تا ترا بنگرم
اسماعیل وفا
بخش پنجم از منظومه منتشر شده بر اقیانوس سرد باد
پرتره کار اسماعیل وفا.می دو هزار و نه
قوي سپيد!
آواي خروشان تارها!
بارش ترانه ها!
بنفشه و سوسن وحشى!
حضور پرنده ى مهتاب!
پرسه ى قاصدك ها!
اعجاز شبنم!
كجائي تو؟.
تا ترا بنگرم
[با گرماى خونت
و سرشارى پيكر خفته ات ، چون جهانى تاريك]
با دستهايم نگريستن را آموختم،
و ترا گريستم با لبانم
[ سرشار ستاره هاي سوزان ].
به جستجوى توچشمانم را تا هر دشت پرواز داده ام،
***
صبح از تو لبا لب است
نيمروز] با خورشيد ديوانه ى عموديش]
غروب عظيم فراخ نفس
شب [با ستاره ها و طاقنما هاى تاريكش]
وساعتى پس از نيمه شب
كه زمان را متوقف ميكرديم
چون دو تندر خيس در هم مى سوختيم
كبوتران دود از پستانهاى تو و دستهاى من پرواز ميكردند
ودر زير ستاره ها شمع كوچك ما مى سوخت
غافل از رود عنان گسسته ى باد.
پيكره اى از هوا هستى تو
پيكره اى از خاطره و نمك
هفت خنجر اندوهى در قلب من
زنى كه در ميان ياغيان مشعل به دست مى رقصد.
تو ا ينك رفته اى
تو اينك با باران ها به دريا ها رفته اى
درتواينك شاخه هاى مرجان ها مى رويند
و ابرها از تو سرشارند.
برراه هايى كه تو گذشته اى ميگذرم
بر آنچه دست سوده اى دست مى سايم،
اشياء از تو لبريزند
دستگيره هاى درها
سنگفرش ها
طاقنما ها ، پله هاى خونسرد
ماه كه آنرا نگريسته اى
ستاره ى صبح
شيشه ى پنجره كه بر آن پيشانى تو سوده مي شد
ليوان ها
و باد سرد وزنده ى بى باز گشت،
اشياء از تو سخن ميگويند
در آتش ها و خارها
دربرجى متروك كه تمامى كبوترانش پرواز كرده اند
وقارى پيرى
كه در ميان پستانهاى ويرانت لبخند ميزند.
اشياء از تو سخن مى گويند
شمع هايى كه ميان گيسوانت بوى موم مى پراكنند
و مرگ غالب كه كلمات مرا له ميكند،
سنگ ها از تو سخن ميگويند
[سرشار ماليخوليا
وغلتان به اعماق دره هاى ديوانه]
با خاطره ات
قلبم را دوباره خواهم شست
و نطفه هاى زندگى
زني را بارور خواهد كرد
كه شعر من است
و تو خواهى زيست
در گيسوان پريشان تمام بادهاى زمينى
و ترانه هاى من.
آواي خروشان تارها!
بارش ترانه ها!
بنفشه و سوسن وحشى!
حضور پرنده ى مهتاب!
پرسه ى قاصدك ها!
اعجاز شبنم!
كجائي تو؟.
تا ترا بنگرم
[با گرماى خونت
و سرشارى پيكر خفته ات ، چون جهانى تاريك]
با دستهايم نگريستن را آموختم،
و ترا گريستم با لبانم
[ سرشار ستاره هاي سوزان ].
به جستجوى توچشمانم را تا هر دشت پرواز داده ام،
***
صبح از تو لبا لب است
نيمروز] با خورشيد ديوانه ى عموديش]
غروب عظيم فراخ نفس
شب [با ستاره ها و طاقنما هاى تاريكش]
وساعتى پس از نيمه شب
كه زمان را متوقف ميكرديم
چون دو تندر خيس در هم مى سوختيم
كبوتران دود از پستانهاى تو و دستهاى من پرواز ميكردند
ودر زير ستاره ها شمع كوچك ما مى سوخت
غافل از رود عنان گسسته ى باد.
پيكره اى از هوا هستى تو
پيكره اى از خاطره و نمك
هفت خنجر اندوهى در قلب من
زنى كه در ميان ياغيان مشعل به دست مى رقصد.
تو ا ينك رفته اى
تو اينك با باران ها به دريا ها رفته اى
درتواينك شاخه هاى مرجان ها مى رويند
و ابرها از تو سرشارند.
برراه هايى كه تو گذشته اى ميگذرم
بر آنچه دست سوده اى دست مى سايم،
اشياء از تو لبريزند
دستگيره هاى درها
سنگفرش ها
طاقنما ها ، پله هاى خونسرد
ماه كه آنرا نگريسته اى
ستاره ى صبح
شيشه ى پنجره كه بر آن پيشانى تو سوده مي شد
ليوان ها
و باد سرد وزنده ى بى باز گشت،
اشياء از تو سخن ميگويند
در آتش ها و خارها
دربرجى متروك كه تمامى كبوترانش پرواز كرده اند
وقارى پيرى
كه در ميان پستانهاى ويرانت لبخند ميزند.
اشياء از تو سخن مى گويند
شمع هايى كه ميان گيسوانت بوى موم مى پراكنند
و مرگ غالب كه كلمات مرا له ميكند،
سنگ ها از تو سخن ميگويند
[سرشار ماليخوليا
وغلتان به اعماق دره هاى ديوانه]
با خاطره ات
قلبم را دوباره خواهم شست
و نطفه هاى زندگى
زني را بارور خواهد كرد
كه شعر من است
و تو خواهى زيست
در گيسوان پريشان تمام بادهاى زمينى
و ترانه هاى من.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر