چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

چهارشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۶

تابلوهای بهاری شماره سوم اسماعیل وفا یغمایی


موج بهار از سر گلزارها گذشت
موج بهار از سر گلزارها گذشت
«توفان لاله از سر ديوارها گذشت
باريد ابر شوخ و نسيم بنفشه سا
خيس از ميان بارش رگبارها گذشت
نوروز نو شكفت فلك را به نو بهار
نقشي نوين به چرخش پرگارها گذشت
اي دل ممان خموش اگر چند ياد يار
همدوش غم به هر تپش‌ات بارها گذشت
آزادي است و عشق در اين جنگ، شعله ها
بسيارها كه بر دل بسيارها گذشت
عيار زي كه با مدد حق سپاه غم
مغلوب از قلمرو ما بارها گذشت
صبحي رسد «وفا»كه بگويند قلب ما
پيروزمند زآتش معيارها گذشت
مصرع دوم بیت اول از صائب است
***********
درخت باران گسار! سلام! آمد بهار!
درخت باران گسار! سلام! آمد بهار!
سلام !آمد بهار! درخت باران گسار!
ز بوي خاك زمين، شكفته شد آسمان
شكفته بادا ترا ، در اين ميان برگ و بار
هوا خوش و روز خوش، صفاي نوروز خوش
چه غم كه چندا ن صفا نداشت پيرار و پار
نماند و رفت و گذشت، در اين گذشتن نشست
به راههاي زمين ز شادي و غم غبار
وز اين غبارك چه ماند مرا و ما را مگر
به پشت چين جبين خيالكي يادگار
خيالكي همچو مه، كه اندر آن گاهگاه
وزد هزاران خزان به سبزه هاي بهار
در آ زابر خيال، كه واقعيت رسيد
نشسته در بوي گل به نغمه هاي هزار
در آ ز ابر خيال كه خاك اينك خداست
و يا خدا را به خاك فتاده شايد گذار
نه آن خدائي كه شيخ از او حكايت كند
كه پيش او ديو و دد، به حق حق شاهكار!
نه آن هيولاي تلخ نشسته بر تخت ترس
به دوزخي در يمين به جنتي در يسار
هر آنچه جاهل ورا عزيز تر بندگان
هر آنكه اهل خرد ز كوي او الفرار!
نه آن خدا، كاين خدا نموده خود را نهان
به روشناي اميد به ژرف شبهاي تار
به شعله‌ي آن چراغ، كه مي دهد اين نويد
كه در پس پنجره كسي است در انتظار
به بوسه‌ي عاشقان به شامگاه وداع
و صبحگاه وصال چو از ره آيد سوار
سرشت او از بهشت، بهشت او را سرشت
نگه كن اينك كز اوست، زمين ما مشك بار
نشسته در دود ابر، به خويش گويد به ابر:
ـ زمين منم! تشنه ام ، ببار باران ببار!
كه دير گاهي مرا نشد مگر اشك من
ز ديده‌ي مردمان به خاك من آبيار
شود چو رعد و در ابر به ابر فرمان دهذ
شود چو باران و باز چنان يكي آبشار
به خاك ريزد ز خاك بر آورد سر زگل
زگل به باد و ز باد، به جلوه هاي بهار
ز جلوه هاي بهار، به چشم و از چشم من
به دست و از دست من، به شعركي بيقرار
كه مي سرايد ترا ، «وفا» به صبح بهار
در خت باران گسار،سلام آمد بهار!
***********
بهار آمد و شد برگ لاله آتش خيز
بهار آمد و شد برگ لاله آتش خيز
به زير ابر كريم رحيم باران بيز
به شاخ مرده كه شد زنده از هواي بهار
كشيد بلبل عاشق نشيد رستاخيز
كه اي نهان شده در خود ز سايه‌ي اندوه
به آفتاب بهاران زندگي بگريز
به رغم شحنه چنان گل ز پرده بيرون زد
كه ترسم آنكه كند شيخ خار فتوي تيز
بپوش روي گل من! ولي زشيخ بپوش
كه چشم شور فقيهان شهر باشد هيز
ز شيخ روي بپوش به حق حرمت خلق
ز بندگان خدا هيچگه مكن پر هيز
طلوع صبح بهارست و جشن جمشيدي
بيا كه تا بشكوفيم ما و من هم نيز
نگويمت به عبث اين تاملي اي دوست
چه سود زآنكه بهارآمد و تو در پائيز
كنون كه دشت پر از لاله هاست اي ساقي
بپاس خون شقايق وشان شور انگيز
از آن گلاب كه حافظ به خاك آدم ريخت
بيار جامي و بر تربت شهيدان ريز
بهار خاك بر آمد بهار خلق «وفا»
دمد به صاعقه هاي خروش خيزا خيز
**********
گسسته برف و به هم سبزه زار پيوسته
گسسته برف و به هم سبزه زار پيوسته
شكفته آتش آلاله‌هاي نو رسته
به گرگ و ميش، اگر چند نوز مي رخشد
فروغ ديده‌ي چندين ستاره‌ي خسته
ولي به چشم كبوتردرآسمان سحر
به اوج دشت فلق مي تراود آهسته
نگاه! آتش زرتشت مي دمد بشكوه
به رنگهاي غزلخوان و شاد و شايسته
ز تيغ كوه يكي رود روشن رنگين
به لاجورد افقهاي دور بنشسته
گذشت دور زمستان رسيد دولت گل
به جاي بانگ مؤذن زاوج گلدسته
نشست مرغك خوشخوان و نغمه‌ي تكبير
در آسمان سحر در «مليح بشكسته»
گشود بال و پر اندر هواي پاك بهار
به هر كرانه و بر هر دريچة بسته
ز روي مهر به منقار كوچك و رنگين
ترانه خوان شد، با تقه هاي پيوسته:
ـ خداي خاك و خلايق بزرگ باد و كسي
كه در طريقت آزادگي ز خود رسته
بهار جمله نثارست و نو شدن اي دل
خوشا دلي كه به اين راز سبز ره جسته
خوشا دلي كه به باران صبح عيد( وفا)
به غير عشق شد از هر تعلقي شسته
**********

بهار عبا پوش!!
عيد آمد و نو كرد زمين باز قبا را
بردوش فكند از گل و از لاله ردا را
گر نيست جهان سيد و اولاد پيمبر
از چيست كه او كرده چنين سبزعبا را؟
بنگر! كه چسان ريش زمين همچوفقيهان
روئيد و بر آن شانه زنان باد صبا را
بنگر! كه به سر بسته كنون غنچه، عمْامه
منكر مشو اى جان پسر كار خدا را
ــ گر منكر اعجاز خدائى تو بياد آر
بارى طبس ولارو بم و رشت و فسا را!!ــ
زنبور به گرد گل نرگس به زيارت
با وز وز خود زار زند راز خفا را
برمصحف گل بلبل قارى به قرائت
ترتيل كند يكسره انواع دعا را
او توبه نموده است و ز الطاف الهى
كرده ست رها مطربى وكارغنا را
گل نيز شده پرده نشين حرم شرع
با باد صبا، ترك نموده ست زنا را!
وآنسوترك، با روضه قمرى بگشا گوش!
اندوه جگر سوزغريب الغربا را
وين شبنم اشك است كه از ديده ى سبزه
بر خا ك چكد از غم، تا ما و شما را
پيغام دهد: كاول نوروزبجوئيد
از گريه صفا را و دوا را و شفا را
واى ار كه بخنديد و ببوسيد وبه جنبش ــ
در رقص در آريد كمر را و دو پا را
گويدكه بقائى نبود موسم گل را
درياب اگر عاقلى ايام فنا را
آن سنبه ى سوزنده! و آن گرز گرانسنگ
كاين بهر سر و، آن دگرى هست قفا را!
اين فصل و در آن هرچه عيان است مجازى است
بگذر زمجاز و بطلب وصل خدارا
وآن معدن عفو و كرم وعقل كه افكند
بر خطه جم طرح رژيم فقها را!
وآن مركز رحمت كه شكوفاندخزان را
اما به خزان فصل بهار علما را!
آغاز بهار است و خدايا تو ببخشاى
از حرمت گل شطح شرر خيز(وفا) را
وز بعد بهارى كه در آن نيست بهارى
بشكف تو بهارى و در آن نيز تو ما را
29 اسفند 1383خورشيدى
****************
عيد است و تمام بوسه و ماچ كنند

(1)
«از باد صبا دامن گل چاك شده»
ملا گويد حساب دين پاك شده
تا دامن گل را بنمايند رفو
آژير كميته چي بر افلاك شده
(2)
نوروز شد و باعث بد نامي گل
گرد د عدم حجاب اسلامي گل
گل بر سر خود اگر كه چادر فكند
آسيد علي شود همي حامي گل
(3)
عيد آمد و نوروز شد و فصل بهار
زد بوسه به لبهاي گل سرخ هزار
مانند فقيه بي پدر بوته خار
از شدت خشم ميكند داد و هوار
(4)
در صحن سراي شيخ، خواهر سنبل!
مي گفت : تامل اي برادر بلبل!
لب را مگشا مخوان حديثي از عشق
كز خانه برون نرفته اين شيخك خل
(5)
در گشت بسيج بلبلي را ديدم
وين قصه ى بولعجب از او بشنيد م
ميگفت كه شلاق زدندم چون شب
بي صيغه كنار غنچه اي خوابيدم


(6)
نوروز شد و خدا كمي انسان شد
در باد بهار شاخ گل جنبان شد
اي همسفران وقت طرب دريابيد
كاين فرصت مختصر نه جاويدان شد
(7)
عيد است و تمام بوسه و ماچ كنند
غم را به اميد، مات و« مز آچ ‏» كنند!! *
زيرا رسد از راه، بهارى، كاين خلق
چون خربزه شيخ شهر را قاچ كنند
(8)
هر نقش كز اميد به دل، شد پنهان
در طول هزارفصل تاريك خزان
جز آتش اميد به پيروزى خلق
كاندر دل من هنوز باشد سوزان
(9)
با هستي ات اي ملت ايران محشور
« سر سبزي» و « سور» و« سرفرازي» و «سرور»
« سالاري » و« سر بلندي» و « سروري » ات
سه سين دگر زهفت را سازد جور!
(10)
« سفليس‌» و« سياه زخم» و «سل» با « سرطان»
« سوزاك» و «سياه سرفه»، « سيدا»ي دمان
بر سفره ي هفت سين ملايان باد
از روز ازل تا به ابد جاويدان
(11)
اي خلق بزرگ عيد تو فرخنده
بخت تو چو ماه نيمه شب تابنده
در پهنه‌ي رزم با فقيهان پليد
سرسخت بمان و سركش و يكد نده

مارس 2002 ، تكميل مارس 2006
******

ترانك نوروزي

بادٍ شاد
آبٍ ناب
خاكٍ پاك آفتاب
گردش آسمان و چرخش زمين
ـ ببين! ببين! ببين! ـ
نوبهار تازه آفريد و
سبزه بردميد و
لاله زد زبانه ها
از كرانه ها
تا كرانه ها.

گوش دار
هوش دار
كيستي؟چيستي؟
كمتر از
باد و خاك و آب و آفتاب نيستي،
اي نهايت تلاش هرچه بوده است و هست
ـ تا ابداز الست ـ
بر زمين
آفرين !
نوبهار روزگار خويش را تو هم بيافرين
نوروز 1383
****************
گو فراز آید بهاران
نوبهار آمد!
گل به بار آمد!
باز می گویند چون سال گذشته
بلبل عاشق زرنگ و بوی گلها بیقرار آمد!.
در بهاری نو
می توان چون کودکان
با سکه ای شادی نمود و سبز شد آری
میتوان در این جسد باران
میتوان در امتدادهرچه گورستان زبعد هر چه گورستان
می توان درقحط نان در رونق دین قحط ایمان
قحط شادی قحط آزادی وآبادی
در عبور این سموم خشک در باران بی پایان اشک اما
چون بزرگان!

باد در غبغب فکنده خنده ای آویخت بر لبها
خویش را شاید که با بلغور وقوراقورافیون دعائی
خویش را شاید که با افسون مرموز خدا یا نا خدائی
خویش را شاید که با سینی ز سنجد
یا که یک سینی زسنجد
غرق الطاف خدا دانست باری
و به عادت مرتکب شد!
باز هم در بهمنی بورانی از سوگ وعزا تبریک دیگر،
من ولی شکر خدا منت پذیر سرنوشت و سرگذشت خویش
نی زخیل کودکان و نی بزرگان
{در میان این و آن اما
هیچ بن هیچ ابن هیچستان
اندرین صحرا اگر نه دشت لوچستان و پوچستان
گاهگاهی رشک پیچستان!}
من ولی دیگر ملول از هرچه سنت های سائیده
اگر که هیچکس را خوش نیاید
با شما می گویم ای یاران:
گو رود فصل زمستان
گو فراز آید بهاران
گو که یخها آب گردد
تا بجوشد زیر و بالا لاله زاران
گو دود آهوی کوهی در میان دشت
یا بقول حضرت نیما: زند در آبها ماهی معلق!
یا که با تعبیر حافظ: بادگردد مشک افشان
و از این مایه هزاران صد هزاران،
لیک تا این دیو این طاعون
لیک تا این کهنکی
این گندناک ننگ اعصار و قرون
برمسند و تخت است و بخت مردمان دربند و زندان
فاش می گویم

ببخشیدم رفیقان!
در نظرگاه من از آن بهمن خنجر به پشت دور دستان
هر بهارانی شهادتگاه نوروز است،
و بر این ره
در شهادتگاه نوروزی دگر با خود می اندیشم:
یک بهاران ملتی
چونان سپاه تیره پوش سوگوار تلخ تندر وار بومسلم
شعله بر کف کولبار تجربت بر دوش
جامه ی سوگ سیاه نو بهاران شهید خویشتن راگر به بر می کرد
زین زمستانها سفر می کرد.

****
اندک اندک شب به پایان میرسد
نوروز می آید
نرم نرمک مید مد خورشید بر سرتاسر ایران
میرود شب
روز می آید
چشمهای بسته را آنسوترک از پلکهایم می گشایم
بر فراز چوبه داری میان گرگ و میش صبح
بلبلی

در سوگ گل
در باد میخواند
ریسمان دار
شرمناک از خاطرات خویش
در نسیم صبح نوروز است لرزان....
نوروز 1386خورشیدی



هفت ساعت!
صبح نوروز است،
در میان خانه ویرانه ام در دوردستانی که دور از من
مادرم باز آمده از راههای دور
از جهان ناشنا سی که بوددروازه ی آن گور.


مادرم!
سالها بعد از وفاتش آمده
تا سفره ی نوروزی خود را بیاراید
خانه را جارو زده چونان گذشته
شسته حوض کاشی سبز قدیمی را
فرش را انداخته اندر کنار حوض
کرده قلیان پدر را چاق با تنباکوی مرغوب حککان
دانه پاشیده برای قمریان زیر درخت توت
چادرش را چون همیشه تا زده
افکنده روی شاخه ی انجیرک فرتوت
سفره را آراسته اما به ترتیب عجیبی
نیست بر خوان سکه و سیر و سماق و سبزی و سرکه
نیز سیبی
جای هر سین ساعتی بنهاده بر خوان
دوخته بر صفحه ی هر هفت ساعت هر دو چشمان را
گوشها را بسته بر هر تیک تاکی در گذرگاه زمان
غرق در اندیشه ای و آرزوئی روشن و تاریک
زیر لب با خویش می گوید:
که زمان جاریست
و به پایان می رسد این جابران را روزگاران.

صبح نوروز است می بینم
غیر آن ساعت که بر برج بلند شهر «برج مارکار یزد»
دور دستی از زمان را پیشتر زانکه فراز آید
با نگاه خویش می بیند و می پاید
در میان صدهزاران بیشماران خانه در ایران
برسر هر خوان
در کنار زندگان و مردگان
در کنار مادران باز گشته زآنسوی آفاق گورستان
هفت ساعت
در گذرگاه زمان
آواز خوانان....
نوروز 1386 خورشیدی

۱ نظر:

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.