هوسي نيست دگر در دل و جان مانده خموش
ياد باد آن دل پر غلغله در جوش و خروش
كهنه بازار شگفتيست سياست كه در آن
هوشيارآئي و بيرون شوي از در مدهوش
ما درآئينه چو روي خوش انسان ديديم
عمر را يكسره كرديم بر آن پيش فروش
آنچه گم شد زميان روي خوش انسان بود
اي خداوند گناه من و آئينه بپوش
تلخي قصه من بين كه پس از عمري تلخ
عقل را نامتجانس شده پيغام سروش
كيستند اين پرياني كه ميان شب و روز
بردهاند از همه جانها خرد و دانش و هوش
جام تقدير از اين جرعه نخواهد شد پر
زاهدا اين همه سرمست تنعم مفروش
روزي آيد كه فتد پردهي تزوير فرو
اي دل سوخته در راه وفا سخت بكوش
من برآنم كه زمين ميكدهاي خواهد شد
بهر انسان كه در آن غلغله نوشانوش
خط بطلان بكشد بر سخن زاهد و شيخ
كه در آن واقعه خواهند شد از شرم خموش
تاریخ سرودن 1367
۲ نظر:
با درود ؛ شعر زیبا و پر محتوایست , اما آقای یغمایی , شما چقدر مینالید و مثل مرغ پر کنده , بال بال میزنید بی پرده سخن میگویم
شما انگاری , پس از این همه تجربه مبارزاتی در میان سران و سرداران مجاهدین ,چیزی واسه گفتن دارد اما واسه عمل و اقدام کردن به مانند ظرفی تهی هستید اینطور نیست ! پشت ویرانه های خود نشسته اید و
زار زار , زار میزنید چند رفیق رطوبت زده هم دوره ات کردند و بوی نای الرحمن تان به مشام میرسد .
با پلیدیها تضادی دارید , قصه نگویید جبهه سیاسی تشکیل دهید و به دل دشمن بزنید , انتقاد دارد از تاکتیکهای مبارزاتی مجاهدین خلق , دست مریزاد ! طرحی نو در اندازید !
با شیوه فعلی که یکی به نعل و یکی به میخ زدن و گاهی بوی اظهار ندامت , نزد حضرت حق , دردی دوا نمیکند . ترسو همیشه گزاف میگوید و انگشت حسرت گزیدن که چون حضرت حق در نیامدم !
آقا کریم درباری و دوست طلبه اش خمار و خسته , به درگاه شاعری چون تو بسته !
جان شکری بی مایه که به حق هاست بی خا ی ... و ایرج پاچه خوار ادعا خروس بودن را فراموش کن ! تا آغشته به روغن نشدی ! ها ها ها !
بدرود وفا یغلبی
نگران بال بال زدن من نباش خانمجان این شعر مال سا 1367 است. در ضمن در باره کریم مزخرف میبافی تو از مریدان مرادی خانم بنابراین تا مریدی جای بحث عقلائی نیست
عزت زیاد در ضمن تو چه خانم باتربیتی هستی !!! مطمئنی خانمی عزیز
ارسال یک نظر