ترانه معشوق
اسماعیل وفا یغمائی
باز آمدم باز آمدم تا آنکه هشیارت کنم
وزخوابهای بیکرانبا نعره بیدارت کنم
بازآمدم تا ورزمت از عشق و شور و جان و دل
بنمایمت راز نهان دانای اسرارت کنم
خاکت کنم آبت کنم نارت کنم نورت کنم
ابرت کنم وزبعد آن باران و جوبارت کنم
رودت کنم نهرت کنم دریاچه و بحرت کنم
خشکت کنم از خویشتن وز خویش سرشارت کنم
سنگت کنم کوهت کنم از عرشها تا فرشها
با یک تلنگر ناگهان مستانه آوارت کنم
جامت کنم دستت کنم نوشانمت مستت کنم
بانگت کنم رقصت کنم چنگ و دف و تارت کنم
تیغت کنم تیزت کنم بیرحم و خونریزت کنم
در دست تاتارت نهم یا آنکه تاتارت کنم
شورت کنم شادت کنم اشکت کنم خونت کنم
سالار و سردارت کنم آنگاه بر دارت کنم
رومت کنم بلخت کنم زهرت دهم تلخت کنم
وآنگه رها از این و آن شهد شکربارت کنم
بارانمت باران شر یا از دل دوزخ شرر
سازم کویرت سربه سر تا آنکه گلزارت کنم
رنجت دهم رنجت دهم وز بعد ان گنجت دهم
غارت کنم گنج ترا چون خویش طرارت کنم
آئینه ای سازم ترا هم خویش و هم ابلیس را
شیطانخدایت سازم و آنگه خداوارت کنم
مهرت نهم مهرت کنم تا آنکه آوازم دهی
زآن پس شوم خاموش تا از خویش بیزارت کنم
تو گرچه انکارم کنی من مهر تائیدت زنم
تا آنکه تائیدم کنی آنگاه انکارت کنم
گه سوی ایمانت برم گه سوی کفرت می کشم
گه بنده تسبیح و گه در بند زنارت کنم
تو خشت هفت افلاک را در زیر سر نه لیک من
در قالب خاکت کشم چون خشت دیوارت کنم
تا انکه بعد از قرنها گویم بیا گویم بیا
از جنت و دوزخ رها تا غرق دیدارت کنم
اسماعیل وفا یغمائی
باز آمدم باز آمدم تا آنکه هشیارت کنم
وزخوابهای بیکرانبا نعره بیدارت کنم
بازآمدم تا ورزمت از عشق و شور و جان و دل
بنمایمت راز نهان دانای اسرارت کنم
خاکت کنم آبت کنم نارت کنم نورت کنم
ابرت کنم وزبعد آن باران و جوبارت کنم
رودت کنم نهرت کنم دریاچه و بحرت کنم
خشکت کنم از خویشتن وز خویش سرشارت کنم
سنگت کنم کوهت کنم از عرشها تا فرشها
با یک تلنگر ناگهان مستانه آوارت کنم
جامت کنم دستت کنم نوشانمت مستت کنم
بانگت کنم رقصت کنم چنگ و دف و تارت کنم
تیغت کنم تیزت کنم بیرحم و خونریزت کنم
در دست تاتارت نهم یا آنکه تاتارت کنم
شورت کنم شادت کنم اشکت کنم خونت کنم
سالار و سردارت کنم آنگاه بر دارت کنم
رومت کنم بلخت کنم زهرت دهم تلخت کنم
وآنگه رها از این و آن شهد شکربارت کنم
بارانمت باران شر یا از دل دوزخ شرر
سازم کویرت سربه سر تا آنکه گلزارت کنم
رنجت دهم رنجت دهم وز بعد ان گنجت دهم
غارت کنم گنج ترا چون خویش طرارت کنم
آئینه ای سازم ترا هم خویش و هم ابلیس را
شیطانخدایت سازم و آنگه خداوارت کنم
مهرت نهم مهرت کنم تا آنکه آوازم دهی
زآن پس شوم خاموش تا از خویش بیزارت کنم
تو گرچه انکارم کنی من مهر تائیدت زنم
تا آنکه تائیدم کنی آنگاه انکارت کنم
گه سوی ایمانت برم گه سوی کفرت می کشم
گه بنده تسبیح و گه در بند زنارت کنم
تو خشت هفت افلاک را در زیر سر نه لیک من
در قالب خاکت کشم چون خشت دیوارت کنم
تا انکه بعد از قرنها گویم بیا گویم بیا
از جنت و دوزخ رها تا غرق دیدارت کنم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر