در بدرقه عباس محمد رحیمی
در آشيان غربت سر زير پر كشيديم
بستيم بال و پر را دست از سفر كشيديم
اي مرغكان بتازيد سرخوش به بيكرانها
ما رخت و بخت خود را از اين سفر كشيديم
بر اين ز مين سرائي ما را نگشت پيدا
اميد را بناچار سوي دگر كشيديم
در اين شب سيه كار گم شد ره و به فرجام
از عارض تو بر دل نقش سحر كشيديم
اين است داستان عشق زميني ما
هر چند اين صلا را بر گوش كر كشيديم
يارب كسي بجز تو در اين سفر ندانست
رنجي كه ما ز دور شمس و قمر كشيديم
در هر نفس ز گرداب رو سوي موج و توفان
صد بادبان حيرت در شعله بر كشيديم
در لجههاي تاريك از خون داغ خورشيد
بر ديدههاي پر اشك كحلالبصر كشيديم
در انتها چو دريا عريان شديم عريان
در زير بارش تيغ از سر سپر كشيديم
اي مقصد حقيقت،از خویشتن ببستیم
بال و پر و بسي شكر، كاندر تو پر كشيديم
۱ نظر:
دست مریزاد استاد با وفا،
اسفندیار
ارسال یک نظر