آمد شب خزاني بركن چراغ ديگر
با ياد نوبهار و بستان و باغ ديگر
چون لاله داغداريم ساقي زرطل سوزان
در جام ما بيفشان از باده داغ ديگر
تا از غمش خماريم پروا زمي نداريم
پر كن اياغ ديگر بعد از اياغ ديگر
در بزم ما دميدهست گل از غبار مستان
تا كي دمد زخاك ما گل به راغ ديگر
پرواي زهدمان نيست گو هر زمان بر آيد
بر هر گذر ز هر سو آواي زاغ ديگر
در وادي حقيقت با ما ميا وگر نه
از آتش شرابت بايد دماغ ديگر
ساقي بده خدا را جامي دگر «وفا»را
كامشب برم مگر جان از طعن لاغ ديگر
**
اي دل شكوه دولت پائيز بگذرد
اين فصل سرد زرد غم انگيز بگذرد
با باد پر زدشنه زپشت دريچه ها
اندوه پر ملالت خونريز بگذرد
چون خاك رفت گر چه بهاران ما به باد
با باد شك مدار كه اين نيز بگذرد
پرهيز كرده باغ ز رویش زمن شنو
اين هجر و اين حكايت پرهيز بگذرد
چون قصه نيست سود من و ما، مكن سئوال
ايا كه كاروان خزان تيز بگذرد
اين لحظه هاست آب و زمان جام و عاقبت
اب از فراز ساغر لبريز بگذرد
مائيم و اعتماد بر آن آستان «وفا»
تا تلخي تطاول پائيز بگذرد
1368
۱ نظر:
درود بر وفا ابن وفاتا هفت جد اندرجد
ارسال یک نظر