غزلهای بی تاریخ
اسماعیل وفا یغمائی
شمع
میسوزم در خویش،گدازان
و فرو میریزم برخویش ، سوزان
طبیبی نیست
حبیبی نیست
کهکشانست و شب بی پایان و زمان
خاموشیم با لبها و دستهای بسته،
و دور از منی تو
دور از من
ای نزدیک با من
و ای در من
تنها کبوتران مبدانند
میان زمان وجهان و آوارگی
میدانم که میروم و میروی
می خواهم جهان باشم ای محبوب
تمام جهان باشم با فراخنای بی منتها
و بازوان بی پایان جهان هنگام که میروم
و پراکنده میشوم
تا ترا بازیابم و درآغوش گیرم
چون میروی وپراکنده میشوی
وغبار و باد و آب و آتش و خاک میشوی
و میان زمان وجهان و آوارگی
نمیدانی
و تنها کبوتران پیرامون من میدانند
چگونه در من شعله وری
چون زمزمه های مرا میشنوند
هر روز در اینجا
بر نیمکت قدیمی
و در حاشیه این بلوار متروک خاکستر و ابر.....
چشمه نمک
چشمه نمکی ای شهد!
هر چه می نوشمت تشنه تر میشوم
و وای از این دل
که هرچه پیرتر میشود
در آن جوانتر میشوی
چون باغی کهن با دیوارهای فروریخته اش
ودر آن هزاران سرخ گل
در اغوش خورشید و آواز پرندگان
چشمه نمکی ای شهد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر