چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

جمعه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۸

غزل. اسماعیل وفا.پنجم مارس دو هزار و ده

غزل
اسماعیل وفا

پنجم مارس دو هزار و ده

می دانم
برده تن خویشم
چون مینوشم وتنفس میکنم
چون بر میخیزم و میخوابم
چون در انتظار پزشک انتظار میکشم
چون در پایان ماه دریافت میکنم و میپردازم.


می دانم و رنج میکشم
که برده تن خویشم
چون از پله ها فرود می آیم و فرا میروم
چون پنجره رو به خیابان را باز میکنم
برای هوای تازه
و میبندم رو بر سرمای شب و دشنه های کوچکش.


می دانم
برده تن خویشم
برده تن خویشم که بر جان من آرمیده است
مغرور از اقتدار و سالاری خویش
از نخستین سپیده تا نخستین ستاره
در میان میلیونها تن که برده تن خویشند
چون با همند و چون تنهایند
چون خفته اند و چون بیدارند
چون غمگینند و شاد
یا شکست خورده و یا فاتح.

می دانم برده تن خویشم
می دانم و رنج میکشم وگاه
به مرگ می اندیشم که مرا آزاد میکند، و تو
که میدانم تن من برده ی جان من میشود
ای جان من
چون به میعاد تو میایم بی هیچ ثقلی
چون برشی نازک از نسیم صبح
در بشقاب سپیده دم نخستین بامداد پاکیزه جهان
و تن من برده ی جان من میشود
چون در آغوشت میکشم
و تن من فراموش میشود
چون لبانت را میبوسم
و پلکهایم را میبندم
تا جهانی دیگر را تماشا کنم
در رهگذر عابران حیرتزده....
پنجم مارس 2010

هیچ نظری موجود نیست: