اگر مرگ نبود
اسماعیل وفا یغمائی
اگر مرگ نبود
خورشید، تنها یکبار طلوع میکرد
منجمد، بر سینه آسمانی بی حرکت سنجاق شده
ودر افق کهکشانهائی صامت و ساکن.
***
اگر مرگ نبود
ماه بر نمی آمد تا فرو رود
و ستارگان چشمک نمیزدند،
باران فقط یکبار میبارید
و صدای رعد در گلو خفه میشد
و آذرخش به کلافی از ریسمان گچ تبدیل میشد
و فرو میریخت
***
اگر مرگ نبود
گیاهان در ظلمت شب نمیروئیدند
پلنگان از سینه کوه فرا نمی رفتند
هیچ گلی نمی شکفت
تا هوا عطر اگین شود.
***
اگر مرگ نبود، سینه ی زنا ن به گل نمی نشست
در جذب افتاب و زمان
و لبانشان به بوسه،
اگر مرگ نبود
سینه مردان به گل نمی نشست
ازدر آغوش کشیدن زنانی که دوست می دارند
و لبانشان به بوسه
و اگر مرگ نبود
مردی و زنی قد نمیکشید
تا غزلی زاده شود
وشاعری و سازی از عشق سخن سر کند
***
اگر مرگ نبود
نه شجاعت معنائی داشت و نه شهادت
نه شبی به پایان میرسید
نه روزی ، تا روزگاری نو طالع شود
و انسانی نو
***
اگر مرگ نبود ظالمان تا ابد میزیستند
و مظلومان نیز
نه ظالمی نو سر بر می آورد تا رسم ستم تازه کند!!
و نه مظلومی دیگر، تا راهی تازه در رهائی بجوید
و می زیستیم
چون خدا و شیطان
یا شب یا روزی مرده و بی جولان و بی پایان
در دریای سنگ شده ابد.
***
اگر مرگ نبود
آئینهای مرده نمی مردند
و خدایان مرده
و رسولان مرده
وکاهنان و ناطقان و راهبران مرده
و نیز راهروان دیریست مرده!
و بر نمی آمد،
هرگز بر نمی آمد
در سنگ بست تاریک و مرگبار درد و یاس
آئین و آسمان و انسانی دیگر
و راهروانی تازه
که در آنان جوانه راهبران تازه به گل می نشیند
***
اگر مرگ نبود
زندگی بی راز و ژرفا بود
و زندگی قلعه ای عظیم و کهنه و مدور بود
بی هیچ دری، حتی در رویاهامان بر دیوار کهنه وسطبر آن
و ما و چرخشی بی پایان گرداگرد آن
بی ادراکی ازجوانی و پیری
***
اگر مرگ نبود
نه انسان بودیم نه حیوان و نه گیاه
و نه حتی جمادی، که در آن حرکتی
تهی بودیم و خلاء و عدم و سکون
نبودیم، بی هیچ امکانی، حتی امکان ادراک عدم
***
به تن خود عادت کرده ایم
به خوردن و نوشیدن و ...
بی هیچ اندیشه ای
به تن خود عادت کرده ایم
که عادتمان داده اند به هوشیاری
تا همه تن باشیم
و در هراس مداوم از نیستی
غافل از نیستی دمادم خود،
و غافل از آنکه بی مرگ
زندگی می ایستاد و منجمد میشد
و غافل از آنکه مرگ نام دوم زندگی است
جفت زندگی ست
حرکت زندگی است
روانی و روانه بودن زندگی است
معشوق و محبوب زندگی است
تا در آمیزش دمادمشان
دربطن مشترکشان کودک آینده شکل گیرد و زاده شود
با آسمانهایش و انسانهایش
تا زمان در حرکت آید
وهر لحظه مردن بما امکان دهد تا یک لحظه زندگی کنیم.
که اگر توان از دست دادن لحظه ها را نداشتیم
حتی یک لحظه نیز نمی توانستیم زندگی کنیم.
***
از گور و قاری و کفن و تابوت می هراسیم!
از نابودی عادتهایمان
غافل از انکه چه راهی را سپرده ایم
از آغاز انفجار بزرگ که خود بر پایانی بی شک زاده شد
تا اینجا که در حاشیه خیابان بستنی مان را لیس میزنیم
چالاک و جوان
یا پیر و خسته
و میپنداریم که مرگ یک فقدان است
غافل از اینکه یک امکان است
برای وا نهادن تن
تنی که آنرا تا نهایت خود باید بتکانیمش
و یال افشان تا آنجا که سهم ماست بتازانیمش
بر راهها و روزها
در زندان و غربت
و یا بر پیکر کسی که دوستش میداریم
و در آخرین دم
فارغ ازهراسهای نکبت هر آن آسمان و آئین مرده
باور کنیم هوشیاری وجود بیکران را
که مرگ است و زندگی
و زندگی و مرگ
و بال بگشائیم
در پروازی ناشناس....
هشتم ژوئیه دو هزار و هشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر