چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۴

هیچ ایم ما شاعران! هیچ! اسماعیل وفا یغمائی

هیچ ایم  ما شاعران!
هیچ!
**
با لباسهای وصله خورده
و کفشهای کهنه
هفت خنجر ارتجاع درپشت!
و هفت گلوله  انقلاب در سینه!
بی بوسه و نان شراب
وجیبهای تهی و تهمت خورده
دردراز- راه شب زده
راه میسپریم برقطرات اشک خویش
اما خورشید برموهای خاک الود
و تمام کبوتران خسته جهان بر شانه های ما
به امنیت آرمیده اند
آهسته راه برویم شاعران!
آهسته...
**
هیچ ایم  ما شاعران!
هیچ!
میخندیم و میگرییم و می سرائیم
رقصان در باد و آتش
و رویا و هذیان و صاعقه
با گوشها و چشمهای عاشق و آزرده
از صداها و تصویرهای یاوه
اما تردید نکنیم
تردید نکنیم
از ذات پاک جهان روئیده ایم
در عشقورزی زیبائی و نور ،
و زندگی و صلح و راستی
 در نخستین شراره های آن انفجار عظیم
که کهکشانها را زاد و نخستین شعر جهان را
در فراخنای بی نهایت تاریکی،
که آب و خاک و آتش و باد را زاد
و پنجمین عنصر جهان را
شعر را
و همه چیز را به آن آذین بست
زمان را و جهان را
و هر آنچه را زمان و جهان بر می آورد
**
بر پیکر ماست شاعران!
بر پیکر شعرما شاعران غمگین و تلخ ست
که صبح  بی دروغ  نازک آرا ی بی دفاع طلوع میکند
که رودها جاری اند و گندمها می وزند
و از دهان تلخ ماست
که تمام زنبورهای شهد آفرین به پرواز در میایند
 تاتمام کندوهای جهان لبریز شوند.
**
هیچ ایم  ما شاعران!
هیچ!
نه شاهان باورمان دارند
نه خدایان نه کتابهای آسمانی
نه شورشگران!
و نه حتی مردمی مقدس
 که به خموشی دوستشان داریم
بی آنکه
در برابر مقدساتشان سر فرود آریم
که در عصر نان و زر و زنجیر
وغفلت و قدرت
در جهانی که طلا و خون آن را طراحی کرده است
شعر نیز چون جنگل و رود و خاک به خاکستر نشسته است
و گاه تنها میتواند برای پرندگان و باد زمزمه سرکند
در میان آسمانخراشها و استخوانهای خونین...
**
هیچ ایم  ما شاعران!
هیچ!
در جستجوی آن آزادی هنوز محال
اما اگر روزی شهریار صلح و انسانیت
بر پلکان خورشید و هوای تازه و زندگی  
فرا رفت و بر تخت نشست
نه خدایان و نه رسولان،
بل این مائیم شاعران!
ما نگاهبانان سیلی خورده و خنجر برپشت
 راستی و صلح و عشق و زندگی
این مائیم که به اشارت شهریار شهریاران!
  با دستهای خسته و جامه های ژنده
تاج زرین شهریاری را بر سر او خواهیم نهاد.
**
مغرور باشیم شاعران
و سکه غرور خود را به تواضع
بر لبان  تنهاترین تنفروش غمگین
و گدائی که بر سکوی غروب و انتظار نشسته است
بیفکنیم
با بوسه ای بر دستهاشان
هیچ ایم  ما شاعران!
هیچ!......
سیزده شهریور هزار و سیصد و نود و دو

۱ نظر:

Unknown گفت...

بینهایت زیبا! بی نهایت!