عشق
اسماعیل وفا یغمایی
اول نوامبر دو هزار وهشت
که بودم
بسی سالها قرنها در کرانی
یکی دشت بی حاصل بی نشانی
به زیر یکی گمشده آسمانی
نه در آن سرودی
نه آواز رودی
نه اندر اجاقی در آن، رقص آتش در آغوش دودی
نه بود و نبودی،
و تو آمدی عاقبت
همچو ابری که لبریزآواز وباران
و باریدی وبنگر اکنون
ز هر گوشه ام جویباری غزلخوان
و آغوش من ای گل از معجز عشق
بهاران و روییده در آن
هزاران گلستان.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر