چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۲

و دیریست، دریغا اسماعیل وفا یغمائی





و دیریست، دریغا

اسماعیل وفا یغمائی
درنظاره چهلمین روز اعتصاب غذا 



دیریست، دریغا
با زندگان مرده ای
و با مردگان زنده
و میدانی و نیک میدانی

برق شیپورهای مسین سیاه مرگ
که سکوت را مینوازند
در رژه بی پایان اسکلتهای غبار گرفته
و زندگانی مومن و شجاع که اندک اندک ذوب میشوند
وبر میاید از اعماق عضلات
نرمک نرمک اسکلتهایشان
تا گواه اقتدار تو گردند
دهان امروز اما سرشار سئوال هاست.
***
کجاست افق؟
کجاست راهبر؟
کدامست راه،راه راه
که نه به کویر اندر کویر و ظلمت در پی ظلمت
بل مقصودی و صبحی،
و کجاست خورشید روشن فردائی
که در دیروزهای خطا و دروغ غروب کرد؟


کجاست پستانهای پر شیر گاوان و گوسپندان؟
کجاست رقص پروانه برگندمزار؟
کجاست نوای فلوت و رقص؟
کجاست موسیقی جاروهای رفتگران شهر بزرگ آزاد؟
کجاست فریاد روزنامه فروشان بی هراس؟
کجاست زندانهای تهی که گذرگاه بادست و نور؟
کجاست سرزمین آزاد و آسمان آبیش؟
کجاست مشارکت و همبستگی و نه ولایت یک تن بر همگان؟
کجاست حرمت حیات و آدمی؟
کجاست لبانی که به آزادی یکدیگر را میبوسند؟
کجاست حرمت عاشقی ؟
کجاست صدق و راستی؟
کجاست سرود  زندگان و نه مردگان
و صدای مردمان ما و نه بیگانگان؟
و صدای ما و نه فقط صدای تو؟
این است کلام خرد شده مامرتدان، ما خائنان
در دهانهای شکسته مان.

***
برق شیپورهای مسین سیاه مرگ
که سکوت را مینوازند
در رژه بی پایان اسکلتهای غبار گرفته
و زندگانی که اندک اندک ذوب میشوند
وبر میاید از اعماق عضلات
نرمک نرمک اسکلتهایشان
تا گواه اقتدار تو گردند .


جلاد شیخ بود و شیخ است و اینک گرسنگی
اما چه کسی کنده را تراش داد ونطع را گسترد؟
مادران در برابر فرزندان بر نطع نشسته اند
فرزندان در برابر مادران
برادران در برابر خواهران سر بر کنده نهاده اند
خواهران دربرابر برادران
مرگ فاتح فربه وقیح بر لبان تو  اندک اندک میخندد
وشکمپایان فربه تا گلوگاه پر
و سراسر تهی، تهی تر از تهی
اشک اندوه ما را [میدانی]بی هیچ ایمانی به تو می رقصند
با طومارهای مدح و نفرین در دست
مدح تو
       و نفرین ما.
چه مقتدر ایستاده ای ای مرد
لبالب نفرت و شوکران
اقرار میکنم
چه مقتدر ایستاده ای.

***
برق شیپورهای مسین سیاه مرگ
که سکوت را مینوازند
در رژه بی پایان اسکلتهای غبار گرفته
و زندگانی که اندک اندک ذوب میشوند
وبر میاید از اعماق عضلات خویش
نرمک نرمک اسکلتهایشان
تا گواه اقتدار تو گردند .


میدانم
که اینان در ایمان خویش  صادقند و غرق  
بی خبر از بی ایمانی تو
می دانم که اینان با شجاعت خویش یکسانند
بی خبر از هراسناکی تو
و گیرم که اینان
یک یک
       و 
         تک تک
خاضعانه سر بر آستان مرگ نهادند
و تیغ فرود آمد
و چشم فرو بستند
و صفوف و سی و سه ساله
سوگواران و سوختگان و مردگان و شهیدان
دراز و درازتر شد
گیرم که دهانهای خسته و پیر و شکسته ما
خرد و خاموش شد
دهان شرزه وشجاع و شاداب فردا
نیرومند تر از غرش خدا
سرشار سئوالهاست
که صوفیئی غار نشین نیستی ای رائد!
ای راهبر
که کجاست افق؟
کجاست راهبر؟
کدامست راه،راه، راه
که نه  کویر اندر کویر و ظلمت در پی ظلمت
بل مقصودی و صبحی،
و کجاست خورشید روشن فردائی
که در دیروزهای خطا و دروغ غروب کرد؟


کجاست پستانهای پر شیر گاوان و گوسپندان؟
کجاست رقص پروانه برگندمزار؟
کجاست نوای فلوت و رقص؟
کجاست موسیقی جاروهای رفتگران شهر بزرگ آزاد؟
کجاست فریاد روزنامه فروشان بی هراس؟
کجاست زندانهای تهی که گذرگاه بادست و نور؟
کجاست سرزمین آزاد و آسمان آبیش؟
کجاست مشارکت و همبستگی و نه ولایت یک تن بر همگان؟
کجاست حرمت حیات و آدمی؟
کجاست لبانی که به آزادی یکدیگر را میبوسند؟
کجاست حرمت عاشقی ؟
کجاست صدق و راستی؟
کجاست سرود  زندگان و نه مردگان
و صدای مردمان ما و نه بیگانگان؟
و صدای ما و نه فقط صدای تو؟
این است کلام خرد شده مامرتدان، ما خائنان
در دهانهای شکسته مان.
که در دهان شاداب و شرزه وشجاع فردا 
گوشهای غبار شده ترا خواهد آزرد.

***
دیریست، دریغا
با زندگان مرده ای
و با مردگان زنده
و میدانی و نیک میدانی،
و نمی دانستم
که بسیار سرودمت به شتاب
آنچنان که نبایدت سرود
و دیر سرودمت بدانسان که بایدت سرود
که خورشید چندان بر نیامده بود
که در روشن و تاریک زمان ایستاده بودی
و ما در روشن و تاریک خرافه و خرد
که دیوار اعتماد سر به فلک کشیده بود
وشمشیر دشمن بر سینه و پشت
و جنازه خونین برادران و رفیقانم بردوش.....

دوازدهم اکتبر 2013  




۶ نظر:

ناشناس گفت...

"و چنین گفت اسماعیل شاعر"

ناشناس گفت...

حلالت باد نوای آهنگ و ذوق شاعرانه اجداد که از دهان پر زخمت می طراود

ناشناس گفت...

دریغ که گاه آگاهی استخوان سوزِ خِردزای خرافه زدای و ترس کش و شهامت آفرین،چه زمان درازی می برد و چه بهای سنگینی می طلبد. با این حال گیرم که این آگاهی و این بها،دیگر دیرهنگام آمده باشد و کاربردی نداشته باشد، گیرم که این افسوس که اصلا چرا باید چنین می شد و صداقت و پاکبازی انسانهای عاشق آزادی و شادی مردم و رهایی میهن، هزینه حرص و هوس جبّار صفتی می شد، اما بااین حال با آگاهی استخوان سوز بسر بردن و دفتر عمر را بپایان بردن، بهتر از در افسون فریب کاران ماندن و پای کوفتن و جهبدین و به استقبال مرگ رفتنن است.
زوبین آذرخش

ناشناس گفت...

doroud bar wafajaghmaiye aziz.
besiar ziba shire madaret halalat bad

ناشناس گفت...

doroud bar aghaja wafayaghmaiye aziz besyar ziba.

ناشناس گفت...

وفای گرامی از آنجاییکه عمق احساس و رنج و درد تو را با توجه به آنچه که می گذرد، می توان درک کرد، می خواهم بگویم که دیگر حتی شعرت کفاف بیان حقیقت و فریادی را که در قلب داری، نمی دهد. رعد و برق و طوفان و آتشفشان در سینه ات فریاد می کنند و افسوس که شعر را توان و یارای رساندن پیام نیست. مینو