بر موجها روانم، بر تخته پاره یی خوش
شاید دمد زآفاق، شاید، ستاره یی خوش
در دل هوای
ساحل ، من را نمانده
دیگر
از چشم موج وحشی، ای خوش نظاره یی خوش
ژرفاست تا به اعماق، دریاست تا به
آفاق
ای دل به غیر رفتن، کو راه چاره یی
خوش
از بودن و نبودن، دیگر نمانده بیمی
یا ساحل است تقدیر، یا سنگ خاره یی
خوش
آه ای خدای عالم، آن را که اهل تقواست
در کنج دنج جنت، ده ماهپاره یی خوش
ما را ولی به دوزخ، -چون هرچه آید از
دوست
از بهر دوست نیکوست- بخشا شراره یی
خوش
تا آتشی که از عشق، برجان من شرر زد
بینم دوباره سوزان، در استعاره یی خوش
جز مهر روی آن ماه، کاری نمی شناسم
بی مهر ماه رویش، من هیچکاره یی خوش
عیدست و وقت مغرب، جوشید با خیالش
اشک «وفا» و گردید، شعر بهاره یی خوش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر