چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

پنجشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۶

تابلوهای بهاری شماره دوم. اسماعیل وفا یغمایی




تابلوهای بهاری و نوروزی
شماره دوم
مجموعه ای ازشعرها و غزلهای بهاری
اسماعیل وفا یغمایی
غزلهاو شعرها و ترانه سرودهای بهاری و نوروزی که تا به امروز سروده ام ، از سال 1358 تا به امروز و در کشاکش ایامی که شادی و بهار و نوروز در سرزمین ما در تهاجم سوگ و ارتجاع بوده است بیش از صد قطعه است که شماری از این آثار را در مقدم نوروزی که در راه است تقدیم خوانندگان گرامی میکنم باشد که اندکی بر لطف و صفای نوروز و بهاربیفزاید.ا
اسماعیل وفا یغمایی.

اسفند هزار و سیصد و هشتاد و شش
تابلوهای بهاری.اسماعیل وفا . شماره یک

تابلوی ششم
بهار آمد و در دشت دور لاله شکفت
بهار آمد و در دشت دور لاله شكفت
به دست جام مي و باده در پياله شكفت
به هفت شكر سپاس اي خدا كه سردي دي
برفت و باز شرار مي دو ساله شكفت
بهار آمد و زد بوسه بر لبان شبان
شبان خسته به ني لب نهاد و لاله شكفت
من آن نواي ني‌ام اي وطن كه هستي من
به آب و خاك تو در دور استحاله شكفت
گهي نسيم شد و از دريچه اي بگذشت
گهي چو خون كبوتر به برگ لاله شكفت
گهي چو صبح تلالو به آن رخان بخشيد
گهي سياهي شب شد در آن كلاله شكفت
هنوز آن شب نوروزت اي وطن از ياد
نرفته است كه مه در ميان هاله شكفت
شبي كه ابر بهارت ز رعد گل باريد
شبي كه پونه وحشي ميان ژاله شكفت
هنوز در پي آنم مگو محالست اين
بسا محال كه ديديم لامحاله شكفت
به يمن باد بهاري «وفا» ترانه تو
به گل نشست و چو گل اندرين رساله شكفت
تابلوی هفتم

دریای صبح موج زد و آفتاب شد
درياي صبح موج زد وآفتاب شد
برشاخه ها سكوت زمستان سراب شد
بوئ بنفشه بال زد اندرهواي خاك
بال پرنده شسته به اشك سحاب شد
آن‌آبشار خفته به يخ بركبودكوه
گيسوگشود وخانه‌ي چنگ و رباب شد
باچشم گل گشودزمين پلك بسته را
بگشاي چشم بسته جهان آفتاب شد
دردفترغزل فكن آتش زرازگل
آميزه باغزل همه عالم كتاب شد
گمگشته دردقايق حيرت نگاه شو
كزلطف اين حقيقت،دل نكته ياب شد
ويرانه شو ميان گل و مل كه دربهار
آبادآن كسي كه سراسرخراب شد
آمدبهار و زاهدمسكين به حيرت است
از گل كه پيش چشم جهان بي حجاب شد
هشدار اي فقيه عليرغم حكم تو
آيد بهار وآمد و باز انقلاب شد
بادبهار آمد و توفان گلفشان
آيد ترانه خوان كه زمان حساب شد
اي خوش حكايت من و آوارگي وفا
زآن غم چه غم كه شيب رسيد و شباب شد
روز ازل ميان معماي هست و نيست
تقدير ما حكايت باد و شهاب شد
ساقي به تاق ابروي رندان و رهروان
ما را بريز باده كه گاه شراب شد
تابلوی هشتم
آنک سحر در اینه ها آفتاب زد

آنك سحر!درآينه ها آفتاب زد
بانگ خروس پر زفلق راه خواب زد
درباغ پير برگ گل نوجوان شوخ
عريان شد و به زمزمه‌ي جوي اب زد
چيزي شگفت و زنده شكفت آه گوئيا
برق سراب در دل جام شراب زد
خنديد نوبهار
خنديد نوبهار درآينده برجهان
شد ترمه گذشته نهان در مه زمان
در راه بيكران زمان بازكاروان
مي بگذرد به شادي وانده جرس زنان
با زنگ كاروان كه زند زير و بم بگو
با خاطرات تيره كه؛بدرود مردگان!
بوسيدني‌ست گل
بوسيدني‌ست گل رخ چونان گلش ببوس
نوشيدني‌ست جام بنوشان و خوش بنوش
آنگه به شعر رند جهانسوز شهر عشق
با اين دعا به حضرت حق در طلب بكوش
«يارب به وقت گل گنه بنده عفو كن
عذرم پذير و جرم به ذيل كرم بپوش»
يك بوسه اي بهار
يك بوسه اي بهار كنون بررخان تو
تا بشكفد لبان من اندر لبان تو
يك بوسه اي بهار كه از بوسه ات شود
هر واژه ام به معجزه اي گلفشان تو
يك بوسه اي بهار كه تا جاودان شوم
يكسر مگر مسافر جان نهان تو
تابلوی نهم
شهر من باز به گل بشکفی و روح بهار
شهر من! باز به گل بشكفي و روح بهار
چنگ خواهد زد سرمست پس از اين شب تار
گل من! باز از اين خاك برآئي هرچند
خاك من باشد درباد وزان همچو غبار
خاك من! پاك شوي باز تو در گريه شوق
زين همه اشك و شوي شاد و زشبنم سرشار
وه كه در گريه خود غرقه شوم در لبخند
گرچه دارم به جگرآتش وبرمژگان خار
و به چشمان تو سوگند كه از سرمستي
پاي از ره نشناسم من و در از ديوار
چو بيادآورم اي يار كه مي‌رخشد مست
به سحرگاهي گمگشته دراين شهر و ديار
شهر در بوسه وبوسه به لب و لب در تب
كوچه در هلهله و شادي وگل بر ديوار
شهر من! ديشب از خواجه‌ي شيرازي تو
كه به دامان تو رخشيد چو دري شهوار
به تفأل ز تو پرسيدم واز عالم عشق
اين چنين گفت مرا راز و عيان كرد اسرار
شكر ايزد كه به اقبال كله گوشه‌ي گل
نخوت باد دي آخر شده و رونق خار
تابلوی دهم
تشنه برگ گل و شبنمم ای باد بهار
تشنه برگ گل و شبنمم اي باد بهار
جامي از برگ گل و شبنمم از لطف بيار
كاشكي خانه من درنگه بلبل بود
تا بديدم كه به گل خوانده كدامين اسرار
كاين چنين در نفس صبحگهان از سر شوق
فكند در نفس صبحگهان شور و شرار
به ميان دوعدم عشق چه رازي دارد
كه ببرده‌ست زمرغان چمن صبر و قرار
ما كه در خاك نشيني به ره عشق گره
نگشوديم مگر عاقبت از گرد و غبار
اصل با وصل چو در چرخ نباشد اخر
رفت معشوق و بجا ماند دل عاشق و زار
دست تقدير چو در پرده رازست وفا
نيست پيدا كه چه تصوير بر آرد پرگار

هیچ نظری موجود نیست: