چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

پنجشنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۲

زیرا باد میوزد اسماعیل وفا یغمائی


 زیرا باد میوزد
اسماعیل وفا یغمائی

در زیر خورشید زرد نیمروز
اگر چه از چشمان «زهرا» آغاز شد،
از چشمان دخترکی سوخته از آفتاب
که نمک بود و عسل و شرم پر طراوت نجابت،
اما من میان راه «گرمه» و «خور» شاعر شدم
درست میان راه «گرمه» و «خور»
تنها و توبره بر پشت و ترانه خوان
به نیمه شب پانزده سالگی
وقتی که ماه پر جلالت عظیم
چونان خدائی از خط افق بر آمد،
و بخود لرزیدم و
          چشم بستم و
                    زانو زدم.



چشم گشودم
           وهیچ نبود
جز من و
       ماه و
           خط افق،
          در بی پایان کویر
وآسمان شسته ی شکم داده ازسنگینی کهکشانهای بیدار و چرخان،
و کویر پاکیزه ی سپید درخشان
که بر ان روشنی نیمه شب میرقصید
وجاروهای نرم نسیم بر براده های الماس و نمک.



بودم من بودم،در بودن
دست برتن تبدار خود سودم
بودم من،
         و ماه بود و کهکشانها
         و باد و خاک و نمک
        همه در پیوند با یکدیگر
غوطه ای خوردم در تالاب بیکران جهان
پنهان شدم و اشکار گشتم با جان خویش
سر بر آوردم و چیزی بر من آشکارشد و در من تراوید
و جارو کشان نسیم مرا روفتند
چنانکه دشت را، تاپاکیزه شوم و شهامت یابم
وتمام هراسهایم را با خود بردند.



بودم من، بودم من
و دانستم که خواهم بود
عریان شدم بی هیچ شال و جامه و پوزار
تا با نور و باد وماه برقصم
برتن سپید کویر چون زیباترین زنی،
تا بچرخم در میان ستارگان و کهکشانها
که بر پوست تن من میلغزیدند
تا زمزمه زمین و زمان را بشنوم
تابدانم که جهان زنده است و من زنده ام در جهان،
تا نور و باد و ماه و خاک و کویرباشم
و تا ستاره و کهکشان باشم
وتاشاعر باشم
زمزمه گر آنچه که پاکیزه است و حقیقی.
و تنهائی و طعن وتیغ و تبر را تاب آورم سرخوشانه
در دفاع از پاکیزگی و حقیقت
تا شمع راستی را بر افروزم
در برابردهان دریده و تاریک دروغ
تا در نیمه شب بی ستاره
بی هیچ تکیه گاهی بخوانم
خورشید خواهد دمید
زیرا زمین میچرخد و زمان میگذرد
زیرا هنوز شب از سنگینی کهکشانها شکم داده است
زیرا باد میوزد
و ماه بر میاید
زیرا در آن دهکده فقیر
چشمهای «زهرا» معجزه ایست که تکرار میشود
زیرا نه غریو بویناک قاریان
                        در این جهنم بیداد
بل جاروهای باد بر دشتها صدای خدا را میپراکنند.




مغرورم، مغرور
بیش از آنچه که فکر میکنید
زیرا دیریست که میدانم هیچم،درپیوند با همه چیز
زیرا خاک مادر من است وباد برادرم
زیرآب خواهر من است
و آسمان پدرم
زیرادر مقابل پرنده و سگ،
و گربه پیر خانه به خضوع کلاه از سر بر میگیرم
تا بتوانم نقاب ازچهره پلشتی و دروغ برکنم
و بتوانم برای شما،
                     حتی شما متاثر باشم
شما که دشمنان منید
و شماکه نه خشم و نفرت
بل رقت و تاثر مرا برمیانگیزید......
9/ژانویه/2014 میلادی
اسماعیل وفا یغمائی






۱ نظر:

ناشناس گفت...

شعر زیبایی نوشته اید. گویی که شراب شعرتان باز از سرچشمه آن هستی گمشده نشأت گرفته باشد. هر چه باشد من که خوش نوشیدم. زلال ترین آب ها هم مست کننده هستند. اگر چه من همه را نفهمیدم و اگر چه سطرآخر را ندانستم؟باد شلاق می زند. گرفتاری ها زیبایی ها را با خود می برند و معجزه زمستانی می خواهد جهان را گویی ترک کند اما هر هنرمند مثل جهانی است که اگر بتوان در آن ساکن شد دیگر ترک کردنی نیست. و جای نگرانی نیست. اما باز هم بگویم که شعر زیبایی بود. از زیبایی های گمشده که باز می گردند.مینو