- رفیقا
روشنائی راستگوست
و شاید صبح را از این رو راستگو نامیده اند
که بر می آید و روشن می کند
مرا و تو را و دیگران را
که هزار خورشید شان در سر است
همه از محال
و هزار خورشید شان در دست
همه از خیال - می گریم و می خندم
بر ویرانه های خویش
نه چون بومی، بل چون عقابی
که خون و بال خویش را قله به قله فرو ریخته است
تا در ارتفاع پایان بنگرد
حقیقتی را که از تاریکی بر آمده است
و خورشیدی را که بر می آید تا آشکار کند
شعبده ای را که از آن اعتقادی تراشیدند
سخت تر از صخره
تا در من و تو وما،اندک اندک - بتراود ونفوذ کند و بماسد
و سرشار و تسخیر و تبدیلمان کند
و همه، ما گردد،اعتقاد و عقیده وعقده و عقد ما گردد - پیرامون نگاه و اندیشه و دل
چنانکه ویرانی او مترادف ویرانی ما گردد
که ویرانی اعتقاد دریغا! همیشه مترادف ویرانی معتقد است
و رندان شعبده کارعیار - این راز مهیب را می دانستند
و من چه می توانم کرد - مگر که از بلندای سده ها و سده ها
- بال فرو بندم و از فراترین ارتفاع
چون تکه سنگی بر صخره ها فرودآیم
تا ویران شوم وبا ویرانی خود ویرانش کنم.
******
آه - چه راز مهیبی
- که در خیال روشنی
من تنها لبه ی روشن تر این تاریکی بودم
و ریشه هایم نه در آبشخوار ستاره و خورشید
بل در ژرفای تاریکی ها بود
تاریکیهائی غلتان بر تاریکیها
و ریشه های من از همان جوبار تلخ و تا ر می آشامید
که ریشه های جلاد من
رفیقا
روشنائی راستگوست
اگر چه روشنان نپسندند
رنگ ببازیم و رنگ ببازیم
تا بیرنگی
و آنگاه
یا هیچ شویم و فراموش
و یا به روشنائی بپیوندیم
و به جماعت هنوز اندک شمار صبح صادق
اگر چه تمام اشکهامان را
به یاد زیباترین کشتگان
و نیز کشته خویش فرو ریزیم
که صبح صادق برمی آید
بر می آید، بر می آید
نه از آفاق که از انفس
و تاریکی رنگ می بازد
آن همه تاریکی
آن همه دروغ - و تنها می باید زمان بگذرد
- هنوز می باید زمان بگذرد....ا
- هشتم اوت دو هزار وهشت
جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۷
تنها می بایست زمان بگذرد
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر