چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

یکشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۰

خسوف خدا. اسماعیل وفا یغمائی

خسوف خدا
اسماعیل وفا یغمائی

و آدمی، 
با آرمان انسان شد
در سودائی که در انتهایش
خدا ایستاده است
با پرتوهائی با نامهای بسیار،
ودر قفای خدا
بی نهایتی بی انتها و بی بن بست
که میتوان در آن روئید و پوئید ومرد،
وهنوز نیز باور من چون باور توست
که آدمی با آرمان انسان شد،
و بی آرمان خوکی است خره کشان
خلاصه شده درخویش
و انتهای پر بن بست خویش
اگر چه جهان نگین گردن آویزش باشد
و از آفاق عظیم وبی مرز چهار سوی سرایش
هر سپیده دم چهار خورشید بر آید
اماچکنم
وقتی که پس از عمری گذار و گذر
در انتهای راه
نه آرمان
که «بینوا بندگکی» بی حاصل چون من
به غفلتی مجنون وار
بر آرمان سایه میافکند
وخدا را در خسوف  میکشاند
و مرا به گریز
و آه از هزار توی حقیقت
و این همه، این همه غربت
آه.....
24 آوریل 2011

هیچ نظری موجود نیست: