آرد نفس
نمائيم ما قتل زنجيره اى
يكايك! به نوبت! بلى جيره اى
همه شاعران را پريشان كنيم
نويسندگان را به زندان كنيم
بفرموده حضرت رهبرى
همى زير اين تاق نيلوفرى
حرامست تى شرت بى آستين
چه زير زمين و چه روى زمين
زنان را نشانيم اندر سرا
به اذن فقيه و به امر خدا:
چه خوش گفت فردوسى پاكزاد
كه رحمت بر آن تربت پاك باد*
زنان را بود بس همين يك هنر
نشينند و زايند شيران نر**
زن خوب باشد زن حامله
چو شد حامله گردد او كامله
ز روى محبت ببريم دست
گهى چار انگشت و گه نيز شست
بكوبيم شلاق بر پشتها
همى نيز بر چهره ها مشتها
به فتواى مجموع شيخان قم
بسازيم صد گونه بمب اتم
به ضرب كميته به زور بسيج
شوم بنده خرگوش و ايران هويج
ببنديم زين بعد بر ريش غرب
يكى شيشكى چله و چاق و چرب
ترور را همى باز سامان دهيم
به فرمان رهبر فراوان دهيم
همه خاك ايران به آتش كشيم
به فرمانم ملاى جاكش كشيم

پايان سخن ويادى ديگر از كريمخان زند
چنين است اآين دجالها
به ايرانزمين ودر اين سالها
بياد آر اما تو اى دلپسند
تو گفتار پر مغزآن خان زند
بياد آر اما تو اى نازنين
تفاسير قرچول مسند نشين
گرفتم كه دجال بر خر نشست
به مسند همى بار ديگر نشست
گرفتم كه بر مسند خاتمى
نشستن نمودى ابو شلغمى
ولى اندرين مرز و بوم سترگ
گرفتار يك مشت ملاى گرگ
در اين مرز، برتر ز البرز كوه
بود رشته كوهى گروها گروه
نه اندر شمال و نه اندر جنوب
نه جاى طلوع و نه جاى غروب
كشيده به هر گوشه اى دامنش
نه پيداست آفاق پيرامنش
سرش بوسه گاه بلند اختران
به هر گوشه در دامن آسمان
بود صخره هايش ز پولاد سرد
به هر صخره اش قلعه هاى نبرد
چه خوش گفت استاد داناى طوس
كه بر ريش پاكش ز من باد بوس:...
كنارش پر از شهرياران بود
برش پر زخون سواران بود
پر از مرد دانا بود دامنش
پر از خوبرخ چاك پيراهنش...***
مپرس ازمن و ديگران كو؟ كجا؟
به هر شهر و هر ديه و هر روستا
مر اين كوه باشد همى عزم خلق
نماد و بلندائى از رزم خلق
در اين كوهها گر سكندر گذشت
به يونان زمين ديگر او بر نكشت
شكستند در سيستان نيزه اش
به بابل كشيدند هم بيضه اش
پس از آن عمر گر چه شبگير كرد
ولى عاقبت توى گل گير كرد
بجا ماند ايران زمين سترگ
عليرغم امواجى از نره گرگ
مغول آمد و قوم تاتار نيز
نه يك بار و ده بار، صد بار نيز
ولى باز هم بيضه ها گير كرد
برفتند با مدتى دير كرد
كنون نوبت حضرت احمدى است
كه گويند پروردگار بدى است
هم او نيز گم مىكند بيضه را
نه تنها همين! بلكه سر نيزه را
ممان اى رفيقا تو اندوهگين
تو از مكر شيخان منبر نشين
كه اين سر زمين جاى دجال نيست
عيان گردد آخر كه بازنده كيست
رسد روزگارى خروشى برين
كه آزاد شد ملك ايرانزمين
كنون گر چه در غربت سوت و كور
بر آور زدل با دو صد شور و نور
سرودى كه شام سيه رفتنى ست
همى شيخ از بعد شه رفتنى است
سرودى كه: ايرانزمين ياد باد
هميشه بر و بومش آباد باد
به قول (وفا) شاعر گوشه گير
كه از هجر ميهن شده زود پير:
نه مازندران بلكه ايران زمين
همه سبز در سبز و آباد باد
بر آن بيرق سرخ و سبز و سپيد
وزان بوسه ى پر گل باد باد
نه معشوق ما اوست پس قلب ما
پر از شور مجنون و فرهاد باد ****
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*
بيت از سعدى: گلستان** بيت از فردوسى: شاهنامه*** ابيات از فردوسى: شاهنامه

هیچ نظری موجود نیست: