مجال عاشقی
ليلي مجال عاشقي و شور و حال نيست
ما را به آه ياكه نگاهي مجال نيست
ليلي برو كه عشق در اين سرزمين اشك
ديگر به غير خواب و سراب و خيال نيست
گيسو ببر به سوگ كه مجنون خسته را
بر ره به رخ به غير غبار ملال نيست
ليلي به روزگار من اندر ضمير خلق
بر جا زقصه تو به جز قيل و قال نيست
از آتشي سياه چنان سوخت شهر شوق
كز سوگ و سوز در دل كس شور و حال نيست
چون برق و باد فصل وصالست آن چنان
كوته ، چنانكه جشم اميدي به سال نيست
فصل فراق ليك درازست تا ابد
پرسي چرا ؟ مپرس كه جاي سئوال نيست
فصلي ست بي عبور و عقيم عبوس ،آه
بر آن نه اعتماد و در آن اعتدال نيست
بيگانه است با تو تند است و تلخ سر
در بند آن لطافت و آن خط و خال نيست
ليلي به روزگار من و ما دو زلف تو
بر طبلهاي فاجعه غير از دوال نيست
ليلي بمان بمان تو در افسانه ها نهان
كاين فتنه را هنوز زمان زوال نيست
قرارگاه اشرف 1368
سرزمین باد وزان
ليلاي شوخ اگر چه به محمل نشسته است
غافل ممان كه قافله در گل نشسته است
از درد ما چه بهره برد آن كه شادمان
دور از هجوم موج به ساحل نشسته است
در سر زمين باد وزان در تعجبم
اين برزگر به كشت چه حاصل نشسته است
معيار چونكه نيست به غير از جنون دريغ
ديوانه آن كسيست كه عاقل نشسته است
ما و طريق راست ، ز ما دور باد دور
تا ابروان شوخ تو مايل نشسته است
از بس كه با خيال تو دل خوش خيال شد
در صد هزار فاجعه غافل نشسته است
شايد رسد زماني و بيني (وفا) زمهر
از كاستي رها شده كامل نشسته است
قرارگاه بدیع زادگان 1369
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر