خزانی
آمد شب خزاني بركن چراغ ديگر
با ياد نوبهار و بستان و باغ ديگر
چون لاله داغداريم ساقي زرطل سوزان
بر سينه ام بيفشان از باده داغ ديگر
تا از غمش خماريم پروا زمي نداريم
پر كن اياغ ديگر بعد از اياغ ديگر.....(ایاغ"جام می)ا
در بزم ما دميدهست گل از غبار مستان
تا كي دمد زخاك ما گل به راغ ديگر....(راغ: گلستان و سبزه زار) آ
پرواي زهدمان نيست گو هر زمان بر آيد
بر هر گذر به مسجد آواي زاغ ديگر
در وادي حقيقت با ما ميا وگر نه
آز آتش شرابت بايد دماغ ديگر
ساقي بده خدا را جامي دگر وفا را
كامشب برم مگر جان از طعن لاغ ديگر ....(لاغ: ابله و احمق) آ
عشق و مرگ
چو عاشقم به جهان وآنچه اندراو پيداست
چه غم ز مرگ كه او هم به چشم من زيباست
زخاك بر شده اين دل، و ديدگان تو نيز
كه خون من زخيالش هميشه پر رؤياست
وباز بذر دل و ديدگان ما اي يار
به كشتزار جهان بي گمان بدان روياست
زقامتت به قيامت يقين نمودم و عشق
چنين سرود كه عاشق هماره ناميراستـ
ومن به چشم تو بردم هزار سجده به شوق
كه ديدگان تو از آفريدگان خداست
ميان معبد و معبود و عابد اي محبوب
تقارن است و تباين هميشه نا پيداست..... تقارن و تباین : نزدیکی و دوری آـ
و پختگان طريقت به تجربت گفتند
تباين ار كه بود بي گمان ز خامي ماست
بيا وفا كه جهان غير رهگذاري نيست
به گام عشق گرش طی کنیم سخت رواست
عشق
عشق بورزيد عشق چون كه بجز عشق نيست
آنكه اصيل اندرين چند نفس زندگيست
عشق بورزيد عشق گر چه فنايش شويد
چونكه جز اين هر كه كرد زنده نگشت و نزيست
زنده زعشق آمده ست عالم و هر كو در آن
گر چه به عالم در عشق موج زنان عالميست
برتر از اين ماه و مهر نيز فزون از سپهر
وه چه سرايم زبان را به سخن تاب نيست
مستم از عشق بتي كز خم زلفان او
هر نفسم زندگي مانده به پيچ و خميست
وه كه از امواج عشق مي شود و مي شوم
او دگر و من دگر هر دم ما را نويست
كهنه نگرديم ما گر چه كهن آمده ست
عشق من و مهر او هان بنما راز چيست
آه خدايا چه رفت بر من شوريده دل
كز نظرم شد نهان هر چه جز او در زميست.... زمی: کوتاه شده زمین در شعر پارسی
حلقه بر استارگان مي زنم و چون ندا
بر شود از هر كران: در پس در كيست كيست
نعره بر آرم زدل: گم شده در كهكشان
يار من آن مه كزو غرقه به حيرت پريست
نقش كف پاي او هست در اينجا عيان
يا به دياري دگر در فلك ديگريست
بلعدمان تا جهان باز نموده دهان
يار بيا چونكه وقت كوته و فرصت دميست
۱ نظر:
salam
ارسال یک نظر