چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۸

اسماعیل وفا. قصیده. غرش آزادی



غرش آزادي
اسماعیل وفا یغمائی
ني نسيم اين بانگ توفان! بانگ توفانست اين!
اين كه بر ره اين چنين غران و كوبانست اين
گوش داريدش! ببينيدش! كه از ره ميرسد
آي توفان! آي توفان گل افشا نست اين
صدهزاران مشت دارد، هر يكي البرز كوه
با هزاران پاي رودآسا خروشانست اين
هرچه ظلمت تيره تر، او ميدرخشد خيره تر
همچنان فراهورائي فروزانست اين
گر خدائي ميتواند بود باري،اين خداست!
خصم شيخان، ـ سمبل امروز شيطانست ـ اين
پاي تا سر جمله بينائي است چونان كهكشان
جنگل خورشيدها و ماه تابانست اين
مي سرايد، مي نوازد، مي رسد از شش جهت
وه كه او خنياگر هركوي و ميدانست اين
آي نوميدان بي باور ! خدا را يك نگاه!
در نگاه هركسي، پيدا و پنهان است اين
با تمام رنجها و با تمام راهها
بر سر عهد ازل بر عهد و پيمانست اين
مي وزد از گورهاي كشتگان ظلم و جور
اشك چشم مادران خون شهيدانست اين
در سياهي هاي شبهاي خيابانهاي شرم
انتظارخواهران ما، به تهرانست اين اين
روي بسترهائي از نان و نياز و جبر ودرد
رعشه هاي مرگبار صدهزارانست اين
انتظار صد هزاران كودك ويران شده
در شب تاريك بي پايان ويرانست اين
انتظار ملتي بي نان و بي آزادي است
نعره‌ي آزادي است اين غرش نان است اين
مي رسد تا بشكند تا بر درد تا بگسلد
دشمن ويرانگر زنجير و زندانست اين
دشمن انديشه هاي كهنه و گنديده است
دشمن دين ني،كه خصم دين فروشانست اين
مي رسد تا بر كشد تا برنهد بر خشت، خشت
بارگاه مردمان را سقف و ايوان است اين
از زمين زاده ست اين نز آسمان ـ اي آسمان! ـ
زاده اندر كارگاه رنج انسانست اين
او نمي ميرد كه ميجوشد زمعناي حيات
تن ندارد او كه سر تا پا همه جا نست اين
هر كه را كشتند در او بار ديگر زاده شد
گر مسيحي هست هان عيساي دورانست اين
ما اگر مرديم يا مانديم هرگز نيست غم
او بماند او كه جان و روح ايران است اين

هیچ نظری موجود نیست: