مکاشفه ششم
اسماعیل وفا یغمایی
شب
در برابر خویش ایستادم
و خویش ئر برابر من
من به درون خویشتن سفر کردم
و خویشتن به درون من
رودهای خون میگذشت
بارانهای خون
و باد های خون
سرشار جمجمه ها
دشتهای خون بود
تپه های خون
وکوههای خون
و این چنین رفتم و رفت
چون دو آینه که یک آینه اند
و رفتم و رفت تا مقصدی که مقصد نبود
تا آنجا که خویشتن را بر سریر یافتم
ومن خدا بودم
و من شیطان بودم
و در برابر من
رود خون بود
و آسمانی سوسو زنان
سنگین از بارجمجمه ها
بر فراز تختگاه....
شب در برابر خویش ایستادم
و در برابر تو
بیهوده از من مگریز
در تو سفر میکنم
که در خویش.....
هشتم آوریل 2011
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر