چرخی زدم در شهر
اسماعیل وفا یغمایی
چرخی زدم در شهر
خورشید می تابید بر ظلمت
ظلمت لبالب بود از غربت
آژیرهای سرخ و آبی
با غرش چرخان و پولادین خود
هر گوشه ای
دژبان مرز سرخ و اشک آلوده ی خون و طلا بودند
و عطرهای پوک غفلت در هوا
بوئیدم آنها را ،رها بودند
آنان که میرفتند
وآنانی که از سوی دگرسو باز می گشتند
یکپارچه تن گشته،دیری بود
از جان جدا بودند
در چار سویم هرکران
رودی و دریائی و اقیانوسی از تن
اسماعیل وفا یغمایی
چرخی زدم در شهر
خورشید می تابید بر ظلمت
ظلمت لبالب بود از غربت
آژیرهای سرخ و آبی
با غرش چرخان و پولادین خود
هر گوشه ای
دژبان مرز سرخ و اشک آلوده ی خون و طلا بودند
و عطرهای پوک غفلت در هوا
بوئیدم آنها را ،رها بودند
آنان که میرفتند
وآنانی که از سوی دگرسو باز می گشتند
یکپارچه تن گشته،دیری بود
از جان جدا بودند
در چار سویم هرکران
رودی و دریائی و اقیانوسی از تن
در میان بستر جادوی پنهان زمان
پویان و جویان و روان
پویان و جویان و روان
و زیر پاها خاک میسائید دندان به دندان
بسته می شد باز میشد راههائی
که نمیدانم کجا و چیست!ا
*****
چرخی زدم در شهر
خورشید می تابید بر ظلمت
ظلمت لبالب بود از غربت
من در میان رود و دریائی و اقیانوسی از تن های سرد و پوک
تنهاروان بودم
هم پای من هم قلب من هم جان من بس خسته بود اما
تا نیمه شب
در جستجوی پیکری دارای جان بودم.
شانزده آوریل دو هزار و شش
۱ نظر:
ارسال یک نظر