خسوف خدا
اسماعیل وفا یغمائی
و آدمی،
با آرمان انسان شد
در سودائی که در انتهایش
خدا ایستاده است
با پرتوهائی با نامهای بسیار،
ودر قفای خدا
بی نهایتی بی انتها و بی بن بست
که میتوان در آن روئید و پوئید ومرد،
وهنوز نیز باور من چون باور توست
که آدمی با آرمان انسان شد،
و بی آرمان خوکی است خره کشان
خلاصه شده درخویش
و انتهای پر بن بست خویش
اگر چه جهان نگین گردن آویزش باشد
و از آفاق عظیم وبی مرز چهار سوی سرایش
هر سپیده دم چهار خورشید بر آید
اماچکنم
وقتی که پس از عمری گذار و گذر
در انتهای راه
نه آرمان
که «بینوا بندگکی» بی حاصل چون من
به غفلتی مجنون وار
بر آرمان سایه میافکند
وخدا را در خسوف میکشاند
و مرا به گریز
و آه از هزار توی حقیقت
و این همه، این همه غربت
آه.....
24 آوریل 2011
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر