عاشقانه های بی تاریخ .شماره پنجاه و یک
غزل «حجاب» و «رضا خان»
اسماعیل وفا یغمائی
در همه جا
و همه وقت
با تو همه چیز شعر است
ای محبوب،
و دریغا که نمیدانی
و بی تو من بی خویشم و بی خویشتن
و دریغا نمیدانی
***
با تو من آفتاب را زمینی کردم
با تو ماه نیمه شب با من سخن گفت
با توعشق آغاز شد
با تو مندر پایان خود آغاز شدم
و نمیدانی.
***
ساده ای تو
چون درخت وآفتاب و گندم
در هیاهوی این همه ضربان دل دیوانه من
پیرامون سادگیهای تو
وتو آن کیمیائی که همه چیز با تو شعر میشود
سنگ و اندوه و شب و تنهائی
آینه قدیمی با تصویر تو در اعماق آن لرزان
شب غریب در پس پنجره
خوابهای من در بیداریهایم
و بیداری های من در اعماق خواب
و حتی[ دریغا که نمیدانی]
«برقع »و «حجاب» شبگون زنان
و اراده «رضا خان»!
***
می خواستم ای محبوب
و می خواهم ترا
پیچیده در برقع
و درتاریکترین حجاب، پنهان
و می خواستم خود را جبار چون رضا خان
با اخمی تلخ و آهنین
در جستجوی تو[ای غزل و ای غزال]
با تمام تفنگچیانم درکوه و بیابان
تا بجویمت وبیابمت و بگیرمت
تا بربایمت و به بندت کشم
تا به خلوتت برم و حجاب وجامه از تو برگیرم
و پیرامون تو که چون غزالی هراسان
بچرخم چون پلنگی دیوانه
تا بنگرمت وببویمت وتماشایت کنم
لبانت را و دهانت را و گیسوانت را وگلوگاهت را
و آنگاه در مقابلت زانو زنم
برتکه های شکسته خدا و آئین و قانون!
و بسرایم برای تو ای محبوب عریان
زیباترین غزلهایم را
و بیاویزم بر چارسوقهای چار سوی جهان
و تو...
آن کیمیائی که همه چیز
با تو به شعر بدل میشود
و دریغا نمیدانی
و نمیدانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر