با ناخدا
اسماعیل وفا یغمائی
این زبان دل افسردگانست
نه زبان پی نام خیزان
گو نگیرد کسش در زبان هیچ
ما ره خود بگیریم دنبال
«نیمایوشیج منظومه افسانه»
**
اگر دروغ بر راستی چیره میشود
و اگر فریب بر حقیقت،
خوشا شکست من
و خوشا، صلیب و دار و دشنام و تف
هنگام که شادیانه
به سوی دار میروم،
اما بدینسان که تو رفته ای و میروی
و اگر بروی
چنان، سکه ای، پشیزی خواهی شد
که جذامیان نیز از پذیرفتنش ابا خواهند کرد.
**
نه می دانی
و نه می فهمی
که نه زبان نام خیزان
بل زبان دل افسردگانست این
با سرودی تنها
و غریب تر وبی شکست تر از رعدی خرد شده
برراهی که باید دنبال کرد وازآتش حقیقت گذشت
و تو
همچنان بر برج ترس و فریب
سر فرو برده در ابرها وآسمانهای تاریک توهم
آنجا که حتی خدا
حتی خدا!بر خاک با تو آغاز میشود
فراشو و فراتر
و بنگر در اعماق و بشنو
زمزمه های زرین وزنبور آسای کرنش را
تا نیروی اعتماد را در خود باز یابی
**
فرا برو و فراتردر فراشدن بی پایانت
بربرجی که از خشت تن وجان ما قد کشیده است
و هنوز قد میکشد.
در میان هفت رود خون
و هفت کوه جسد
و هفتاد دریای خاموش اشک
که سفینه های ارواح مغموم
در بادهای متوقف مرگ بر آن ایستاده اند.
**
بشنو کلام مرا
کلام مرا بشنو
کلام شاعری که در برابر توبر دل خود زانوفشرد
تا زیبائی ترا در برابر زشتی شیخجلاد پیر بسراید
و شجاعت ترا در مقابل هراسندگان از او
بی هیچ صلتی،
و ندانست
و نه دانست که تو نه شجاعی و نه زیبا
وتاختن یال افشان تاریخساز تو،نه در توفان
است و رو به توفان
بل در گریز ازتوفان ناهنگام،
توفانی که
دهانبند از پوزه درنده متعفنش بر گرفته
بودی
تا قلبهای هزاران آهوی رها شده درخیابانها را
بدرد و بجود
تا نامشان زیب دفتر فخر تو و دهانبند فریاد ما
شود
واگر چه دیر،
دانستم و برخاستم
تا تمام نفرینها را صلت خویش سازم
آینه در برابر سیمای تو بدارم
وتا زشتیها و هراس ترا بر تو آشکار کنم
**
هراسانی! هراسانتر از هراس
هراسان و گم کرده راه
و چنان درگریز از حقیقت، در اعماق خود نهان شده
ای
چنان در اعماق خود نهان شده ای
چنان در اعماق خود نهان شده ای
[در حفاظت هفت خندق خون و جسد]
که از هفت دروازه باید گذشت
و هفتاد در و هفتصد نگاهبانخاتونان گرز آتشینه
به کف
تا ذات خرد و خسته و خراب
و حقیر و هراسان ترا به تماشا ایستاد،
ذاتی که با حقارت دیگران عظمت خود را
با نفرت دیگران به دیگران عشق خود را
و با دروغ، حقیقت خود را
تضمین میکند
بر فرشی سرخ در زیر گامهایش
که بر
گرهگاه هر تارش قلبهای ما
ودر گرهبند هر پودش چشمهای ما
در زیر گامهای تو وخاتونشاهت
سالهاست
که می تپد و میگرید
در افقی که سالهاست
تن های ما در زندانهای جزیره جنون و خون جلاد پیر
و چشمان مادران پیر ما در چشمخانه ها
بربلند قناره هاو عمق گورها خشکیده است.
**
بگذار من تنها باشم
اما در کنارحقیقت
بگذار من لعنت شده باشم و دمساز بالعنت شدگان
امابه دور از دروغ
بگذار هیچ باشم و پوچ
د رسنگباران تمام پاروکشان تو بر دریای خون و اشک
د رسنگباران تمام پاروکشان تو بر دریای خون و اشک
اماناموس شاعری را پاس دارم
بی هراس از خدا و شیطان
**
همه باید ترا دوست بدارند
و تو هیچکس را
همه باید ترا بستایند
و تو هیچکس را
همه باید بمیرند تا تو زنده بمانی
همه باید دشنام پذیرند
تا سرود ستایش تو خاموش نشود و سر بر فلک هفتم
کشد،
همه باید خائن باشند و تو خادم
همه باید خائن باشند و تو خادم
باید زن سر تافته از آستان تو
بر پیشانی خود به دست خود
شادمانه مهربی عصمتی بکوبد
تا عصمت تو محافظت شود
و هر لحظه باید جسدی بر خاک افتد
و جانی بر باد رود
تا حقیقت تو
بتواند نه تنها ازما
بل
ازخود تو نیز پنهان باشد
واعتماد وجدان سفالینه ی شکسته ی «تو» به «خویش»
در عمق هفت صندوق پولادین
درستی خطا های ترا توجیه کند
لحظه به لحظه،
و فراموش کنی
و فراموش کنی
[در تاریکی توجیه از پس توجیه و در پاسداری از
عظمت خود]
که بهای
یکدست جامه خاتونشاهت
ازهزینه یکسال خانه ی فاطمه و زینب افزونست،
و فراموش کنی
در راه سه ماهه
که به سالیان و سالیان انجامید
و قرنی به پایان رسید و قرنی اغاز شد
از کجا به کجا آمده ایم ؟،
و از کجا تا به کجا
از خاکستان مردم تا کاخستان ملوک
و ازسجده گاه جهاندار
تا جلوه گاه جهانخوار
بر فرش لگد کوب شده غرور ما
**
بگذار شاعران تو
بی هیچ اعتقادی تیغ تیز ترانه هایشان را برکشند
بگذار پیرریزه خواران خوان بیدریغت سر به خاموشی
تکان دهند
بگذار مریدان تو مرا به نفرت یاد آرند،
[به محبت و رقت در آنان مینگرم]
دوزخ اما دوباره اینروزها
و در این چند روزه ی در دوزخ زیستن به وام من است
و در این چند روزه ی در دوزخ زیستن به وام من است
تا در قلم من زبانه کشد
و چنانکه به سهم اندک خویش
بر ریش
امام پیر زبانه کشید
بر بهشت دروغین تو شعله افکند و خاکسترش کند
و شاید راهی از پس این آوارخونبار بیدار،
من پاکم ای پلید
و پاکترین بارانهای جهان
زنده و مرده مرا هزار باره خواهند شست
اگر تو هزار باره
تمام مردابهای درونت را بر من فرو ریزی
و دیریست میدانم و پذیرفته ام
پادافراه پاکزیستن
دریده شدن در زیر دندانهای دریده ترین دیوان جهانست
که در درون تو تنوره میکشند
ومن میروم تا مرگ مرا بی شکست کند
و این سرود
بر هر موج خواهد رقصید
من میروم و این سرود
در هر آذرخش خواهد درخشید
بر نیمرخ پنهان پلید تو
من میروم این سرود
ترانه تمام شکستگانی خواهد شد
که برمیخیزند تا به پاسداشت ناموس آزادی
به خاطره تو تف کنند
من پاکم ای پلید
و پاکترین بارانهای جهان
زنده و مرده مرا هزار باره خواهند شست
اگر تو هزار باره
تمام مردابهای درونت را بر من فرو ریزی
و دیریست میدانم و پذیرفته ام
پادافراه پاکزیستن
دریده شدن در زیر دندانهای دریده ترین دیوان جهانست
که در درون تو تنوره میکشند
ومن میروم تا مرگ مرا بی شکست کند
و این سرود
بر هر موج خواهد رقصید
من میروم و این سرود
در هر آذرخش خواهد درخشید
بر نیمرخ پنهان پلید تو
من میروم این سرود
ترانه تمام شکستگانی خواهد شد
که برمیخیزند تا به پاسداشت ناموس آزادی
به خاطره تو تف کنند
و تونه
می دانی
و نه می فهمی
که نه زبان نام خیزان
بل زبان دل افسردگانست این
زاده شده در نخستین بامداد جهان
و در انتظارنخستین شاعر گمنام
که بر می آید تا ناموس راستی و حقیقت را
در مقابل شکوه دروغ وعظمت فریب
باروشنای ساده خویش نگاهبانی کند.
**
میمیریم
وخلقی به روشنی آفتاب
و لبخند بر باد رفته زیباترین زن سر زمین من
،نه ماکه ذات من را و تو را داوری خواهد کرد
خوش باش و تصور کن:
بر گور تو شاید!طبالان و شیپورچیان
در غرش توپهای شربنل
و ولوله دریای«مردم!»
سمفونی بتهوون را بنوازند
و بر سنگ گور من در زیر غبارها
کلمات
به آرامی نفس خواهند کشید:
و نسیم صدای آنها را با خود خواهد برد
اگر دروغ بر راستی چیره میشود
و اگر فریب بر حقیقت
خوشا شکست من.....
دوم ژوئن 2013
۱۰ نظر:
بسیار شعر زیبا و به جایی بود
اگر میخواهند با قلم با تو شاعر مبارز بجنگند، پس بجنگ تا بجنگیم...
اگر دروغ بر راستی چیره میشود
و اگر فریب بر حقیقت،
خوشا شکست من
و خوشا، صلیب و دار و دشنام و تف
هنگام که شادیانه
به سوی دار میروم،
اما بدینسان که تو رفته ای و میروی
و اگر بروی
چنان، سکه ای، پشیزی خواهی شد
که جذامیان نیز از پذیرفتنش ابا خواهند کرد.
همه باید ترا دوست بدارند
و تو هیچکس را
همه باید ترا بستایند
و تو هیچکس را
همه باید بمیرند تا تو زنده بمانی
همه باید دشنام پذیرند
تا سرود ستایش تو خاموش نشود و سر بر فلک هفتم کشد،
همه باید خائن باشند و تو خادم
باید زن سر تافته از آستان تو
بشنو کلام مرا
کلام مرا بشنو
کلام شاعری که در برابر توبر دل خود زانوفشرد
تا زیبائی ترا در برابر زشتی شیخجلاد پیر بسراید
و شجاعت ترا در مقابل هراسندگان از او
بی هیچ صلتی،
و ندانست
و نه دانست که تو نه شجاعی و نه زیبا
وتاختن یال افشان تاریخساز تو،نه در توفان است و رو به توفان
بل در گریز ازتوفان ناهنگام،
توفانی که دهانبند از پوزه درنده متعفنش بر گرفته بودی
تا قلبهای هزاران آهوی رها شده درخیابانها را بدرد و بجود
تا نامشان زیب دفتر فخر تو و دهانبند فریاد ما شود
واگر چه دیر،
دانستم و برخاستم
تا تمام نفرینها را صلت خویش سازم
آینه در برابر سیمای تو بدارم
وتا زشتیها و هراس ترا بر تو آشکار کنم
خوش باش و تصور کن:
بر گور تو شاید!طبالان و شیپورچیان
در غرش توپهای شربنل
و ولوله دریای«مردم!»
سمفونی بتهوون را بنوازند
و بر سنگ گور من در زیر غبارها
کلمات به آرامی نفس خواهند کشید:
و نسیم صدای آنها را با خود خواهد برد
اگر دروغ بر راستی چیره میشود
و اگر فریب بر حقیقت
خوشا شکست من.....
دوم ژوئن 2013
بسیار شعر زیبا و به جایی بود
اگر میخواهند با قلم با تو شاعر مبارز بجنگند، پس بجنگ تا بجنگیم...
اگر دروغ بر راستی چیره میشود
و اگر فریب بر حقیقت،
خوشا شکست من
و خوشا، صلیب و دار و دشنام و تف
هنگام که شادیانه
به سوی دار میروم،
اما بدینسان که تو رفته ای و میروی
و اگر بروی
چنان، سکه ای، پشیزی خواهی شد
که جذامیان نیز از پذیرفتنش ابا خواهند کرد.
همه باید ترا دوست بدارند
و تو هیچکس را
همه باید ترا بستایند
و تو هیچکس را
همه باید بمیرند تا تو زنده بمانی
همه باید دشنام پذیرند
تا سرود ستایش تو خاموش نشود و سر بر فلک هفتم کشد،
همه باید خائن باشند و تو خادم
باید زن سر تافته از آستان تو
بشنو کلام مرا
کلام مرا بشنو
کلام شاعری که در برابر توبر دل خود زانوفشرد
تا زیبائی ترا در برابر زشتی شیخجلاد پیر بسراید
و شجاعت ترا در مقابل هراسندگان از او
بی هیچ صلتی،
و ندانست
و نه دانست که تو نه شجاعی و نه زیبا
وتاختن یال افشان تاریخساز تو،نه در توفان است و رو به توفان
بل در گریز ازتوفان ناهنگام،
توفانی که دهانبند از پوزه درنده متعفنش بر گرفته بودی
تا قلبهای هزاران آهوی رها شده درخیابانها را بدرد و بجود
تا نامشان زیب دفتر فخر تو و دهانبند فریاد ما شود
واگر چه دیر،
دانستم و برخاستم
تا تمام نفرینها را صلت خویش سازم
آینه در برابر سیمای تو بدارم
وتا زشتیها و هراس ترا بر تو آشکار کنم
خوش باش و تصور کن:
بر گور تو شاید!طبالان و شیپورچیان
در غرش توپهای شربنل
و ولوله دریای«مردم!»
سمفونی بتهوون را بنوازند
و بر سنگ گور من در زیر غبارها
کلمات به آرامی نفس خواهند کشید:
و نسیم صدای آنها را با خود خواهد برد
اگر دروغ بر راستی چیره میشود
و اگر فریب بر حقیقت
خوشا شکست من.....
دوم ژوئن 2013
درود بر شما آقای یغمایی.
با ناخدا،شعری زیبا،با محتوا و پر از حرف های ناگفته ای است که اکنون به صدا درآمده و رمز و راز «ناخدا»ی “جذامیان” ،”بر برج ترس و فریب،که سر فرو برده در ابرها وآسمانهای تاریک توهم،و هم او که از خشت تن وجان ما قد کشیده است”، را بر زمین می کوبد تا حقیقت نمایان گردد و راهی که لاجرم باید طی نمود!.
اسماعیل وفا یغمایی شاعر بزرگ معاصر که بیش از ۴۰ سال در خدمت مجاهدین بوده و بیش از ۷۵ درصد شعرها و ترانه سرودهای مجاهدین متعلق به او می باشد،با رهبران مجاهدین در تضادی عمیق فرو رفته است.
از چند روز پیش او بدنبال پاسخ سئوالی می گردد تا فرزند اش امیر را نسب به وضعیت نامعلوم مادرش “اکرم حبیب خانی” در کمپ های مجاهدین،آرام و مطلع نماید.
اما رهبران، اعضا،فرماندهان،کمیسیون های شورا و به عبارتی تمامیت سازمان مجاهدین که با القاب و رنگ های متفاوتی اظهار وجود می نماید،او را زیر شدیدترین دشنام ، تهدید و اطلاعیه های رنگارنگ فرو برده و از پاسخ روشن به او فرار می کنند!
به راستی آیا اکرم حبیب خانی همسر سابق اسماعیل وفا یغمایی و مادر امیر یغمایی زنده است؟
اما شعر «با ناخدا»ی آقای یغمایی فقط در این باره نیست.او با ناخدا از کوله بار به راه کج نشسته ای حرف می زند که سازمان مجاهدین خلق،متبلور شده از مسعود و مریم رجوی است.
شعر «با ناخدا» عاقبت تلخ ۴۰ سال گذرا بر صحنه عینی کنونی او،ما،مردم و آرمان هایی است که رجوی سوار بر برج سازمان مجاهدین خلق بر تمامیت آن خیانت نموده و قربانیان خود را چند باره به صلیب می کشد!
نیما
binahayat zabane hale manast va tarikh az to shaerh azadeh be niki nam khahd bord shad bashi marde bozorg
اگر یک روانپزشک بخواهد مثالی از کسی که به بیماری نارسیسم دچار است بیاورد حتما باید این شعر را بخواند . اسماعیل وفا یغمایی . تو میمیری و سرودهایتان همه فراموش میشوند و هیچکس دیگر هیچ کدام از شعرهای ترا نخواهد خواند . زیرا که از ابتدای انسان تا به انتهای انسان . کسانی درقلب مردم جای میگیرند که درد مردم داشته اند و خواسته اند مشکلی را از انها حل کنند . کسانی که خواسته اند فقر را درمان کنند یا بی عدالتی اجتماعی را یا دیکتاتورها را به زیر بکشند . اگر کسی درقلب مردم ماند ه است آلنده است و شاعری که دوست او بود یعنی نرودا و اگر کسی درقلب مردم مانده است چه گوارا بود که چریک فقیران بود وهمیشه گارسیا مارکز افتخار میکند که کتابش درکوله او بوده است . انسان ها به انسان های حقیقی افتخار میکنند نه آدمهایی که دربحبوحه جنگشان آنها را تنها گذاشته اند و فقط به خودشان و منافع حقیر خودشان اندیشه اند - ب
به جهنم که نخواهند خواند. من نمبتوانم جلوی بی عدالتی و حماقت و نامردی و تهمت سکوت کنم که کیسی نخواهد خواند. اشکال تو این است که فکر مبکنب در اینده هواداران مجاهدبن فقط شعر مبخوانند. در هر حال مهم نیست و به درک
موفق باشی
عالی بود. ناراحت نشو. به یاد همه ستاره ها می بوسمت!ـ
هزاران درود آقای یغمائی شاهکاری است سیاسی و فلسفی که از عمق اخلاص و خشم شاعرانه برخاسته است بسرائید و زنده و شاد باشید
بخشایش.م
درود، اگر هواداران مجاهدین آقای رجوی را در اینه این شعر می بینند، تقصیر یغمایی چیست که بر او خشم می گیرند. شعر آینه است و در این شعر من حال و هوای همه دیکتاتورهای مذهبی و غیره را می بینم. اتفاقا در آینده برای شناخت تاریخ امروز این شعر را بسیاری خواهند خواند. شعر تاریخ زمان خویش را بر دوش دارد و این بیشتر شعر ایران است که چهره حاکمان خوب و بد را به ما نشان می دهد. در گل درد شاعر این نیست که آیندگان چه نظری دارند، شاعر حس و تجربه خود را بر روی کاغذ می نویسد و به همین خشنود است.
خوش باش و تصور کن:
بر گور تو شاید!طبالان و شیپورچیان
در غرش توپهای شربنل
و ولوله دریای«مردم!»
سمفونی بتهوون را بنوازند
و بر سنگ گور من در زیر غبارها
کلمات به آرامی نفس خواهند کشید:
و نسیم صدای آنها را با خود خواهد برد
اگر دروغ بر راستی چیره میشود
و اگر فریب بر حقیقت
خوشا شکست من...
اسماعیل عزیز به سخن بی مقدار کسانی که در پشت مانیتورهای تشکیلاتی، همچون رباطهای بی مغز رفتار میکنند برآشفته نشو. زیرا چون من بیشمارند که شرفت را تحسین کنند. فکر نکن که من دوستت هستم نه. اگر در خلوت صحبتی با من داشته باشی متوجه میشوی که از دستت بسیار دلخورم. زیرا خودت هم زمانی که هنوز مسحور سحر ضحاک بودی، مرا به همان ناحفی که اکنون با گوشت و پوست و استخوان لمس میکنی به ناپاکی متهم کردی تا مبادا در مواجه با تناقض بزرگ درونی ات حس کنی که خیانت میکنی. از دستت دلخورم ولی با شعرت گربه کردم و به شرافتت سر تعظیم فرود آوردم. تو وجدان بیدار نسلی خواهی بود که با اعتماد به وجودی ناپاک، هزاران هزار خود را به قربانگاه برد. نسل سوخته من و ما به شرافتمندانی چون تو نیاز دارد. بدان که تو در سی سال شعری که در وصف پاکی سرودی خودت را بیان کردی و امروز نیز شرافت خودت را بیان کردی.
این خروش تو چیزی جز وجدان بیدارت و قلب مجروحت نیست. بدان و مطمئن باش که به جز الینه شدگان و مسحورشدگان دستگاه ضحاک که شمارشان اندک است و در مقایسه با بیشمارانی از آزادگان هیچ هستند، سروده ات زمزمه لحضاتمان و مرحم زخمهایی خواهد شد که جز خروش کسی که در درون خانه بوده نمیتواند مرهمشان باشد.
درورد بر تو عزیز
ارسال یک نظر